eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
78.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸ترس🌸 قسمت بیستم و سوم ساعت ۷ صبح احمد رو بردن اتاق عمل و ساعت ۹ عملش تموم شد ما موندیم تا
داستان 🌸ترس🌸 قسمت بیستم و چهارم عمه خانم و دایی الیاس و زندایی و ناهید اومدن و دایی گفت بریم که دیر شد وقتی رسیدیم محل عمه خانم برگشت خونه ش منم دست و دلم به کار نمی رفت اما یهویی گفتم مجلس عزای امام حسینه حتما اگه مصلحت باشه دعام اجابت میشه من هم برای خودم چیزی نمیخوام همینکه احمد دوباره سرحال و شاد برگرده خونه و مشکلی براش پیش نیاد من به آرزوم رسیدم شب پنجم محرم به بهترین شکل ممکن برگزار شد و دایی الیاس هر چند دقیقه ازم تشکر میکرد فردا صبح به امید اینکه میریم ملاقات احمد سریع کارامو انجام دادم و آماده نشسته بودم که دیدم دایی الیاس و زندایی و ناهید آماده شدن که برن بیمارستان دایی الیاس گفت فاطمه جان مراقب بچه ها باش تا برگردیم با بغض گفتم چشم ناهید با اشاره از من عذرخواهی کرد و حرکت کردند من هم نشستم تا بچه ها بیدار بشن بهشون صبحونه بدم زهرا زودتر بیدار شد و گفت اع مامان بابا رفتن گفتم بله اگه زودتر بیدار میشدی همه می رفتیم زهرا گفت من دوس ندارم داداشو اونجوری ببینم بهتر شد که نرفتیم اما وقتی حمیده بیدار شد گریه میکرد که منم میخواستم برم گفتم فعلا که هیچکدوممون نرفتیم تا غروب یک کم کار کردم و کمی هم با بچه ها سرگرم شدم که حمیده گفت کاش تو مادرمون بودی گفتم مادرتون که اینقدر خوبه زهرا گفت با این سنش نمیتونست مادرما باشه ولی کاش زنداداش ما میشدی گفتم این حرفا چیه زشته زهرا گفت خیلی هم دلت بخواد داداشم فعلا که بستریه آزادم بشه فکر نکنم زن اینجوری بخواد بگیره گفتم مگه من چمه گفت هیچیت نیست ولی همیشه ناراحتی آدم دلش میگیره وقتی چهره تو می بینه گفتم از شانس منه دیگه زهرا گفت ناراحت شدی قبل از اینکه جواب بدم حمیده گفت هزارچی بهش گفتی دوس داری برات برقصه گفتم عیبی نداره من هردوتونو دوس دارم زهرا اومد منو بوسید و گفت ما هم دوستت داریم با برگشتن دایی و بقیه تدارک شام شب ششم محرم رو گرفتیم و هرچی که لازم بود برداشتیم و رفتیم تکیه اون شب فقط گریه کردم و حاجت خواستم گریه کردم و دعا کردم اسم منو هم تو بلندگو تو لیست شام دهی شب قبل خوندن اومدیم خونه و دایی هم طبق معمول از من تشکر کرد عمه خانم هم موند صبح زود پاشدم و به بهانه های مختلف تو اتاق بچه ها سروصدا کردم تا زهرا و حمیده هم بیدار شدن منتظر موندم که دایی الیاس بگه بریم بیمارستان اما وقتی داشتم اتاقهارو تمیز میکردم دایی الیاس رو ندیدم گفتم زندایی الیاس خان کجاست گفت رفته گوسفند بیاره جلوی هیات ها که از محلهای دیگه میان قربونی کنه گفتم بیمارستان نمی رین زندایی کمی درهم شد و گفت نه احمدجانم حالش خیلی بهتره امشبم شب هفتم محرمه باید برای عده ی بیشتری غذا درست کنیم اصلا فرصت نمیکنیم بریم بیمارستان عمه خانم هم که تا حالا دست به سیاه و سفید نمیزد شروع کرد به پاک کردن برنج و کشمش ها وقتی تکیه بودیم کل حواسم به پذیرایی از هیاتهای عزاداری بود که از روستاهای اطراف اومده بودن و عزاداری هم خیلی با شکوه برگزار شد شب چون خسته بودم خیلی زود خوابم برد پدر و مادر و برادرمو خواب دیدم همه شون سیاهپوش بودن و غمگین گفتم شما که اونجایید و همه رو می بینید شما چرا عزادار شدین گفت اینجا همه غمگینند ما که سعادت نداریم ببینیمشون ولی میگن حتی خودشونم ازین واقعه غمگینند و دعا میکنند زمینی ها ازین واقعه عبرت بگیرند داداشم گفت خواهرمون چقد خوشگل شده چی بزرگ هم شدی آفرین خواهر گلم همینجور قوی باش پدرم گفت ولی من ازت دلخورم گریه کردم گفتم چرا پدرجان من که به هرچی گفتین گوش کردم پدرم گفت تو خیلی خودتو دست کم گرفتی کاری نکن که شرمنده ی این اون بشیم اون پسره اگه قسمتت باشه خدا خودش واسطه ی خیر میشه اما دوست ندارم غصه بخوری گفتم ولی دوستش دارم چیکار کنم !!! مادرم زد رو دستشو گفت دختر! خجالت بکش اینجا بابات راهنمای چندین نفره بعد دخترش داره رو حرفش حرف میاره داداشم گفت چیکارش داری مادر! خواهرم دلشکسته و تنهاست بجای اینکه دلداریش بدین دارین دعواش میکنین اومد بغلم کرد و بوسید یکدفعه بیدار شدم دیدم مادر احمد بالاسرمه و داره منو می بوسه گفتم زندایی جون دارین چیکار میکنین گفت امروز یه لحظه بهت اخم کردم الان باباتو خواب دیدم داشت منو مینداخت تو آتیش تنور گفت یکبار دیگه به دخترم بی احترامی کنی داغی به دلت میذارم که تا زنده ای فراموش نکنی دخترم منو بخشیدی گفتم آخه شما که جز مادری در حقم کاری نکردین گفت باشه ولی منو ببخش گفتم چشم زندایی دوباره منو بوسید و گفت ببخشید که از دلسوزیت برداشت بدی کردم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸آهنگ مازنی🌸 👇👇
ادامه ی قسمت بیست و چهارم داستان 🌸ترس🌸 انگشت کوچیکشو آورد جلو و گفت بیا قرارداد دوستیمونو از اول امضا کنیم من یه اشتباه کردم باید کدورت ها از بین بره تو هم اخم کن تا مساوی بشیم گفتم نصف شبی چجوری بهتون اخم کنم آخه گفت تنبل خانم یه اخم کردن که کاری نداره بیا اینم اخم منم به زور اخم کردم اما خنده ام گرفت گفتم شما اینقدر خوبید که نمیشه اخم کرد گفت باشه ولی تو خیلی بهتری چون میدونی نباید به کسی که دوسش داری اخم کنی اما من نتونستم ببخشید گفتم خواهش میکنم زندایی بغلش کردمو بوسیدمش تو دلم گفتم اگه بدونی دلسوزی من بخاطر چی بود همین نیمه شب منو از خونه ات پرت میکنی بیرون رو به بالا کردمو گفتم خدایا خودت هم میدونی نمیشه ولی بمن ثابت نمیکنی که دق نکنم درسته؟! اونقدر از ته دل این سوالو پرسیدم که تا چند لحظه منتظر جواب بودم هر چند جوابش مشخص بود من وصله ی ناجور این خونواده بودم و جور در نمی اومد که پدر داماد باید خودش از خودش منو برای پسرش خواستگاری کنه داستان خنده داری میشه واقعا سرمو گذاشتم رو بالش به امید اینکه لااقل بقیه ی خوابم را ببینم اما وقتی چشم باز کردم سپیده ی صبح بود سریع نمازمو خوندمو و رفتم زندایی رو غافلگیر کنم اما گفت بیدارم خرس گنده گفتم ولی یه روزی غافلگیرت میکنم شک نکن گفت امیدوارم که بتونی ولی همین الان بگم که اگه خیلی پیر شدم قبول نیستا گفتم تا اونموقع من زنده نیستم با عصبانیت بلند شد و گفت دیگه نشنوم من روزی که میخوام بمیرم باید همه ی شما بالاسرم باشید حتی الیاس خان هم اگه بخواد زودتر بره حلالش نمیکنم شماها که جای خود دارید گفتم ببخشید زندایی جان دیگه تکرار نمیشه گفت آفرین حالا شدی دختر خوب پس برو سماورو روشن کن که الیاس خان تا چشم باز کرد به جای سلام اول میگه چایی ! ادامه دارد...... نویسنده :سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸 آهنگ مازنی🌸
4_5906839316411191257.mp3
3.65M
بند هفتم ترکیب بند محتشم کاشانی که در ۱۲ بند سروده شد روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شد آشکار آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب‌وار جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بی‌عماری و محمل شترسوار با آن که سر زد آن عمل از امت نبی روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
4_5906839316411191258.mp3
5.33M
بیژن بیژنی🎤 یا مولا دلُم تنگ اومده http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ سه شنبه🌞 🖼 ۲ فِردین ماه ۱۵۳۵   تبری ۳ مرداد     ۱۴۰۲ شمسی ۲۵ جولای    ۲۰۲۳میلادی ۷   ۱۴۴۵قمری 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🍀کانال آهنگ مازنی🍀 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5906820848051828747.mp3
1.33M
زنده یاد خوشرو🎤 نواجش http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
25.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤