eitaa logo
احسن الحال🌱
3.2هزار دنبال‌کننده
285 عکس
181 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
Arash Eshghi - Majnoun (320).mp3
6.32M
.‌ 🎧🎼 گفتم دلا عاشق نشو عاشق شدی رسوا شدی مجنونِ بی لیلا شدی 🎤 .‌https://eitaa.com/ahsanol_hal68
C᭄﷽ .
.‌ خداوند چقدر قشنگ می گه : 💕بهتر از اونی که بخوای بهت میدم ... .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او بی آنکه فکر کنم دویدم و از پشت او را گرفتم و به کناری کشیدم فایل چند قدمی ما محکم بر زمین کوبیده شد و متوقف شدنش صدای دلهره‌آوری ایجاد کرد. از ترس حتی چشمانش را هم باز نکرده بود قلبش تند می کوبید و مانند گنجشکی می لرزید. از شوک این همه نزدیکی اش به خودم سریع رهایش کردم و فاصله گرفتم. قلبم به شدت می کوبید تنها چیزی که توانستم بگویم این بود _ چیزی نیست ، آروم باش پاتند کردم و به اتاق رفتم ، اصلأ نمی دانستم چه بر سرم آمده، خودم را مشغول کردم تا یادم برود اما.... لعنت بر دل سیاه شیطان. خدایا من که این قدر سست نبودم . چرا دست و دلم به کار نمی رفت ؟ مدام استغفار می کردم و از خدا کمک می خواستم. _ تو اینجایی ؟ صدای سعیدی بود که مرا از دنیای خودم بیرون آورد _ سلام ، چطور مگه ؟ در حالیکه کتش را آویزان می کرد گفت _ فایل از دست کارگرا در رفته نزدیک بود بیافته روی یکی از کارآموزا، طفلی هنوز توی شوک هست نگاهش کردم ، صندلیش را عقب کشید و نشست _ میگه یکی نجاتم داده اما بقیه وقتی رسیدن کسی جز خودش ندیدن، احتمالا از ترس توهم زده لبخند کم جانی زدم ، دوباره چهره اش در ذهنم نقش بست . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او تقریباً یک ماهی می گذشت که یکی از دستگاههای آزمایشگاه خراب شد و مهندسی که آورده بودند تا نگاهی بیاندازد گفت این دستگاه اصل نیست و ضریب خطای تقریباً بالایی دارد . همین باعث شد تا بین مفتون و البرزی بحثی پیش بیاید . مفتون اما ابراز بی اطلاعی می کرد حالا دیگر مطمئن بودم البرزی نقشی در این ماجرا ندارد. این میان دانه ای تازه سر از خاک دلم بیرون زده بود که هربار آن را از ریشه می کندم اما دوباره سر بر می آورد. می ترسیدم این حس دست و پا گیرم شود. هربار میخواستم انکار کنم اما با دوباره دیدنش روز از نو و روزی از نو. خدایا ! این بنده ات را ببخش که مهرِ بنده ی دیگرت به دلش نشسته است. با فرمانده در میان گذاشتم که سرزنشم کرد و گفت _ اصلأ از تو انتظار نداشتم حسینی سرم از شرمندگی پایین بود، جای پدرم بود پدری که سالها قبل از دستش دادم هرچه عصبانی می شد حق داشت _ مگه نمی دونی قاطی کردن احساسات و کار ممنوعه هان؟ من روی تو حساب دیگه ای باز می کردم حسینی خواستم بگویم دلم رفته است اما من خطا نرفته ام آمده ام تا اگر میسر شد خواستم حلال باشد. _حسینی هم می دونه ؟ با سر پایین جواب دادم _نه آقا ، فقط شما انگار کمی از عصبانیت اولیه اش کم شده بود _ حالا می شناسیش؟ خودش رو ، خانواده اش رو؟ _ نه آقا ، در حد اسم و فامیل ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ نوش نگاهتون🌱 .‌
.‌ و في حالة العشق یُصْبِحُ ثَوبُ الحبیبةِ بیتاً و یُصْبِحُ اُمَّاً و یَغْدو لنا وطنا... «و در عشق جامهٔ محبوب به سانِ سرپناه می‌گردد و به سانِ مادری و به سانِ وطنی...» @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♦️تصویرسازی بعضی از ضرب‌المثل‌های ایرانی با استفاده از هوش مصنوعی !👌 چندتا از ضرب المثلها رو بلد بودی؟😁 @ahsanol_hal68
.‌‌ حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود💔
C᭄﷽ .
.‌ ☘️وقتی پای خدا درمیان باشد همیشه راهی هست... .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او با این حرفم فرمانده دست روی سرش گذاشت و متعجب و با صدای بلند گفت _ وااااای هادی ، وااااای ، یعنی واقعاً بدون شناخت ؟ چی بگم بهت؟ دلم گرفته بود از خودم از این بی فکری ام، دلی که این همه سعی کردم قرص باشد حالا لرزیده بود _ من کارم رو با احساسم قاطی نکردم، در موردش می پرسم تحقیق می‌کنم فرمانده به سمتم آمد _ آخه جَوون ، من نمی‌گم به کار لطمه زدی ، نه... ولی اینجوری ، یهویی ؟ _ حالا چکار کنم؟ _تازه داری از من اجازه می گیری ؟ انشاءالله خیره دل بود دیگر!پیش از اینکه عقل بنشیند چرتکه بیاندازد و دودوتا چهارتا کند، دل، ماشین حساب زد و به سرعت برای دخترِ ریز نقشِ سربه زیرِ محجوبِ کارآموز رفته بود دل را به دریا زدم و با سهرابی در میان گذاشتم _ خدا وکیلی راست میگی حسینی؟ اخمی کردم و گفتم _ مرد حسابی چند بار پرسیدی منم جواب دادم, با مسئولشون حرف بزن، بگو‌ باهاش صحبت کنه یک ابرویش را بالا برد و بادی به غبغبش انداخت _ مسئولشون خانمِ بنده است خودم کلِّ آمار رو برات در میارم متعجب پرسیدم _ خانم ملکی منظورته؟ چرا تا حالا نگفتی؟ _ ما توی محیط کار مثل دوتا همکاریم فقط... نگذاشتم ادامه دهد دستم رو بالا بردم _ باشه ....باشه... متوجه شدم ، بی زحمت این یه کار رو برام انجام بده ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مختصری از زندگیم گفتم تا به ضحا بگوید به نظرم باید پیش زمینه ای درباره ی من داشته باشد .بالاخره خانم ملکی با ضحا حرف زده بود . من ، هادی حسینی مرد بی احساس از نظر بقیه، بخاطر ملاقات از شب قبل بی‌قراری به سراغم آمده بود . جلوی تابلوی اعلانات منتظر بودم تا بیاید و درون آزمایشگاه و با نظارت خانم ملکی حرف بزنیم. صدای قدمهایش را شنیدم. به سمتش برگشتم سرش پایین بود. قدم هایی آهسته و با مکث، تردید را از قدم هایش حس می کردم. تقریباً نزدیکم شده بود که عقب گرد کرد وبرگشت .بعدش شروع به دویدن کرد . هضم کارش برایم سخت بود . چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه بر سرم آمده؟ نزدیک پنجره ای که به حیاط دید داشت ایستادم ، هنوز داشت می دوید حتی بیرون از محوطه ی آزمایشگاه هم در حال دویدن بود. هیچ... به همین راحتی ،بی آنکه کلمه ای حرف بزنم، یا کلمه ای بشنوم رفته بود ، به همین آسانی از سرنوشت هادی فرار کرد. من هم از آزمایشگاه بیرون زدم، نمی دانستم باید دلِ نابلدم را بگیرم و به کجا بروم ؟ بی آنکه بدانم خودم را کنار مزار مسعود یافتم. مسعودی که یک‌سال پیش جای من در عملیات شهید شده بود.‌ حرف با مسعود کمی آرامم کرده بود. یا علی گفتم و بلند شدم . به خانه رفتم خانه ای کوچک با باغچه ی جمع و جور گوشه ی حیاط و یک آشپزخانه و دو اتاق که من و هادی حسینی ، پسری دقیق هم اسم خودم زندگی مان را در آن می گذراندیم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ (شخصیت اصلی داستان☺️) .‌
.‌ مرا به زاویه‌ی باغِ عشق ، مهمان کن ..‌. در این هزاره فقط عشق پاک و بی‌رنگ است .‌
.‌ نمیخوام جسارت کنم😒🤣 .‌
.‌ نمیدانم که دردم را سبب چیست؟ همی دانم که درمانم تویی بس.. .‌
.‌ خدایا من از کودکی عاشقت بوده ام 🤍 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او روی مبل دو نفره خودم را رها کرده بودم ، نگاهم به تلویزیون بود اما چیزی متوجه نمی شدم. افکارم همه جا پرواز می کرد. با تکان شدیدی به خودم آمدم .‌ با ترس به بغل دستم نگاهی انداختم _ آهای عشقییی.... دو ساعته دارم باهات حرف می زنم انگار نه انگار طلبکار به هادی نگاه کردم _ چیه؟ چی میگی؟ پاهایم را به کناری هل داد و خودش را کنارم جای داد ، ظرف میوه و بشقاب ها را روی میز گذاشت ، رو به من کرد و گفت _ چیه هادی؟ چند وقته خیلی توی خودتی ؟ کم حرف که بودی حالا کلا صامت شدی تک خنده ای کرد و ادامه داد _ اگه از اخلاق گَند و روحیه ی زُمُخت و اعصاب نداشته ات و افسردگیِ حادِّت خبر نداشتم می گفتم این احوالات تو برای عاشق شدنه! با اخم به سمتش برگشتم. خنده اش را که رها کرد من هم به لبخند نیم بندی رضایت دادم ادامه ی حرفش را گرفت _ خداییش فکر می کردی این همه اخلاقِ.... که با اخم وحشتناک من حرفش را نیمه خورد _ اصلا به من چه؟ میوه ام رو بخورم باز یه فایده ای داره حرف زدن باتو که فایده‌ای نداره خوش بحال هادی ، او سمیه را داشت .منتظر بود تا درس سمیه تمام شود بعد زندگی مشترک‌شان را آغاز کنند، دلبستگی سمیه و هادی از همان بچگی در پرورشگاهی که بودیم بینشان بود . اما من! منِ همیشه تنها. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اصلا چرا تا قبل از آمدن ضحا این قدر تنها بودنم به چشمم نمی آمد. قبلاً اینطوری نبودم اما حالا ، این روزها وقتی هادی از سمیه و آینده شان حرف می زند یک جایی گوشه ی قلبم حسی آزارم می دهد. دلم نمی خواست اسم این حس را حسادت بگذارم ، هادی مثل برادرم بود اصلا برادرم بود.جانم و همه کس و کاری که در این دنیای بزرگ از بچگی همراهم بود همین هادی بود. چطور می توانستم به خوشیِ او حسادت کنم ؟ سهرابی از من در مورد ضحا پرسید اما من طفره می رفتم. انگار او هم فهمیده بود که چه بر سرم آمده چون دیگر سوال نپرسید. فرمانده خواسته بود پرونده را زودتر ببندم . با فهمیدن اینکه مفتون از چه راه هایی و چطور این معامله ها ر انجام میدهد و پیدا کردن رابطه هایش ،دیگر کارم در آزمایشگاه تمام شده بود. به بهانه ی رسیدگی به مادرم از البرزی خواستم که با رفتنم موافقت کند، مادری که نداشتمش، تا برایم دعای خیر کند ، سرم را روی پایش بگذارم و دردِ این دلِ وامانده ام را بگویم. البرزی برای بار چندم پرسید _ پسر جان، یعنی راهی نداره؟ لبخند نیمه جانی زدم _ نه ، متأسفم، ببخشید از اینکه اینقدر کوتاه تونستم همراهیتون کنم از پشت میزش بلند شد من هم به تبعیت از او بلند شدم _ جوون خوبی هستی، به دلم نشستی ، مطمئن هستم که هیچ وقت از یادم نمیری . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻