🇮🇷حیدریون🇵🇸
#شهیدانه
گفتمحاجے؛
لباسپاسدارۍݘہرنگیھ؟!سبز
یاخاڪۍ؟!
خندیدوگفت:
- اینلباسعادٺشھیاخونےباشہیاگِلے . . !🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بدونید که ما لیاقتِ شهادتو نداشتیم
ماه رجب بود، درِ رحمت خدا خیلی باز بود..!
#شهید_مصطفیصدرزاده
#اعلام_مراسم
#هیئت_عاشقان_ولایت
🟢 مراسم مناجات در شب ليلة الرغائب
🔸️
سخنرانشيخ غلامرضا رضازاده 🔸️و با مناجات خوانی جانباز مدافعحرم امیرحسین حاجینصیری 📆 پنجشنبه ۶ بهمنماه 🕖 بعد از نماز مغرب و عشاء 📍کهنز، رزمندگان اسلام، مسجد امیرالمؤمنین(علیهالسلام) 🌐
🌷🌷🌷🌷🌷
🌟بچه ها داشتن عقب میکشیدن،#سید ابراهیم رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده
گفت؛ چیزی نمونده بود!! رسیده بودیم بالا
فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم.
بغض نذاشت ادامه بده..... گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور.
چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین
برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی.
برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود.
هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود.
فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله.
یکی از بچه ها اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره سید ابراهیم ، می خوام بگم
گفتم ؛ چیه؟
گفت؛ سید ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق
چیزی نگفته!!! شوکه شدم، سریع رفتم پیشش
گفتم؛ سید ببینم کجات مجروح شده؟
خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده
گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!! پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود.
گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق
سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم.
دیدم قبول نمیکنه، خیلی نگرانش بودم، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم.
حاجی سید ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه
نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی سید ابراهیم از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم.
حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و سید ابراهیم بوده
شهید ابو حامد ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بوده...
🌺شهید صدر زاده در کنار شهید اسحاق موسوی 🌺
@shahid_mostafasadrzadeh
🌷🌷🌷🌷🌷
🌟بچه ها داشتن عقب میکشیدن،#سید ابراهیم رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده
گفت؛ چیزی نمونده بود!! رسیده بودیم بالا
فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم.
بغض نذاشت ادامه بده..... گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور.
چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین
برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی.
برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود.
هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود.
فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله.
یکی از بچه ها اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره سید ابراهیم ، می خوام بگم
گفتم ؛ چیه؟
گفت؛ سید ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق
چیزی نگفته!!! شوکه شدم، سریع رفتم پیشش
گفتم؛ سید ببینم کجات مجروح شده؟
خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده
گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!! پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود.
گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق
سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم.
دیدم قبول نمیکنه، خیلی نگرانش بودم، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم.
حاجی سید ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه
نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی سید ابراهیم از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم.
حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و سید ابراهیم بوده
شهید ابو حامد ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بوده...
🌺شهید صدر زاده در کنار شهید اسحاق موسوی 🌺