eitaa logo
⛅ امام زمان (عج) 🇮🇷
3.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
14.6هزار ویدیو
411 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ _حتمی/ظهور 👈پنج علامت حتمی ظهور 🌬صیحه آسمانی استاد رفيعي
🌸 روز روز عليه السلام و به نام آن جناب است و همان روزى است كه در آن روز ظهور خواهد فرمود زيارت آن حضرت : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلَايَ أَنَا مَوْلَاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ يَا مَوْلَايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ وَ أَنَا يَا مَوْلَايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ وَ أَنْتَ يَا مَوْلَايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلَادِ الْكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «جدایی» 👤 حاج مهدی 📆 ▫️ یابن الحسن بگو کجایی؟ تنگه دلم از این جدایی... @mahdisahebazman
شرح دعای ندبه_14.mp3
10.26M
۱۴ ✨در مسیرِ آزموده خواهیم شد، آزمایش‌هایی از جنسِ جهاد، فِدا کردن، خرج شدن و... این آزمایش‌ها مانند شاخصی برای سنجیدن و عمل می‌کنند؛ هم در نگاهِ خدا و هم در نگاهِ خودمان. این‌گونه " دین داری" مان سنجیده می‌شود، ✘ مراقب باشیم از دین، لعابی نسازیم برای خوشرنگ جلوه دادن زندگی‌هایمان! 🎤 @mahdisahebazman
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود 📝 خلاصه تدریسِ موضوعِ 👤 استاد (قسمت دوم و پایانی) 💢 راهکارهای عملی برای افزایش محبت به امام زمان 🔆 فکر کن امام زمانت درموردت اینطوری حرف بزنه. 📎 برگرفته از 📥 دانلود با کیفیت بالا @Mahdisahenazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آن شهید پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد.. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت.. تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه.. مردِ جنگ و ترس؟این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا.. کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم.. اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. صدایِ کمی خجالت زده شد میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده. و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید.. اولش مخالفت کرد.گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.. سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم. چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین.. سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند عجب پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتر شمام وقتو تلف نکنید.. چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟با خشم روبه رویش ایستادم تو مگه عقل تو کله ات نیست؟ ⏪ ... @mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
1_14676328.mp3
1.21M
یا صاحب الزمان (عج) ...: ✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ امروز محکم تر سربازی و یاریم را تمدید میکنم. 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🏴🏴 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ 💠استاد 📝 ایجاد محبت و یاری امام زمان (عج) @mahdisahebazman
پناه من.mp3
8.43M
کمترین کاری که وظیفه‌ی واجب شیعه، در زمان غیبت امام زمان‌شان، بود؛ است ... 💥 که همه ما در آن کوتاهی کرده‌ایم و باید برای این کوتاهی پاسخگو باشیم. ـ نسل مهدوی یعنی چه؟ باید چگونه به این هدف رسید؟ 🎤 @mahdisahebazman
‌☘مهدی شناسی ٣٩☘ 🔷اسامی عج الله فرجه🔷 🌹یوم الجمع🌹 🌼حضرت بقية الله(عج الله فرجه) يوم الجمع هستند. يعني محبين و دوستانشان را جمع كرده و از پراكندگي رهايشان مي‌سازند. 🌼قيامت يوم الجمع است هر آن كس كه در دنيا بر شريعت الهي پايدار ماند و بندگي نمود و سر تسليم در برابر معبود خم كرد در قيامت با صالحين، شهدا و ... در يك جا جمع خواهد شد. 🌼 حضرت از آن رو "يوم الجمع" ناميده مي‌شود که در همين دنيا براي گروهي موانع اجتماع را برطرف مي‌كند. بهشت را برپا مي‌كند و محبين و دوستداران خود را در زير خيمه خويش جمع مي‌كند. گاهي در عرفه آنها را در كنار يكديگر قرار مي‌دهد و گاه وعده شب قدر مي‌دهد. 🌹یوم الحضور🌹 🌼قرآن در آيه ۳۰ سوره مباركه آل عمران مي‌گويد: « يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ »« روزى كه هر كس كارهاى نيك و كارهاى بد خود را در برابر خويش حاضر بيند » 🌼 قيامت «يوم الحضور» است.اين نام از آن رو به قيامت داده شده كه بيشترين و كمترين خوبيها و بديها جلوه ظاهري به خود مي‌گيرد و هر كس شاهد اعمال خويش است. 🌼 جلوه اين نام در وجود مقدس حضرت به اين دليل است كه اگر نور وجودي بقية الله بر كسي بتابد آن شخص در همين دنيا از نتايج خوب و بد افعال خويش آگاه مي‌شود و چون امام زمان اباصالح هستند به معناي پدر هر صالحي، صالحين با جلوه نام يوم الحضور حضرت ثمرات نيكيهاي خود را مي‌بيند. 🌼 اما ديدن اين خيرات آنها را به خود بزرگ بيني دچار نمي‌كند بلكه همه را از فضل پروردگار خود مي‌دانند و مي‌گويند: «هذا من فضل ربي» @mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.. سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.. میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه.. یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه.. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم. پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.. چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.. ⏪ ... 🍃🌺 @mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼