اگه تورو بخواد، بخواد کنارت بمونه ، اگه دوستت داشته باشه ، بهت نشونش میده. اگه درباره ی احساسش گیج شدی پس جوابت اینه : رهاش کن.
تو زندگیم یه چیزی رو خوب فهمیدم ؛
اون هم اینکه هر چقدر از اشتباهات آدمها چشمپوشی کنی و خطاهاشون رو نادیده بگیری که مبادا شرمسار بشن ، وقیحتر میشن و این کارها براشون عادی میشه چون برای خطاهاو اشتباهاتی که انجام دادن ، هیچ تاوانی ندادن.
از اون آدمهایی شدم که بین کم و هیچی ، هیچی رو انتخاب میکنم ، دیگه نه توان آدمهای نصف و نیمه رو دارم ، نه رفاقتهای یکی دو روزه ، نه هر نوع رابطه انسانی نصف و نیمه ، ترجیحم اینه نداشته باشمشون ، نداشتن خیلی از چیزها بهتر از نصف و نیمه داشتنشونه مخصوصا آدمها.
هر چقدر هم بزرگ بشم و سعی کنم قوی باشم ،
هنوز هم وقتی چیزی از دست میدم کودک درونم یه گوشه از قلبم زانوی غم بغل میگیره ، هر چقدر هم واقع بین باشم کودک درونم وقتی میفهمه که باید چیزی رو رها کنه دلش میلرزه و دائم به من یادآوری میکنه که بزرگ شدن با دلشکستگیهای زیادی همراهه.
در نامه خداحافظیاش نوشته بود :
«خداحافظ به تو که زخمهای عمیقی به من هدیه دادی ؛
و دل کوچکم را غمگینتر کردی.»
بعضی وقتها خودم رو میزارم جای اطرافیانم به این نتیجه میرسم حتی درک کردن من با این تضاد بیرون و درونم واقعا سخته ، چه برسه به موندن کنار همچین آدمی.