گرفتن دستات یا در آغوش کشیدنت دقیقا باعث میشه اون دیوار شیشه ای دورم ترک بخوره و برای یه لحظه خودم رو متعلق به تو و تورو متعلق به خودم ببینم.
اونجایی که میفهمی دیگه جزئی از اون گروه دوستا نیستی و براشون یه آدم معمولی هستی در حالی که اونا هنوز برات مهمن<<<<<
اَخترپنجم؛
دلم میخواست توی قطار بشینم و هیچوقت به مقصد نرسم و برای یه مدت همه چیز محو میشد و این استرس و دلشوره و معده درد و هزارتا چیز دیگه از بین میرفت و فقط به آهنگای آقای نوازنده گوش میدادم.
ولی ایستگاه بعد همه پیاده شدن و منم مجبور بودم همه چیز رو تحمل کنم و ادامه بدم.
فراموشت کردم؟
من هنوزم وقتی توی رندوم ترین لحظات یهویی بوی عطرتو حس میکنم پرت میشم توی خاطراتت، وقتی که انقدر طولانی بغلت میکردم که لباسام بوی عطرتو میگرفت.