هدایت شده از [دُشمݩِعزیز]
مثل راه رفتن روی خط زرد میمونه
ممکنه با کوچکترین حرکتی سقوط کنی
بلدی این شکلی زندگی کنی؟
آهنگ گوش دادم، پاستا درست کردم، گریه کردم، یوتیوب دیدم، کیک پختم، خونرو تمیز کردم، اتاقو جمع کردم، حمام رفتم، آرایش کردم.
ولی تو هنوز هستی.
هنوز اینجا روبرومی و داری نگام میکنی، من تمام وجودم رو میزارم تا فرار کنم از اون احساسات و خاطرات ولی انگاری وسط هر کاری بازم تو هستی.
انگار هر چقدرم عاجزانه فرار کنم
آخرش، وقتی شب میخوام بخوابم، اون غم میاد یقمه ی لباسمو میگیره و دستاشو میپیچه دور گردنم تا یادم بندازه وجود داره. تا مثل یه سیلی توی صورتم بهم بفهمونه من نتونستم فراموشش کنم.
احتمالا هر چقدرم بدوییم و سعی کنیم از همه چیز فرار کنیم بازم یه جایی قراره محکم بخوریم زمین، یجوری که کف دستامون و زانوهامون روی آسفالت کشیده بشه و با هر لحظه سوزشش یادمون بیاد هیچوقت نمیتونیم از درد فرار کنیم.
احتمالا فقط نیاز بود که بیای و در آغوشم بگیری.
فقط میخواستم مطمئن بشم هنوز حمایتت رو دارم ولی تو ترجیح دادی عقب وایسی و تقلای من رو نگاه کنی.
کاشکی آدما متوجه بشن من در حال حاضر چقدر شکننده و طفلکی ام. حداقل با حرفاشون یا لحن حرف زدنشون باعث نشن دوباره خرد بشم.