آخرهای تابستان بود
چند هفته ای می شد که دلم خانه ی پدربزرگ را میخواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم....
تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود...
از شوق رسیدن به خانه ی پدربزرگ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم...
همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست...
با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم ...
دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول کنم...
به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده...
تمام مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ...
از آن روز سال های زیادی میگذرد...
اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز مسیر اشتباه را می رویم...
یادمان می رود هرچه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم...
یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم...
یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد هرچقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند...
این را هم بگویم صدساله هم شوی باز دلتنگی سخت است
اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست
✍ #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab
روزه ی سکوت گرفته بودم.
تو زندگی خیلی چیزا رو نمی دونستم ولی خوب می دونستم حرف رو باید به اهلش زد. به کسی که با گوش بشنوه و با قلبش بفهمه... کسی که با گوش بشنوه و با عقلش حرف بزنه.کسی که یه گوشش در نباشه و یه گوشش دروازه... بین خودمون باشه نداشتم همچین فرشته ای رو ... کنار من هر کی بود دهن بود، حرف بود، زخم زبون بود. هر کی بود برای فرار از تنهایی بود. قدیما از مادربزرگم شنیده بودم تقدیر آدما تو آسمون نوشته شده. زندگیم رو که نگاه می کردم ، می گفتم تقدیر من تو زیر زمین نوشته شده!
زندگیم سرد بود. خودم سرد بودم _ دل سرد بودم از زندگی_ یه نخ و سوزن برداشته بودم، روز و شب رو به هم می دوختم تا تموم بشه چوب خط زندگیم. تا اینکه یه روز یه فرشته دیدم.
یکی که شبیه همه بود و شبیه هیچ کس نبود. نه بال داشت و نه لباس سفید، واسه پیدا کردنش تا آسمون نرفته بودم. زمینی بود. دو تا چشم داشت به چه قشنگی. چشماش باهام حرف می زد. می گفت کویر دلت رو جنگل می کنم. می گفت زنده میشه هر چیزی که تو وجودت مرده... می گفت گوشم واسه تو ... تو فقط حرف بزن.
تو قلبم یکی اذان گفت. روزه ی سکوتم شکست. حرف زدیم. بی نقاب... حرف زدیم. بی ترحم... حرف زدیم. بی سرزنش... بهش گفتم کجا بودی تا حالا؟ گفت جلو چشمت. راست می گفت چهره ش رو حفظ بودم ولی روحش... روح قشنگش رو نمی دیدم. سرش به تنش که هیچی، یه تار موش به دنیا می ارزید. فرشته بود چون به جای اینکه از زبونم حرف بکشه، حرف دلم رو میخوند. فرشته بود چون به جای سرزنش ، راهکار می داد. فرشته بود چون به جای قضاوت، درک میکرد. فرشته بود چون حال بدم باهاش خوب می شد.
حالا خوب می دونم باید روح آدما رو شناخت تا فرشته پیدا کرد. چون فقط با فرشته هاست که میشه زندگی رو ادامه داد.
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
@akse_nab
آدم ها انواع مختلفی دارند :
🌸بعضی ها مثل دریا هستند :
عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش
خیلی ها دریا را دوست دارند
خیلی ها از دریا خاطره دارند .
خیلی ها با دریا خوش گذراندند.
اما نهایتا دریا تنهاست ...
🌸بعضی ها مثل کوه هستند :
تا وقتی هستند محکمند ...
باعث اوج گرفتنت میشوند.
به دست آوردنشان سخت هست ولی وقتی به دستشان میاوری می فهمی ارزشش
را داشتند.
زیر پای کسی را خالی نمی کنند
تا وقتی که از چشم کوه سقوط کنی.
🌸بعضی ها مثل جاده هستند :
ظاهرا در زندگی اهمیتی ندارند.
دیده نمی شوند.
همه محو تماشای طبیعت اطراف جاده می شوند.
ولی اگر جاده نباشد، اگر دلش بشکند... هیچکس به مقصدش نمی رسد...
🌸بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند:
برای یک مدت کوتاه کنارشان هیجان زده ای
از بودن کنارشان خوشحالی.
اما کم کم خسته کننده می شوند.
کم کم از آن ها دور می شوی.
کم کم دلت را می زنند...
کم کم می فهمی نمی شود برای همیشه کنارشان ماند.
🌸بعضی ها مثل کویر هستند :
ساده بی آلایش آرام بخش ...تا همیشه یک دست می مانند و عوض نمی شوند...
شاید جذابیت دیگران را نداشته باشند ولی همیشگی هستند... کنارشان می شود
آرامش داشت...
🌸بعضی ها مثل جنگل هستند :
شاد و سرحال و زیبا ... پر از حس زندگی... آدم های زیادی جذب آن ها می
شوند... کنارش خاطره می سازند...
اما جنگل یک روی دیگر هم دارد.
جنگل اگر آتش بگیرد هر چه درخت هست را خاکستر می کند.
جنگل تا خوب است خوب است.
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
@akse_nab
آخرهای تابستان بود
چند هفته ای می شد که دلم خانه ی پدربزرگ را میخواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم....
تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود...
از شوق رسیدن به خانه ی پدربزرگ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم...
همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست...
با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم ...
دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول کنم...
به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده...
تمام مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ...
از آن روز سال های زیادی میگذرد...
اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز مسیر اشتباه را می رویم...
یادمان می رود هرچه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم...
یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم...
یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد هرچقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند...
این را هم بگویم صدساله هم شوی باز دلتنگی سخت است
اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست
✍ #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab
🔘 داستان کوتاه
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد!
#حسین_حائریان
پ.ن : با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
@akse_nab
آدم ها انواع مختلفی دارند :
🌸بعضی ها مثل دریا هستند :
عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش
خیلی ها دریا را دوست دارند
خیلی ها از دریا خاطره دارند .
خیلی ها با دریا خوش گذراندند.
اما نهایتا دریا تنهاست ...
🌸بعضی ها مثل کوه هستند :
تا وقتی هستند محکمند ...
باعث اوج گرفتنت میشوند.
به دست آوردنشان سخت هست ولی وقتی به دستشان میاوری می فهمی ارزشش
را داشتند.
زیر پای کسی را خالی نمی کنند
تا وقتی که از چشم کوه سقوط کنی.
🌸بعضی ها مثل جاده هستند :
ظاهرا در زندگی اهمیتی ندارند.
دیده نمی شوند.
همه محو تماشای طبیعت اطراف جاده می شوند.
ولی اگر جاده نباشد، اگر دلش بشکند... هیچکس به مقصدش نمی رسد...
🌸بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند:
برای یک مدت کوتاه کنارشان هیجان زده ای
از بودن کنارشان خوشحالی.
اما کم کم خسته کننده می شوند.
کم کم از آن ها دور می شوی.
کم کم دلت را می زنند...
کم کم می فهمی نمی شود برای همیشه کنارشان ماند.
🌸بعضی ها مثل کویر هستند :
ساده بی آلایش آرام بخش ...تا همیشه یک دست می مانند و عوض نمی شوند...
شاید جذابیت دیگران را نداشته باشند ولی همیشگی هستند... کنارشان می شود
آرامش داشت...
🌸بعضی ها مثل جنگل هستند :
شاد و سرحال و زیبا ... پر از حس زندگی... آدم های زیادی جذب آن ها می
شوند... کنارش خاطره می سازند...
اما جنگل یک روی دیگر هم دارد.
جنگل اگر آتش بگیرد هر چه درخت هست را خاکستر می کند.
جنگل تا خوب است خوب است.
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
@akse_nab 🌸🍃
🔘 داستان کوتاه
♦ « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
👤 #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab
🔘 داستان کوتاه
بهم گفت پازل هزار تیکه دیدی؟
من آدم هزار تیکه ام ...
جدا شدم از هم ... حسابی بهم ریخته م ... خودم دیگه خودم رو نمی شناسم. طوری گم کردم خودم رو که پیدا نمیشم. خیلی از تیکه های وجودم نیست. دستش رو گرفتم تو دستم و گفتم چی شد که بهم ریختی؟ گفت قلب و مغز و روحم شد یه نفر ... خواست بازی کنه. منم گذاشتم بازی کنه.پس شدم یه پازل هزار تیکه تو دست کسی که فکر می کردم برای موندن اومده نه سرگرمی. تمام وجود من رو بهم زد. بعد شروع کرد دوباره چیندن... اما این بار به سلیقه ی خودش ... تیکه های من بهم وصل نمی شد. دوباره بهم می زد. دوباره شروع می کرد. انقدر من رو بهم ریخت که دیگه یادش رفت من چی بودم. من کی بودم. یادش رفت هر چی که بین ما بود. پس رفت. من موندم و هزار تیکه ای که جای خودشون رو گم کرده بودن. من موندم و تیکه هایی که دیگه تو وجودم نبودن. من موندم و قسمت های خالی روح و قلبم ...
دستش رو محکم تر از همیشه فشار دادم و گفتم چرا دنبال تیکه های گمشده ت نگشتی؟ گفت نگشتم؟ گشتم ولی پیش من نیست. اعتمادم رو پیدا نمی کنم. هر جا می گردم خنده رو لبم نیست. احساساتم خودش رو از من پنهون می کنه. برای هیچی شوق و ذوق ندارم. یعنی داشتم ولی دیگه ندارم. رویاهام نامرئی شدن. آرزوهام دود... می دونی رفیق بذار یه حقیقتی رو بهت بگم. فقط کسی می تونه بهم ریختگی تو رو درست کنه که خودش تو رو بهم ریخته. اون می دونه چطور خوب میشی اگه میگه نمی دونم فقط یه دلیل داره. اینکه دیگه واسه اون حال تو مهم نیست. تو چشماش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دوست داری برگرده؟ زد زیر خنده و گفت برگرده؟ کجا برگرده؟ جایی که بوده و نخواسته؟ چیزی که داشته و از دست داده؟ نه رفیق ... من فقط می خوام تیکه های وجود من رو برگردونه. فقط می خوام من رو به روزای قبل از بودنش برگردونه. بعد از همون راهی که اومده بره به سلامت ... همین
#حسین_حائریان
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
@akse_nab 🌸🍃
🔘 داستان کوتاه
♦ « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
👤 #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab
تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق »
نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و در زمستان زندگی تنهایت می گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان می کنند. نه منظورم این ها نیستند.
رفیق هایی را میگویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی.
رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت...
بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab 🌸🍃
تو ذهنم لیست خرید خونه رو مرور میکردم. پیاز ، دلستر ، زیتون... همون لحظه یه چی با سرعت بهم برخورد کرد. برگشتم و دختر بچهی چهار پنج سالهای رو دیدم که به بستنی قیفی تو دستش خیره شده. بستنی که حالا نصفش رو شلوار من ریخته بود. بهش گفتم خوبی عمو؟! چیزیت نشد؟! مادرش رسید و گفت آتنا هزار بار گفتم جای شلوغ انقدر ندو. زود باش از آقا عذرخواهی کن. دختر بچه خیره به بستنی هیچی نمیگفت. گفتم چیزی نشده خانم که عذرخواهی کنه. گفت نه باید یاد بگیره وقتی کار اشتباه میکنه بگه ببخشید. آتنا یه نگاه بهم کرد. دو دل بود. میدونستم دوست نداره بگه ببخشید. پس یه چشمک بهش زدم و گفتم ببخشید که بستنی قیفی تو خراب شد.خندید و زیر لب با خجالت گفت ببخشید.
چند قدمی که دور شدم احساس کردم پاهام جونی برای راه رفتن نداره. یه بغض وحشتناک اومده بود تو گلوم که بمونه. رو یکی از نیمکتهای میدون شهرداری نشستم.
به یه کلمهی ساده فکر کردم « ببخشید » . تو سرم یه اسم اومد و هزار خاطره. تو دلم هزار حس اومد و یه حسرت. حسرت شنیدن کلمهای که یه زمانی نیاز داشتم بشنوم ولی نشنیدم.من برای بخشیدنش ، برای فراموش کردنش نیاز داشتم یه ببخشید ساده بشنوم.نیاز داشتم بشنوم تا بتونم با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیام. تا بتونم خودم رو آروم کنم. تا بدونم من مقصر اشتباه کردن دیگران نیستم. مدتها منتظر بودم. برای همین روزهایی رو تحمل کردم که شب نمیشد. رنج شبهایی رو گذروندم که صبح نمیشد.
لحظه به لحظهی زندگیم شده بود تکرار سوالهایی که جواب نداشت. « مگه من چیکار کرده بودم ؟! چی کم داشتم؟! چرا این کار رو با من کرد؟! و ... » هزار سوالی که بیرحمانه از خودم میپرسیدم و زجر میکشیدم.اگه یه بار فقط یه بار گفته بود ببخشید هیچ کدوم از این سوالها مغز و روح و روانم رو منفجر نمیکرد.
یه زمانی با یه ببخشید میبخشیدم ولی چون نشنیدم افتادم تو دور انتقام گرفتن. از خودم... کسی که قبل از اون بودم. همون که روحش پر میکشید برای دیدن... بوسیدن... نوازش کردن... انتقام گرفتن از خودم که مدتهاست اثری ازش نمیبینم.
از روزهای سخت و شبهای طولانی خیلی گذشته. دیگه نه سوالی از خودم میپرسم و نه به اتفاقاتی که افتاده فکر میکنم. فقط امشب فهمیدم هنوز یه بخشی از وجودم منتظر یه پیام با سه کلمهست. « سلام. ببخشید. خداحافظ.»
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🔘 داستان کوتاه
♦ « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن »
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
👤 #حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab
تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق »
نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و در زمستان زندگی تنهایت می گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان می کنند. نه منظورم این ها نیستند.
رفیق هایی را میگویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی.
رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت...
بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق
#حسین_حائریان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab 🌸🍃