💐بزم ما را
🎊باز آمد عالم آرایى دگر
💐کزقدومش
🎊بزم ماگردیده سینایى دگر
💐قرنها بگذشته
🎊ازموسى و شرح رود نیل
💐آمده اینک
🎊به فتح نیل موسایى دگر
💐پیشاپیش
🎊میلاد باب الحوائج
💐امام موسی کاظم
علیـه السلام مبارک💐
@akse_nab 🌸🍃
🌻هر روز آغازی دوباره است
🌼مُشتی امید در جیبهایت بریز
🌻و زندگی را دوباره از سَر بگیر
🌻بی خیالِ هر چیز که
🌼تا امروز نشد
🌻امروز درهای گذشته را ببندیم
🌼و درهای آینده را بگشاییم
🌻نفسی عمیق بکشیم
🌼و گام نهیم به سوی روزی جدید
🌻در زندگی و آغازی دوباره..
🌻امروزتون متفاوت و زیبا🌻
@akse_nab 🌼🍃
🅾اولین مخالف غدیر چه کسی بود و چگونه عذاب شد؟
🔹حارث بن نعمان فهرى پس از مخالفت آشكار خطاب به رسول خدا صلی الله و علیه وآله گفت: "اى محمد! ما را به خدا خواندى پذیرفتم ، نبوت خود را مطرح كردى ، لااله الاالله و محمد رسول الله گفتیم ، ما را به اسلام دعوت كردى اجابت كردیم ، گفتى ، نماز در پنج وقت بخوانید خواندیم ، به زكات و روزه و حج و جهاد سفارش كردى اطاعت كردیم ، حال پسر عموى خود را امیر ما ساختى كه نمى دانیم این حكم از طرف خداست یا با اراده شخصى شما پیدا شده است؟"
✨رسول خدا صلی الله و علیه وآله پاسخ داد: سوگند به خدا كه جز او پروردگارى نیست ، این دستور از طرف اوست.
⏺حارث بن نعمان فهرى با غروری که تمام وجودش را فرا گرفته بود تقاضاى عذاب كرد بیچاره فکر می کرد قدرتى وجود ندارد تا او را كیفر دهد.
سر به آسمان بلند كرد و گفت: "خدایا اگر آنچه را كه محمد صلوات الله علیه درباره على علیه السلام مى گوید از طرف تو است و به امر توست ، سنگى از آسمانى بر من فرود آید و مرا عذاب كند.
هنوز سخنانش به پایان نرسیده بود كه از آسمان سنگى بر او فرود آمد و او را به هلاكت رساند.
📕(تذكره الخواص ص 19: ابن جوزى حنفى و تفسیر المنارج ج 6 ص 464)
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی
@akse_nab 🌸🍃
یک لحظه نخور حسرت
آن را که نداری
راضی به همین چند قلم
مال خودت باش...
پـــروازقشنـگ است
ولے بے غـم ومنت
منـت نکش ازغیر
پــر وبــال خـودت بــاش🦋
@akse_nab 🌸🍃
🌸آرزوهای قشنگ
🍦بر روی لبها
🌸لبخند می نشاند
🍦لبخندهای پر انرژی
🌸دل ها را گرم می ڪنند
🍦و دل های گرم
🌸دنیا را می سازند
🍦دنیایی قشنگ بسازیم
🌸با لبخند و مهربانی
عصرتون بخیر💐
@akse_nab 🌸🍃
@akse_nab
🔘 داستان کوتاه
"همیشه کاری کنیم که بعدها افسوس نخوریم"
ماهیتابه حاوی صبحانهای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمههای صبحانه رو سر صبر میجویدم و قورت میدادم.
پیرمرد وارد قهوهخانه شد و رو به عباس کرد و گفت:
خونه اجارهای چی دارید؟
عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره.
پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟
گفت: صبحانه و ناهار و قلیان
پیرمرد گفت: یک قلیان به من بده.
عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست، برو بعدا بیا!
از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد که دچار آلزایمر است.
صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان.
اومد نشست کنارم و گفت: سلام.
به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟
گفت: آره میخورم.
به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده بیاره.
با پیرمرد مشغول صحبت شدم.
از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونهات کجاست و کدام محله میشینید؟
میگفت: دنبال خونه اجارهای می گردم برای رفیقم، صاحبخونه جوابش کرده.
گفتم: رفیقت الان کجاست؟
نمیدونست.
اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.!
عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت.
به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه.
صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟!
گفت: تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه.!
گفتم: خاک بر سرت.
این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده.!
در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حسابمون کم کن...
شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین.
برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟
گفت: قلیان میخوام.
اشک چشمانم رو تار کرده بود.
یاد پدر افتادم که همیشه خوانسار میکشید و عاشق قلیان بود.
به عباس گفتم: یک خوانسار براش بزنه.
نشستم به نگاه کردن پیرمرد.
پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم. پدری که دیگه ندارمش...
بهش گفتم: خونهتون رو بلدی؟
گفت: همین دور و برهاست.!
ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد.
بهش داستان رو گفتم و گفت؛ سریع خودش رو میرسونه.
نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود.
یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم...
ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.!
یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم.
یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت:
ببخشید اذیت کردم.
یاد آخرین کله پاچهای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم.
یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.!
نه غذا میخواست و نه آب، یاد شبهای خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه میکردم.
یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کمکم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم...
پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم.
تا یکساعت تمام بغضهای این سالها اشک شدند و از چشم من باریدند.
اشکی که بر سر مزار پدر نریختم.
من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سالها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم...!
"آلزایمر" تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره."
* در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر هستند، صبور و باشید و مهربان...
اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش میکنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد! * 😞
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@akse_nab
🌸مژده ای دل
🎊که شب میلاد کاظم آمده
🌸فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
🌸کاظمین امشب
🎊چراغان ازوجود کاظم است
🌸خانه ی صادق
🎊چراغان از حضور کاظم است
🌸پیشاپیش
🎊خجسته میلاد امام
کاظم (ع) بر شما مبارک باد💐💐
@akse_nab 🌸🍃
🍏تلاش نکن آدم ها را قانع کنی!
🍎حرفت را بزن و عبور کن!
🍐همین.
🍏حتی برنگرد ببینی چه تاثیری بر آنان گذاشته.....🍎
🌼عصرتون شیرین و دلچسب
🍹عمرتون باعزت و طلایی
🍹دلتون خالی ازغم و محنت
🧃لبتون همیشه خندان
@akse_nab 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷وقتی ردپای مهربانی ات را
♥️در قلب کسی باقی بگذاری
🌷همیشه بیشتر از حاضرین
♥️حاضر خواهی بود
🌷حتی اگر غایب باشی
♥️تقدیم به دوستان مهربانم
@akse_nab 🌷🍃
🌺مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
🌟فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
🌟کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
🌺خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
🌹20 ذیحجه ✨🌸
#میلاد_امام_موسی_کاظم(ع)🎉
#مبارڪ_باد💕💖
@akse_nab 🌸🍃