eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
|≡🦋≡| |≡ ≡| عاقبتــــ 👈••• هجوم ناگہان عشق💞••• فتح مےڪند 💪••• پایتختـــ درد را...... 😎 . |≡💙≡| بہ‌دنبالِ کسۍ جاماندھ از پرواز میگردم👇🏻 @Aksneveshteheitaa
بسم الله الرحمن الرحیم الهی الهی به امید تو 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
سلام صبحتون بخیر @Aksneveshteheitaa
غصه های زندگیت رو با قاف بنویسید تا هرگز باورش نکنی. http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
حضور مشتی قربون بعد از چند سال آن هم درست این موقع چه معنی می تونست داشته باشه؟ با گیجی سرتکان دادم .... در را بستم و از پله ها بالا رفتم.... از راهرو سرک کشیدم.... هنوز توی پذیرایی سرگردان ایستاده بود.... از همانجا داد زدم و گفتم: بشین مشتی قربون....من الان می یام.... قدم هام را به سمت اشپزخانه برداشتم.... هنوز همانجا نشسته بود و بی خیال داشت چایی می خورد.... اخم هایم بی اختیار در هم رفت.... از پررویی این دختر واقعا مانده بودم..... نمی دونم این همه جسارت را از کجا آورده و در خودش جمع کرده بود.... یک دستم را کنار چارچوب در گذاشتم و تکیه ام را به در زدم.... خیره نگاهش کردم و گفتم: هی خانم مادمازل بپر دوتا چایی بریز و بیار مهمون دارم.... بی توجه به من قاشقی از نیمروی داخل ماهیتابه برداشت و توی نونش زد.... دندان هایم را روی هم فشردم... عصبی چنگی به موهام زدم و گفتم: آی خانم ... با تو بودما.... مگه کری؟ شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت: به من چه ربطی داره ... خودت برو بریز من وظیفه ای ندارم آقای خفاش شب.... لب هایم را برهم فشردم و گفتم: بلند می شی یا جور دیگه حالیت کنم؟ خنده ای شیطنت آمیز کردم و گفتم: یادت که نرفته دیشب بهت چی گفتم نکنه دوست داری جال و پلاستو جمع کنم و خودم از اینجا بندازمت بیرون.... حس کردم یکدفعه خشکش زد.... قاشق از دستش افتاد.... به سمتم برگشت لب هایش را با حرص برهم فشرد و از جایش بلند شد.... دو تا فنجان توی سینی گذاشت و به سمت سماور رفت.... لبخند پیروزمندانه ای زدم.... دست هایم را به هم سابیدم و به سمت میز رفتم... قاشقی نیمرو از توی ظرف برداشتم و روی نان گذاشتم و با لذت مشغول خوردنش شدم.... هنوز لقمه ی اول پایین نرفته بود که لقمه ی دوم را هم درست کردم و توی دهانم گذاشتم.... انقدر لقمه بزرگ بود که دو طرف لپم باد کرده بود.... سینی را از کنار سماور برداشت.... نگاهش بهم افتاد.... با تاسف برایم سرتکان داد و با نیشخند گفت: واقعا مثل بچه ها می مونی حقا که باید به جای خفاش بهت بگن بچه غول..... این رو که گفت لقمه توی دهانم ماسید.... با حرص نگاهش کردم .... لبخند نمکینی زد و قبل از اینکه منتظر هر حرفی از جانب من باشد از آشپزخانه بیرون زد.... دست هایم کنار پاهام مشت شد.... رگ های گردنم برآمده و سفت شده بودند.... نگاه عصبیم هنوز به چهارچوب در خیره مانده بود.... دختره پررو باید حالیش می کردم بازی کردن با دم شیر ... در افتادن با بهراد یعنی چی؟ حالا کارت به جایی رسیده که من رو مسخره می کنی و دست می ندازی؟ بهت نشون می دم بهراد وقتی اون روش بالا بیاد چه طوری می شه.... دارم برات خانم مادمازل.... از تصور فکری که توی ذهنم آمده بود لبخند عمیقی روی صورتم نشست.... بشکنی توی هوا زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.... 🔶🔶🔶🔺🔻🔺🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
سلام دوستان عزیز . برای شفای یک مریض بد حال براش ۱۰ حدیث کسا نذر شده میتونین بخونین و یاری کنین؟!!!😥😥😥خداحفظ تون کنه .حالش بده ممنون 💞 برای ثبت به پی وی مراجعه کنید @yazahra1084