eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نگاهی به هیبت مرد انداختم چطور میتونستم از دستش فرار کنم اونم با دست و پای بسته اصلا اگه بلایی به سرم میاورد چی؟ آهی کشیدمو‌با ترس زل زدم به آیاز،با اخم روشو ازم گرفت و رو به مرد گفت:-اگه جم نخورد کاری به کارش نداشته باش،نزدیکشم نشو! مرد چشمی گفت و آیاز رو تا بیرون کلبه همراهی کرد،نفسم رو پر صدا بیرون دادمو با غم زل زدم به در نیمه باز کلبه نگران بودم،حتما لیلا الان از نبودم با خبر شده، آنام وقتی بفهمه معلوم نیست چی به سرش میاد،سر به زیر انداختمو سعی کردم اشکامو که پشت سر هم میریخت با دستای بسته پاک کنم که مرد دوباره داخل شد و گوشه ای نشست و مشغول تیز کردن چاقوی توی دستش شد! نگاهمو ازش گرفتم برق چاقو مضطربم میکرد! **** آیسن: نگاهی به درختای پشت کلبه انداختم،لبخند روی لبم نشست،روزی که همراه اورهان و دخترها کاشته بودیمشون و برای همشون اسم انتخاب کردیم از جلوی چشمام رد شد،چه روزای خوبی داشتیم گمونم کسی زندگیمون رو چشم زد که به اینجا رسیدیم،آهی کشیدمو داخل کلبه شدم:-هنوز چیزی مونده زنعمو؟ -همشونو پخش کردی دختر فقط همین یه ظرف مونده! لبخندی زدمو گفتم:-این یکی سهم دخترهاس، اگه آیلا بیاد ببینه خبری از حلوا نیست و همشو پخش کردم اینجا رو میذاره روی سرش خدا رو شکر آرات رفت پی اشون الانه که دیگه پیداشون بشه! هنوز حرفم تموم نشده بود که ضربه ای به در زده شد با خوشحالی قدم سمت در برداشتم و بازش کردم با دیدن لیلا رو به زنعمو گفتم:-دیدی گفتم خودشونن! اینو گفتمو دوباره سرچرخوندم سمت لیلا،انگار حالش خوب نبود داشت نفس نفس میزد،نزدیکش شدمو دستمو قاب صورتش کردم:-چی شده؟چرا نفست بالا نمیاد،از فکر اینکه به خاطر مسافت زیاد نفسش گرفته باشه لبخندی زدمو گفتم:- بیا داخل برات آب بیارم دخترم! سری چرخوندمو نگاهی به دور و بر انداختم:-آیلا کو؟باز کجا گذاشته رفته؟ تا اینو گفتم چونه لیلا توی دستم شروع کرد به لرزیدن،هول برمداشت،وحشت زده دستامو پس کشیدم:-چی شده؟حرف بزن دختر نصف عمرم کردی! لیلا با دیدن حالم نزدیک شد و دست یخ زدمو گرفت توی دستاش و در حالیکه به زور داشت نفس میکشید لب زد:-آروم باش آنا... دوباره دستمو قاب صورتش مردمو با التماس پرسیدم:-خواهرت کجاس دختر؟بلایی سرش اومده؟نه؟ با دیدن ترس توی چشماش تعادلم رو از دست دادمو دستمو گرفتم به چارچوب در و با صدای بلندی گفتم:-حالا چه خاکی به سرم بریزم؟جواب آقاتونو چی بدم؟ لیلا که با دیدن وضعیتم حسابی ترسیده بود نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:-آنا،نترس بلایی سرش نیومده،داشتم...داشتم دبه ها رو پر میکردم که یکدفعه ای غیبش زد، یکی از زنا میگفت کسی اومده پی اش و رفته نشونیش و دادم به آرات گفت میره دنبالش... از فکرایی که توی سرم میگذشت داشتم به مرز جنون میرسیدم سرم به دوران افتاد،دوباره دستمو تکیه گاه در کردم و با صدای لرزون گفتم:-کسی اومده پی اش؟کی؟مگه اینجا کسی شمارو میشناسه؟مگه کنارت نبود؟تو از کجا متوجه نشدی؟ -آیلا خسته شد نشست روی صخره وقتی اومدم نبودش! -حالا با کی رفته؟نشونی کیو دادی به آرات؟ -غریبه نیست از دوستای پسر بی بی حکیمه هست،منم یکبار دیدمش! باورم نمیشد چی داشت میگفت؟دختر من با یه پسر غریبه تنها جایی نمیره یعنی فکر آبروی آقاشو نکرده؟حتما یه اتفاقی افتاده،دلم گواهی بد میداد،اورهان دشمن زیاد داشت اگه یکی از اونا آیلا رو دزدیده بود چی؟! با ترس و لرز داخل کلبه شدم،چارقد سرم انداختمو زدم بیرون،قلبم پر تپش میزد،طاقت از دست دادن یکی دیگه از بچه هامو نداشتم:-کجا میری آنا؟ نگاهی به لیلا که پشت سرم راه افتاده بود انداختمو نگران گفتم:-میرم کلبه بی بی حکیمه،تو برگرد داخل خدایی نکرده نفست میگیره اون وقت دیگه واقعا نمیدونم چه خاکی باید به سرم بریزم! رو کردم سمت زنعمو که نگران کنار در ایستاده بود و گفتم:-لیلا رو به تو میسپارم زنعمو مراقبش باش تا برگردم! و قبل از اینکه جوابی بده پا تند کردم سمت کلبه بی بی حکیمه! با رسیدن به در مضطرب به در کلبه کوبیدمو به انتظار ایستادم نفس هام به زور بالا میومد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،چندین ضربه به در زدمو وقتی صدایی نشنیدم با یادآوری حرف آتاش راه افتادم سمت کلبه عمو رحمت حتما اون میتونست به دادم برسه! توی ذهنم پر از افکاری پریشون بود،دعا میکردم خدا دوباره با از دست دادن آیلا امتحانم نکنه،صورتم از اشک خیس شده بود که به در کلبه عمو رحمت رسیدم ضربه ای بهش کوبیدم و چند ثانیه بعد در کلبه باز شد:-سلام خانوم جان،خبری شده؟چرا گریه میکنین؟ -دستم به دامنت عمو رحمت دختر کوچیکم گم شده،نمیدونم کجا پی اش بگردم،زنای ده دیدنش که یکی از آشناهای محمد اومده پی اش و بردتش هرچی به در کلبه اش کوبیدم کسی درو باز نکرد، اومدم ببینم شما میشناسینش؟نشونه چیزی ازش بلدین؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 پاھایم را کنار خیابان دراز می کنم. دستی خیس روی صورتم کشیده می شود. لای پلک ھایم را باز می کنم. امیریل است. دارد آب توی دست ھایش می ریزد و صورتم را باھاش می شورد. دوباره دست پر آبش را روی صورتم می کشد. از سرمایی که به جانم افتاده پوست تنم دون دون می شود. به زحمت دستم را بلند می کنم و دستش را پس می زنم. بی حال می گویم: -نکن. نمی خوام. گوش نمی دھد. دست ھایم را میان دستھایش می گیرد و با آب می شورد. اشک در چشمانم می نشیند و از گوشه چشمم راه می گیرد پایین. نکن امیریل!. نکن!. این محبت ھایت برایم سنگین است. اذیتم می کند. من ترحم نمی خواھم چرا نمی فھمی؟!. که اگر می خواستم ھمه جار می زدم که سرطان دارم. تمام پنھان کاری ام برای فرار از چشمان پر از ترحم است. زیر دستش می زنم. -گفتم نمی خوام. سعی می کنم بلند شوم. می لرزم. نمی توانم. از ضعفم به گریه می افتم. مثل ھستی دھانم را باز می کنم و با صدای بلند گریه می کنم. امیریل زیر ھر دو بغلم را می گیرد و بلندم می کند. -آروم. آروم. چیزی نشده که. حالت به ھم خورد. من اینجام. من ھم به خاطر ھمین گریه می کنم!. به خاطر اینکه تو شاھد ناتوانی من ھستی. شاھد ضعفم. از این بیزارم. مرا داخل ماشین می برد که کنار خیابان پارک کرده. روی صندلی می نشاند. صورتم را با دستمال کاغذی آرام پاک می کند. با گریه می گویم: -سردمه. کتش را در می آورد و روی من می اندازد. از صندوق عقب ھم پتو مسافرتی می آورد و دورم می پیچد. در ماشین را می بندد و به کاپوت تکیه می دھد. صورتم را زیر پتو قایم می کنم و با صدای آرام گریه می کنم. چند دقیقه بعد سرم را بیرون می آورم و نگاھش می کنم که راه می رود و سیگار می کشد. دستی زیر دماغم می کشم و نمش را می گیرم. چرا باید ھم پیش فرھاد و ھم او استفراغ کنم؟!. از این بدتر ھم می شوم؟!. تازه امیریل لب و دھان کثیفم را بشورد!. آنقدر ضعف دارم که حتی نمی توانم سرم را تکان دھم. دلم یک دل سیر چلوکباب کوبیده می خوھد با سبزی ریحان که عطرش اشتھایم را چند برابر کند. وقتی می بیند گریه ام بند آمده و نگاھش می کنم، سیگارش را زمین می اندازد و سوار می شود. دیگر چیزی نمی گوید. آرام رانندگی می کند. چشم ھایم را می بندم و با تکان ھای آرام ماشین و گرمای ناشی از پتو و کت امیریل به خواب می روم. حس می کنم دستی روی صورتم حرکت می کند. چشمھایم را تا نیمه باز می کنم. امیریل است که دارد موھای چسبیده به صورتم را کنار می زند. -بیدار شدی؟!. رسیدیم. فقط نگاھش می کنم. -می تونی پیاده شی؟!. نمی خواھم دلش برایم بسوزد. پتو و کت را کنار می زنم و از ماشین پیاده می شوم. وقتی کنارم می بینمش با تعجب نگاھش می کنم. دست در جیب شلوارش کرده و ھم قدم با من به سمت آپارتمانمان می آید. -میام تو. با فرح جان کار دارم. شانه بالا می اندازم. وقتی به خانه می رسیم مامان ھنوز نیامده. حال و حوصله درست کردن غذا را ندارم. مستقیم به اتاقم می روم و توی تختم دراز می کشم. پتو را تا دماغم بالا می کشم. امیریل داخل می شود. صندلی را از پشت میزکارم بر میدارد و روبروی من می گذارد. می نشیند. -چیزی می خوری؟!. چه مھربان شده؟!. ھمش با رفتارھای ضد و نقیضش مرا گیج می کند!. سر بالا می دھم. حالم کمی بھتر شده. کمرش را به جلو خم می کند و دست ھایش را که در ھم قفل کرده بین زانوھایش می گیرد. -خوب. تنبیه امروزت چی باشه خانم موحد؟!. اینجا ھم دست از اصولش برنمی دارد! از زیر پتو می گویم: -اینجا من لیلی ام تو امیریل. یه خانواده ایم. بحث کاری مال مجتمعه. خنده به چشمانش می آید. ولی سعی می کند جدی باشد. -یادم باشه زیاد از خودم پیشت نگم که اینجوری زبونت برام دراز نشه. حالا چرا حالت به ھم خورد؟!. به زمین چشم می دوزم. -ظھر ساندویچ خوردم. فکر کنم مسموم شدم. در سکوت نگاھم می کند. طولانی و کشدار. بعد به صندلی اش تکیه می دھد و پا روی پا می اندازد. -چجور نمی دونی باید ساندویچو از کجا بگیری؟!. اگه من نبودم چی؟!. میخواستی ھمونجور کنار خیابون بیفتی. دوباره غر زدن ھایش را شروع می کند. پتو را تا بالای سرم می کشم. -دارم با تو حرف می زنم. نمی دونی باید به بزرگترت احترام بذاری؟!. چرا مواظب سلامتیت نیستی؟!. اگه اتفاقی میفتاد چی؟!. از ھمان زیر پتو می گویم: -ببخشید. ببخشید. و او آرام می گیرد. سرم را بیرون نمی آورم. چند ثانیه بعد می گوید: -تو پذیرایی ام. می مونم تا مامانت بیاد. کاری داشتی صدام کن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ...باگیجی سرموباالاوردم ...نگاهم بایک جفت چشم رنگ عسل تلاقی کرد...گیج بودم ...مبهوت مبهوت...نه راه پست داشتم نه پیش. ازطرفی پاکان بودوفاصله خیلی کممون وازطرف دیگه فرنوش بودوگازمحکمی که میخواست بگیره ...یدفعه دوتادست دورکمرم حلقه شد...خشکم زد...پاکان رسمامنو بغل کرد...واین یعنی فاجعه برای دختری مثل من...بالبخندی شیطانی گفت:منم دلم هلومیخوادیه گازمیدی!!!؟؟؟ بااین حرف انگارآب جوش ریختن روسروصورتم ...تمام قدرتموتودستام جمع کردم ومحکم هلش دادم وپاکان که معلوم بودفکرنمیکرداینکاروبکنم چندقدم عقب رفت تعادلشوازدست دادوباپشت خوردزمین، فرنوش که مطمئن بودم مثل من شوکه شده سریع به سمتم اومدکنارم ایستادومظلومانه نگاهم کرداخمی کردم که خودش حساب کاردستش اومد پاکان بیخیال کاری که انجام داده بوددستشوروباسنش گذاشت وناله کنان بلندشد:وای دخترچه زوری داری خداازت نگذره که ناقصم کردی اونقدرعصبی بودم که کنترل زبونمو نداشتم:حقتون بود...اون چه کاری بودکردیداقاپاکان؟...مابهم نامحرمیم میفهمید؟نامحرم!بهتون اخطارمیدم اگه فقط یه باردیگه نزدیک من بشین طوری میزنمتون که چپ وراستتو نوازهم تشخیص ندین دقیقاحرف خودش روبه زبون اوردم...امابازهم عصبانیتم خالی نشدپس ادامه دادم:چطوربه خودتون اجازه دادین منو...منو...خجالتم خوب چیزیه من نه خواهرتونم ونه حتی فامیلتون هرچند اگرفامیلتونم بودم بازم درست نبوداما الان مادو تاغربیه ایم مثل مستأجروصاحب خونه میمونیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻