#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستپنجم
-باید از آقام اجازه بگیرم!
-خودم با آقات حرف میزنم!
-چرا اصرار داری منم برم؟حوریه خاتون گفت فقط اردشیر با فرحناز بیان؟
-اونش به تو ربطی نداره وقتی رفتی اونجا میفهمی،یالا برو داخل ببینم بیرون اومدی معطل نمیکنم گردنبند رو میدم به آقات خودت میدونی خرم از روی پل رد شده پس پا رو دمم نذار!
با عصبانیت وارد اتاق شدمو درو کوبیدم توی صورتش،خودشم میدونس چه حیوونیه که میگفت پا رو دمم نذار،مطمئن بودم میخواد کاری کنه آتاش یه گوشه تنها گیرم بیاره و تهدید امروز صبحشو عملی کنه ولی هر کاری هم میکرد بهتر از این بود که آبروم بره و آقام بخواد بکشتم،رختخوابمو پهن کردمو خزیدم زیر پتو،خیلی سردم بود خیلی...
مثل همیشه صبح با کابوس روزی که آتاش بهم دست درازی کرده بود از خواب پریدم،نفس نفس میزدم تصاویر مبهمی از خوابم جلوی چشمام رژه میرفت مثل عزیز که عصاشو به سمتم گرفته بود و سرم داد میکشید که آبرومونو بردی،بدنم میلرزید،عصبی پتو رو دور خودم کشیدمو سعی کردم دوباره بخوابم که در باز شد و مادرم هول زده اومد سمتمو پتو رو از روم کشید:-هنوز خوابی دختر؟بلند شو،از ده بالا اومدن دنبالت،باید الان راه بیفتی!
دستی به پیشونی داغم زدم و گفتم:-آنا سرما خوردم!
اما مادرم بی توجه بهم و پر اضطراب داشت صندوق و زیر و رو میکرد:-حالا میخوای چی بپوشی؟این اشرف ورپریده نکرد به منم خبر بده،الان از آقات شنیدم،چرا نشستی پاشو برو آبی بزن دست و صورتت مگه نمیشنوفی چی میگم!
بی حال از جام بلند شدم و رختخوابمو جمع کردم و با وجود اینکه جلوی چشمام سیاهی میرفت و داشتم از سرما میلرزیدم راه افتادم سمت حیاط پشتی و مشتی آب به صورتم پاشیدم،سرماش بدتر باعث لرزم شد،به سرعت برگشتم اتاق و لباسی که مادرم برام حاضر کرده بود رو پوشیدمو رفتم سمت اردشیر و فرحناز که وسط حیاط منتظر من ایستاده بودن ،اردشیر همچنان داشت غر میزد که نمیخواد بره مشخص بود از آتاش حسابی ترسیده، از کاری که آتاش باهاش کرده بود خوشحال بودم انگار اونم منتظر بود تا منو همون شکلی ببینه،نگاهی به عزیز که روی ایوون ایستاده بود و نگران بهم نگاه میکرد انداختمو نشستم روی اسب پشت سر فرحناز و در حالیکه مادرم همچنان بهم سفارش میکرد چیکار کنم راه افتادیم...🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻