#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدچهلپنجم
چند دقیقه ای راه رفتیم نمیدونستممقصدمون کجاست،اما جرأت پرسیدن هم نداشتم میترسیدمحرفی بزنه که جلوی ساره هم بی آبرو بشم،نگران به چکمه هام زل زده بودمو دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که آتاش پشت دیوار کاهگلی ای ایستاد و رو به ساره گفت همین جا وایسا تا برگردیم،ساره چشمی گفت و سر به پایین انداخت نشست روی سکوی خونه،تو فکر این بودم که آتاش به چه شرطی به ساره فرصت یه زندگی دوباره رو داده که با صدای تیکه سنگی که آتاش به درکوبید از جا پریدم و طولی نکشید که زن میانسالی با هیکلی چاق توی چهارچوب در ظاهر شد و با دیدن آتاش با چشمای گرد شده و لکنت سلام داد و گفت:-خوش اومدین آقا خیر باشه؟
آتاش اشاره ای بهمکرد و گفت:-یکم مریض احواله،اومدیم دوا درمونش کنی!
💜
جمیله هیکل چاقشواز جلوی در کنار برد و گفت:-بفرمایید داخل آقا قدم رنجه کردین خبر میدادین من خدمت برسم!
نگاهی التماس وار به آتاش انداختم اما کاملا جدی وارد حیاط شد و مستقیم به سمت ساختمونه خونه که فقط از دوتا اتاق تو در تو تشکیل شده بود راه افتاد، مردد پشت سرش با پا هایی لرزون قدم بر میداشتم میدونستم برام نقشه های خوبی نداره اما حدس نمیزدم چی؟آتاش انگار که تا به حال خونه رعیتی به چشم ندیده باشه با دهانی نیمه باز به در و دیوار خونه نگاه میکرد،با صدای جمیله یه خودم اومدمو با ترس چسبیدم به آتاش که کنارم روی زمین نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود:-مشکلتون چیه خانوم جان؟
و با صدایی که انگار از ته چاه میومد نالیدم:-یکم سرما خوردم!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻