#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_سوم
شنیدم که مامان رو به بابا گفت: حمید اون قضیه اي که بهت گفتم رو
چیکارش کردي؟ به کجا رسید؟
....بابا روي سر آرمان را بوسید و گفت: جی رو چیکار کردم
مامان چپ چپ نگاه بابا کرد که بابا خندید و گفت: خیلی خب خانم چرا
اونطوري نگاه می کنی ؟
دیروز با اوس رحیم صحبت کردم گفت یه جاي خوش آب و هوا برامون سراغ
... داره خونه قدیمی سازه و دو طبقه هستش
....حیاطش هم خیلی بزرگه صاحبش هم رفته خارج از ایران زندگی می کنه
ظاهرا خونه رو براي فروش گذاشته.....اگر خواستی یه قرار با بنگاهی بذارم بریم
....خونه رو با هم از نزدیک ببینیم
مامان لب هایش را جمع کرد و گفت: باشه من حرفی ندارم بهتر از این
....بلاتکلیفیه به دیدنش می ارزه
....مهري هم می گفت دیگه جا نداره بخواد اثاثا رو بیشتر از این نگه داره
.........محتویات چایی توي گلوم پرید و به سرفه افتادم
....مامان با هول از جایش پرید و محکم به پشتم می کوبید
...دستم را به علامت اینکه دیگه کافیه بالا آوردم
....مامان دست از کارش کشید و دوباره روي صندلیش نشست
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چت شد یدفعه عزیزم؟ تو حالت خوبه بهراد...؟
.....چشمانم از شدت سرفه ي زیاد به اشک نشسته بود
....سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:آره خوبم ممنون ...چیزي نیست
....مامان نفسی از سرآسودگی کشید و گفت: خدا رو شکر
رو به بابا کرد و همانطور که بافتنی می بافت ادامه داد: نگفت خونه چند متره
کجا هست؟
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه پیش دستی کردم و گفتم: اینجا چه خبره می شه
....به منم بگید
بابا شانه اي بالا انداخت و با حنده گفت: من هیچکاره ام پسرم...از مامانت
....بپرس
مامان از زیر عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت: سرخونه داریم صحبت می
....کنیم عزیزم
....با بابات یه جا رو دیدیم قرار شده بریم محضر و کار رو یکسره کنیم
....نگاه متعجبم روي بابا و مامان به گردش در آمد و روي مامان ثابت موند
خیره نگاهش کردم و گفتم: یعنی دارید می یاید تهران؟
... حیف نیست خونه ي اونور
....آب و هواي تمیزاونجا رو ول کنید و بیاید توي این شهر پر دود و دم
مامان عینک را از چشمش درآورد،بافتنی را کناري گذاشت و گفت: نه
عزیزم.....خیلی وقت بود این تصمیم رو گرفته بودیم اما بالاخره این بار
....تونستیم عملیش کنیم
....ما دیگه طاقت دوري از تو و پریماه و آرمان رو نداریم بهراد
...دلمون می خواد این آخر عمري تنها نباشیم
....سرمون رو با خیال راحت بذاریم زمین و بمیریم
خداي من اینا چی داشتند می گفتند؟
آخه این چه شانسیه که تو داري بهراد؟..... هیچ فکر کردي اگه اونا بیان و
دائمی بخوان لاینجا باشن چی می شه ؟
بی شک اگه تا حالا هم متوجه نشدند اونموقع کامل در جریان قهر و دعوا و
.....اختلافات بین پریماه و تو می شند
زود باش یه کاري کن... یه فکري کن ....به حرفی بزن....نشین لال مونی بگیر
....لعنتی
... آب دهانم را قورت دادم
نگاه مامان که لقمه هاي کوچک دهان آرمان می گذاشت کزدم و گفتم: ولی
....اخه
آقا ...آقا تروخدا زودتر آماده شید ....آماده شید که فکر کنم رسما بدبخت _
....شدیم.... اي واي خدا مرگم بده خد منو بکشه این روزا رو نبینم
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون...تو چرا اینجوري
شدي؟
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_سوم
با دیدن دختر که با قیافه ای مضطرب پشت در ایستاده بود عقب رفتم....
چهره ام بی اختبار در هم رفت....
پوزخندی روی لـ ـبم نشست و بی اعتنا به مشت و لگدهایی که به در می زد به سمت آشپزخانه رفتم.....
بوی سوختگی بدی به مشامم خورد که باعث شد با شتاب به سمت آشپزخانه بدوم....
عصبی زیر غذا را خاموش کردم ....
پوفی کردم و تکیه ام را به گاز دادم.....
صدای لگدهای محکمی که به در می خورد و فریادهای بلند دختر اعصابم را بیشتر بهم می ریخت....
اخمی روی صورتم نشست.....
چقدر این دختر سمج بود یعنی خودش واقعا خسته نشده بود از این همه در زدن؟
نگاه سیب زمینی های سوخته کردم...
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم و از آشپزخانه بیرون آمدم....
دفتر تلفن را به امید پیدا کردن شماره رستوران باز کردم....
اسم رستوران هایی که اشتراک داشتیم پیدا کردم....
زیاد اهل غذاهای فست فودی نبودم بنابراین برای خودم سفارش جوجه دادم و منتظر نشستم....
سکوت خانه بیشتر از هرچیزی کلافه ام می کرد.....
خوبی اون خراب شده به این بود که حداقل تنها نبودم ام
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd