eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
4.انتقاد شدید امام رضا(ع) به برادرش زید یکی از برادران حضرت رضا(ع) زید بود که به او «زیدالنّار» می‌گفتند، او بر اثر مقام‌پرستی، امامت حضرت رضا(ع) را نپذیرفت و مردم را به سوی خود دعوت می‌کرد، حضرت رضا(ع) سخنانی به او فرمود، و بعد سوگند یاد کرد که دیگر با او سخن نگوید. امام رضا(ع) در مقام انتقاد و نصیحت او فرمود: «گفتار نادانان اهل کوفه تو را نفریبد که گویند: «آتش دوزخ بر فرزندان فاطمه(س) حرام است.» بدان که این سخن مخصوص حسن و حسین(ع) است، اگر تو گمان می‌کنی که با معصیت خدا وارد بهشت می‌شوی، و موسی ‌بن جعفر(ع) نیز با اطاعت خدا، وارد بهشت می‌گردد، بنابراین تو در پیشگاه خدا گرامی‌تر از موسی بن جعفر هستی! «وَاللهِ ما یَنالُ اَحَدٌ ما عِندَاللهِ عَزَّوَجَلَّ اِلّا بِطاعَتِهِ، وَ زَعَمتَ اَنَّکَ تَنالُهُ بِمَعصِیَتِهِ، فَبِئسَ ما زَعَمتَ: سوگند به خدا هیچ ‌کس به پاداشی که در پیشگاه خداست نمی‌رسد، مگر به خاطر اطاعت از خدا، و تو گمان می‌کنی که با معصیت خدا، به آن پاداش می‌رسی، تو بد گمان کنی.» زید گفت: «من برادر و پسر پدرت هستم.» امام رضا(ع) فرمود: تو مادام که از خدا اطاعت کردی، برادر من هستی، حضرت نوح پیامبر، در مورد پسر ناخلفش گفت: «رَبِّ اِنَّ ابنِی مِن اَهلِی وَ اِنَّ وَعدَکَ الحَقُّ وَ اَنتَ اَحکَمُ الحاکِمینَ: پروردگارا پسرم از خاندان من است (پس او را از عذاب نجات بده) و وعده‌ی تو (در مورد نجات خاندانم) حقّ است، و تو از همه‌ی حکم‌کنندگان برتری.» خداوند به او فرمود: «اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صالِحٍ: او از اهل تو نیست، او عمل غیرصالحی است.» بنابراین خداوند، پسر نوح(ع) را به خاطر گناهش، از فرزند بودن نوح(ع) خارج ساخت. پذیرش امامت حضرت رضا(ع) از جانب احمد بن موسی(ع) یکی از برادران بلندمقام حضرت رضا(ع)، احمدبن موسی(ع) است [معروف به شاه‌چراغ که مرقد شریفش در شیراز می‌باشد] این شخصیّت بزرگوار مورد احترام مردم بود، حتی پس از شایع شدن شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع) در مدینه، جمعی در مدینه به عنوان پذیرش امامت او به در خانه‌ی «اُمّ احمد» آمدند، و همراه «احمدبن موسی(ع)» به مسجد رفتند، از آنجا که «احمدبن موسی» دارای کرامات و مقامات ارجمند بود، مردم تصور می‌کردند، امام بعد از امام کاظم(ع) اوست، با او به عنوان امام بیعت کردند، او از مردم بیعت گرفت و سپس بالای منبر رفت و خطبه‌ای در نهایت فصاحت و بلاغت خواند، سپس فرمود: «ای مردم! شما همه با من بیعت کردید، ولی بدانید من با برادرم «علی‌بن موسی الرضا(ع)» بیعت کرده‌ام، و امام و جانشین پدرم می‌باشد، او ولیّ خداست، و بر من و شما از جانب خدا و رسولش واجب است که هر چه او به ما امر می‌کند، اطاعت کنیم.» همه‌ی حاضران سخن احمد بن موسی(ع) را پذیرفتند، و دسته‌جمعی از مسجد بیرون آمده در حالی که احمد‌بن موسی(ع) در پیشاپیش آنها بود، با هم به در خانه‌ی حضرت رضا(ع) رفتند و با آن حضرت بیعت کردند، امام رضا(ع) برای احمدبن موسی(ع)، دعا کرد، و احمدبن موسی(ع) از آن پس همواره در خدمت برادر بود، تا آن زمان که حضرت رضا(ع) به سوی خراسان حرکت نمود. احمدبن موسی(ع) در عصر خلافت مأمون عباسی، همراه جماعتی از مدینه به قصد زیارت برادرش حضرت رضا(ع)، از طریق فارس به سوی خراسان حرکت نمودند، هنگامی که «قُتلغ خان» استاندار و نماینده‌ی مأمون در شیراز از ورود او به سوی شیراز، مطّلع شد (با توجه به این که سیاست مأمون نسبت به امام رضا(ع) و امامزادگان، تغییر کرده بود) سپاهی به سوی او فرستاد، و در هشت فرسخی شیراز در محلّی به نام «خان زینان» سر راه احمدبن موسی(ع) را گرفتند، بین حضرت احمد و همراهانش با سپاه قُتلغ خان، جنگ واقع شد، در این میان یکی از یاران قُتلغ فریاد زد: «اگر شما قصد دیدار حضرت رضا(ع) را دارید او از دنیا رفت.» وقتی که یاران احمدبن موسی(ع) چنین شنیدند از اطراف او پراکنده شدند، و تنها برادرانش و چند نفر از خویشاوندانش همراه آن حضرت ماندند، احمدبن موسی(ع) با همراهان به سوی شیراز روانه شدند، دشمنان آنها را تعقیب کرده و در شیراز در همانجا که اکنون محل مرقد شریف احمدبن موسی(ع) است، او و عدّه‌ای از همراهانش را به شهادت رساندند. به این ترتیب این امامزاده‌ی وارسته و بزرگ با کمال خلوص مردم را به پذیرفتن امامت برادرش حضرت رضا(ع) فراخواند، و خود و همراهانش در راه دیدار برادر، به شهادت رسیدند، و خون جوشان او و همراهان، بذرهای گسترش تشیّع و محبّت اهل بیت(ع) را در دل‌های ایرانیان آن عصر، و اعصار دیگر پاشید. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741C
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه هرکس همونقدری ارزش و وقت بذارید که اون میذاره، هر چیزی زیادیش دل و میزنه   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』 بارون که میباره همش حس میکنم کنارمی...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
  @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
  @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖🌹🌻🦋❤️
مولا غروب جمعه به نوعی دروغ بود؛ وقتی شروع معصیت از شنبه کنیم...  دلیل تنهایی مهدی فاطمه   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در باد چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم  روشنی نزدیک است. صبح زیباتون بخیر، روزتون سرشار از امید...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
💕مینویسم عشق بخوان قلب 💕می نویسم عشق بخوان نفس 💕می نویسم عشق بخوان روح 💕می نویسم تو بخوان من 💕می نویسم ما بخوان عشق...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
Asef Aria - Hale Delam (128).mp3
3.42M
🍃🌿🍃 حال دلم وصل به حال دلت ...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ امضا خوبیام زیر تمام بی معرفتیاتون...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ "امید " قدرت واقعی یک قلب است ...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
بسپارش به خدا خدا درست کنه بهتر میشه   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمی‌دانم با مادر شوهرم چه می‌گفتند که باب میل کیارش نبود. صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم: –تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه. آرش خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای. عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم. بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم. –آرش برم آماده بشم؟ با سرش تایید کرد. لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگی‌ام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت: – وای راحیل خیلی باحالی. ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟ ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی... حرفش را بریدم. –بگو پارتی، نه مهمونی. جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت: – این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده. چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده. باتعجب گفتم: –چرا نمیره خونه‌ی مادرش؟ آرش کلافه گفت: –خودش به کیارش گفته اینجا می‌خواد بمونه. می‌خوام تو این یک هفته‌ایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت می‌کنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون می‌موندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم. بعد روی تخت نشست و ادامه داد: –در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم. حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم: –من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟ دستی به موهایش کشیدو گفت: –چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد. ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟ ــ اهوم، سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت: – دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه. ــ کی؟ ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده... نفس عمیقی کشیدم. –ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم. ــ راحیل. نگاهش کردم. –بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. –چه راهی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟ اخم کردم. – نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟ –تو بگو چیکار کنیم. –باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامه‌‌‌ی دیگه‌ایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم. نچی کردو گفت: نمی‌خوام دلخوری... همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند. –برم ببینم چی میگه. چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد. فوری چادر مشگی‌ام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم. آخرین جمله‌ی کیارش را شنیدم که گفت: –نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو... با دیدن من سکوت کرد. از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم. مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت: –راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود. باید همینجا همه چیز را تمام می‌کردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد. جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم. سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: –آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواسته‌ی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم. شما هم به عقاید من احترام بزارید. هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمی‌کنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که... حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در ❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
🅰 مــن ❤️ برای دوسـت داشتن ات❤️ مـدت هاسـت آمـاده ام ❤️ اما امان از تــو❤️   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
🍃🍂 هر ماجرایى داراى سه دیدگاه است... آنچه تو برداشت مى کنى! آنچه برایت گفته اند! وبالاخره آنچه حقیقت است.   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام رضا(ع) در مدینه، پس از امامت اشاره مدت امامت حضرت رضا(ع) حدود 20 سال طول کشید، که 17 سال آن در مدینه و سه سال آخر آن در خراسان گذشت. امام رضا(ع) در مدینه، پس از شهادت پدر، امامت بر مردم را بر عهده گرفت، و به رسیدگی امور پرداخت، شاگردان پدر را به دور خودش جمع کرد، و به تدریس و تکمیل حوزه‌ی علمیه جدّش امام صادق(ع) پرداخت و در این راستا گام‌های بزرگ و استواری برداشت. موقعیت امام رضا(ع) در مدینه، همه‌ی علما و شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی حجاز را تحت‌الشعاع خود ساخت، مردم آن بزرگوار را در همه‌ی شؤون مادّی و معنوی، مرجع و پناه خود می‌دانستند، و نور وجود او چون خورشیدی بر قلب‌ها می‌تابید، و تاریکی‌ها را از نظرات گوناگون روشن می‌ساخت. آن حضرت برای رفع مشکلات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مردم، در همه‌ی امور دخالت می‌کرد، و در متن جامعه قرار داشت، و در امور و مسائل مختلف اجتماعی هرگز لحظه‌ای بی‌تفاوت نزیست، به ویژه در دو بُعد فرهنگی و سیاسی، تلاش فراوان داشت، آن بزرگوار در گفتگویی با مأمون در خراسان، فرمود: وَ مَا زَادنِی هَذا الاَمر الَّذی دَخَلتُ فِیه، فِی النِّعمة عِندِی شَیئاً وَ لَقَد کنتُ بِالمَدینة وَ کِتابِی یَنفذ فِی المَشرِقِ وَ المَغربِ، وَ لَقَد کنتُ ارکَب حِمارِی، وَ اَمُرّ فِی سکک المَدِینَة، وَ مَا بِها اَعزّ مِنِّی، وَ مَا کَان بِها اَحَدٌ یَسألنی حَاجَة یُمکِننِی قَضَاؤهَا لَهُ الَّا قَضَیتُهَا لَهُ: «اینکه من در اینجا (خراسان) به عنوان ولیعهد، شده‌ام از نظر من هیچ‌گونه بر موقعیت من افزوده نشده است، من در مدینه در موقعیتی بودم که نامه‌ام به مشرق و مغرب می‌رفت (دست خطّم را در همه جا می‌خواندند) بر مرکب خود سوار می‌شدم، و در راه‌های مدینه عبور می‌کردم، هیچ‌کس در آنجا عزیزتر از من نبود، و هرکسی حاجتی داشت و آن را از من می‌طلبید، تا حدّ توان نیازهای نیازمندان را تأمین می‌کردم.» موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر هارون پس از شهادت امام کاظم(ع) که در سال 183 هـ.ق رخ داد، آغاز امامت حضرت رضا(ع) شروع شد، و با توجه به اینکه هارون (پنجمین خلیفه عباسی) در سال 193 از دنیا رفت، ده سال از امامت حضرت رضا(ع) معاصر این زمان بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همیشه نیمه های شب تو رو بهونه میکنم ! دلتنگی هامو یادته ؛ تو نیستی و برای من شبیه  تو کسی نبود تنهایی هامو یادته ... شب بخیر 💖🌹🌻🦋❤️
دلی دارم که رسوای جهان است گرفتار بتی ابرو کمان است نگاهم سوی طاووسی بهشتی است که نامش مهدی صاحب الزمان(عج)است   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل را به صفای صبح پیوند بزن بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن هرچند که دلسوخته‌ای، چون خورشید بر شوخی روزگار  لبخند بزن سلااااام صبح تون بخیر   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد که به خانه‌شان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت: –حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا. بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضی‌اش کند. آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت می‌آید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم. از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوه‌ها و کتابهای دانشگاه را. سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت: –مگه داری میری مسافرت؟ ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم. به شوخی به اسرا گفت: – فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار. اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت: –والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره... اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم: – اسرا... جلوی آینه ایستادم. موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم. بابلیس را برداشتم و دو حلقه‌ی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم. سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت: –راحیل از وقتی داستان پانته‌آ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر می‌کنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده. از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم: –بس کن سعیده. اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت: –این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه. سعیده خندیدو گفت: عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه می‌خواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند. –ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه. اسرا گفت: –حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟ –آخه آخرش خودکشی میکنه. اسرا هینی کشیدو گفت: –عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی می‌کنند رو نتونستم درک کنم. سعیده آهی کشیدوگفت: –دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابه‌اش رو برعکس عقربه‌های ساعت کنار گوشش چرخاند. اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت: – البته خواهر خوشگل من عاقل‌تر از این حرف هاست. ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه. با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم. سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت: –می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت... بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم: –بچه‌ها آرش داره میاد بالا. سعیده گفت: –میاد بالا چیکار؟ برو دیگه. ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه. سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت: – چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟ مادر خندید و گفت: –قربون او زبون بامزت برم، خاله جان. سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند. صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید: –نمی خوای بگیریش؟ گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم: –وای آرش ممنون. چقدر قشنگن. بعد گلها را جلوی بینی‌ام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کننده‌شان پر کردم. وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم. –شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم. –چی؟ –حالا بعدا. آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست. من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند. جعبه‌ی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم. کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم. با خوشحالی نگاهم کردو گفت: –اگه بگم باورت نمیشه. –بگو دیگه، جون به لبم کردی. –کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم. ذوق زده پرسیدم: – راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟ آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت: –این هنر منه دیگه. –ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. فوری دستم را بوسید و گفت: –راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو می‌کنم. دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی 💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
هیچ‌ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بُوَد و دلبرِ او دیر کند...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر ای‌ عشق تو را در جان، هر دم‌ عملی دیگر ...   @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋