فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖
🌟🌙✨💖🌟🌙✨
از بهر دیدن تو گیرد دلم بهانه
بر هر دری زنم تا یابم ز تو نشانه
در جستجویت ای گل آواره گشته ام من
گو در کدام گلستان کردی تو آشیانه
ای آشنای دردم بنگر تو روی زردم
منما ز خویش تردم ای در کرم یگانه
بنگر که از فراقت،از درد اشتیاقت
دیگر نمانده طاقت ای منجی زمانه
ای مژده رهایی مردم من از جدایی
کی چهره می نمایی زان ملک بی نشانه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖🌹🌻
هر طلوعی، تولدی دوباره است و
هر تولدی آغاز یک شروع .
سپاس برای خالق هستی که فرصتی
دیگر به ما هدیه داد …
صبحتون بخیر
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت156
*راحیل*
بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت:
ــ نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد.
ــ بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
بیداری؟
ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم.
ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
ــ چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم:
ــ خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت:
ــ چه حالی داریا.
بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت:
ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
ــ از دست من؟
ــ اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
ــ آخه چرا؟
ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
– من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه.
خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بیتقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه میآید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگهایی ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
–مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد.
پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم را برید و گفت:
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کردو گفت:
– پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیاش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت:
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
–چقدر عجله داری...
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
– اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:
– واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
Garsha Rezaei - Sedaye Baroon.mp3
8.85M
گرشا رضایی
بنام صدای بارون
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستدوم
#هفتمینمسابقه
3. در مورد دیگر آمده: علی بن ابی حمزه به امام رضا(ع) عرض کرد: «از این که امامت خود را آشکار نمودهای از دستگاه هارون نمیترسی؟»
آن حضرت در پاسخ فرمود: «اگر بترسم، آنها را یاری کردهام.» ابولهب رسول خدا(ص) را تهدید کرد، رسول خدا(ص) به او فرمود: «اگر از ناحیهی تو خراشی به من برسد، من دروغگو هستم.» ... من نیز به شما میگویم: «اگر از ناحیهی هارون خراشی به من برسد من دروغگو هستم.»
به این ترتیب حضرت رضا(ع) با کنایهای رساتر از تصریح، هارون را ابوجهل و ابولهب عصر خود خواند، و این مطلب را آشکار ساخت که ماجرای من و هارون مثل ماجرای رسول خدا(ص) و ابوجهل و ابولهب است، ماجرای حق و باطل است که در هر عصری به شکلی آشکار میگردد.
4. اباصلت هروی میگوید: روزی حضرت رضا(ع) (در مدینه) در خانهاش بود، فرستادهی هارون نزد آن حضرت آمد و گفت: «امیرمؤمنان هارون شما را میخواهد، هم اکنون دعوت او را اجابت کن.»
حضرت رضا(ع) برخاست و به من فرمود: «هارون در چنین وقتی مرا نطلبیده مگر این که آسیبی به من برساند، ولی سوگند به خدا او نمیتواند به من آسیبی برساند، به خاطر کلماتی (دعاهایی) که جدّم رسول خدا(ص)، به من تعلیم نموده.» (که به وسیلهی آن خودم را از گزند او حفظ میکنم).
اباصلت میگوید: همراه حضرت رضا(ع) نزد هارون رفتیم، ولی هنگامی که در روبروی هارون قرار گرفتیم، هارون گفت: «ای ابوالحسن، دستور دادهایم صد هزار درهم در اختیارت بگذارند، مبلغ نیازهای اهل خانه و بستگانت را برای ما بنویس، اکنون اگر میخواهی به سوی بستگانت بازگرد.»
هنگامی که امام رضا(ع) از نزد هارون به سوی خانهاش بازگشت، هارون به پشت سر امام رضا(ع) نگاه میکرد و گفت: «من تصمیمی داشتم ولی خداوند ارادهی دیگری داشت، و ارادهی خدا بهتر است.»
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌷
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🕊❤️فقط
🕊❤️زمانے
🕊❤️بہ یڪ نفر
🕊❤️ میتوانے بگویے
🕊❤️ عاشقتم
🕊❤️ڪہ قدرت
🕊❤️پس زدن
🕊❤️هرڪسے
🕊❤️جز او را داشتہ باشے
♡
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
#هیچکس_نـفهمید
که #زلیخا مَرد بـود ..!
#میدانی_چرا ؟؟؟
#مردانگی میخواهد #ماندَن ،
پای #عشقی که
#مُدام تو را #پس میزند....!!
♡
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
زندگے
بوے خوش نسترن است
بوے
یاسي است ڪہ گل ڪرده
به دیوار نگاهِ من و تو
زندگے خاطره است
خنده ے یڪ شاپرڪ است
برگل ناز زندگی 💐
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
خاطره ی خوبِ کسی شو...
حتی اگر قرار بر همیشه ماندن نیست،
آنی شو که وقتی در ذهنش آمدی،
چشمانش تو را لو بدهند...
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
زیرچتر خاطراتت قطره قطره میچکم
گاه روی دفتر شعـــرم، گهی بـــر بالشم
#شهلا_نوروزی
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک
🎼 علی زند وکیلی
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💖🇮🇷ایران زیبا🇮🇷💖🍃
🍃🌸الهی شبهای همه عزیزانم را سرشار از آرامش و آسودگی خیال بفرما.
🌟🌙✨💖🌟🌙✨
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی شود
تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود
به امید ظهورش...
✜ جهت تعجــــیل در فــرج امــــام زماטּ
صــــلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخیز، هوای صبحدم میچسبد
در باغ بزن کمی قدم، میچسبد
با نانِ صفا و مهر، شیرینیِ عشق
نوشیدن چای تازه دم میچسبد
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
یا رَبَّ الْعالَمین
ای پروردگار جهانیان
#ذکر_روز📿
༺🦋
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ عاشقانه اسمی《 مریم 》 💕🌺
صبور باشید همه اسم ها رو میزاریم 💕🌺
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
ای عشق! توٖ ما را به کجا می کشی؟ ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی،ای عشق!
#هوشنگ_ابتهاج
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋