ما نباشیم که باشد که جفای تو کِشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کِشد...؟!
#وحشی_بافقی
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که می آید تو می آیی همنشینم
تمام لحظه های من رنگ خورشید میگیرد،
و باز تو بر من بالیدی تا دوباره زنده شوم از تو .
سلام خورشید من در لحظه های ناب سلام،
پر نور بتاب که امروز محتاج چشمهای تو هستم برای بقایم
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
هر کس بہ اندازهی دل هاییِ کھ
آرام میکند ؛ آرام میشود ꧇) '
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
میگفت تو خیلی زود رنجی! دلم میخواست بهش میگفتم، آدمها از کسایی که دوسشون دارن بیشتر میرنجن، وگرنه بقیه که مهم نیستن …
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
«آرامش »
چه بی معناست
وقتی جای تو
در آغوشم خالیست ...
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند
روز و شب دارد
روشنی دارد
تاریکی دارد
کم دارد
بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده
تمام می شود بهار می آید ...
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
دلتان نگیرد از تلخیها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند تمام کسانیکه روزی به شما
پشت پا زدند...
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
واقعیت، نه خوابهای من است، نه رویای تو
نه خیالبافی من، نه آرزوی تو
همین طور که گاهی روزنامه میخوانی، و گاه شعر مرا.
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
ولی کاش
من همون پیرهنی بودم که
عطر مورد علاقتو روش خالی میکنی
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
زنده ام نه از جانی که مانده
از استخوان های لجبازی
که روی هم ایستاده اند
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاکریمالاحَسن💚✨
#استوری
#ولادت_امام_حسن 🌹
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
حق نداری
به کسی دل بدهی
الا من
پیش روی تو دو راه است :
فقط من یا من!
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
『♥️』
هر کس در دنیا باید یکی را داشته باشد
که حرف های خود را با او بزند
آزادنه و بدون رودربایستی و خجالت
به راستی انسان از تنهایی دق می کند!
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری
✨ تو خدای کرم
🌺 ویژه ولادت #امام_حسن
📽 #تصویری
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان🕋
دعاۍروزپانزدهمماهرمضان🌙
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری |
یه روزی دنیا می بینه👌
بقیعم به شلوغیه اربعین💚
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)❣️
#مبارڪباد🎊🌹
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت137
منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت.
– اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟
حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید:
ــ پس من شب میام دنبالت.
سکوت کردم و دوباره گفت:
–اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت.
ــ نه، اونجا دو سه
ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
یکی از جمعه ها جان خواهد آمد
به درد عشق، درمان خواهد آمد
غبار از خانه های دل بگیرید
که بر این خانه مهمان خواهد آمد
ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد
بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد
سوگند به هر چهارده آیه نور
سوگند به زخم های سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر می گردد
مهدی به میان شیعه برمی گردد
یا امام زمان انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد
🔷💙
💖🌻💖☘
#بهار_قران
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋