حَیَّ عَلَی الله
🖼دعا برای مؤمنین #مواعظ_رمضانی 👆👆👆👆 @ala_allah
🖼شب آرامش دلها
#مواعظ_رمضانی
👆👆👆👆
@ala_allah
🌺شهيد صفرعلي خاجوي
«اي خدا اگر مرا به جرمم مواخذه کني، تو را به عفوت بازخواست ميکنم و اگر مرا به آتش دوزخ ببري، اهل دوزخ را آگاه خواهم کرد که تو را دوست دارم.»
@ala_allah
🌺شهيد مجيد پورکرمان
«من هيچشاخه سبزي ندارم تا با خود به سراي ديگر ببرم، اما اميد دارم که اين شاخههاي خشک شده در اين لحظات پرثمر و پرنعمت جان بگيرند و سبز شوند.»
@ala_allah
🌺شهید محمدحسین کاظمی
«پروردگارا، جز شراب وصال تو چيز ديگري عطش مرا نميکاهد و جز به ديدار تو چيزي ديگر عشق مرا خاموش نميکند و جز ديدن رحمت تو در اين کار اشتياق مرا سير نميسازد.»
@ala_allah
🌺شهيد يعقوب مهدي زاده اصل
«خدايا! اگر کمکم نکني، دستم نگيري، چه کنم و به کجا پناه ببرم. من به غير از تو کسي را ندارم، پناهي ندارم و تنها هستم. يا رب! دست اين بنده ناچيز را بگير و نداي او را که از اعماق قلب بر ميخيزد، گوش کن و مرا يک لحظه به حال خودمان وامگذار.»
@ala_allah
🌺شهيد بهنام يوسفي اردبيلي
«اي معبود من، اي آن که دلهاي پاک در لقاي تو ميتپد. خدايا، من با تو در شهادت دوستانم و به هنگام بلند شدن نالههاي کودکان مادر از دست داده در بمبارانهاي دشمن، با تو پيمان بستم و عهد نمودم که تا پايان راه بروم و حال بر پيمان خود وفا کردم. الهي، من به وفاداري و خلوص عمل نمودم، تو نيز مرا بپذير.»
@ala_allah
🌺شهيد جواد حيدري فرد
«خدايا، به تو پناه ميآورم از نفسي که سير نميشود و از دانشي که سود نميدهد، از نمازي که بالا نميرود و از دعايي که به اجابت نميرسد.
@ala_allah
🌺 شهيد بهزاد حداد ماهي
«خدايا دوست دارم که اگر شهيد شدم، بي سر باشم که در مقابل امام حسين (ع) روسفيد باشم... . خدايا، بر من رحم کن. خدايا هميشه خواستهام که شهيد شوم. اين آرزو را برايم برآورده کن.»
@ala_allah
🌺شهيد ابوالفضل راز فاني
«الهي، يا قدوس، با ارحم الراحمين، من ذليليم، من کوچکم، به عظمت خودت تواناييم ده. با نور خودت آشنايم کن، قطعه قطعه بدن پر دردم، عاشق اسلام و عاشق شهادت است. خدايا، نگذار چشم بسته از اين دنيا بروم.»
@ala_allah
🌺شهيد مجتبي رسول زاده
«خدايا اگر ميداني که عاشقت شدهام، مرا به سوي خود فراخوان والا مرا رشد بده و توفيق تکامل اليالله نصيبم کن تا لايق شهادت گردم.
@ala_allah
🌺شهيد «خیرالله الطافی»
خدايا مردم مرا نمیشناسند و به من به چشم يک پاسدار يک مؤمن نگاه میکنند. مردم ظاهر مرا میبينند برای بعضیها حرف میزنم درس خداشناسی میگويم اما خودت میدانی و خودم نيز از مردم بهتر خودم را میشناسم و میدانم که پروندهام سياه است با همه اين ها با همه آنچه را که تو میدانی که من آرزوی دانائی و يا نادانی در نهان و آشکار کردهام.
تو را قسم به اهل بيت عصمت و طهارت میدهم که مرا ببخش خدا تو میدانی که بنده ضعيف و حقير و ذليل و مسکين و مستکين تو جز تو کسی را ندارد و خدا تو مردم را مامور به ظاهر کردی و مردم فريب ظاهرم را خوردهاند اما خودم میدانم که عاصی و گنهکارم و تو نيز بهتر مرا میشناسی که چه هستم پس بارالها مرا به کرم و عزتت ببخش و مرا عقوبت نکن از آنچه خلاف کرده ام و بازخواست نکن از آنچه وظيفه داشتم ولی بدان عمل نکردم.
@ala_allah
🌺گریه شهید زین الدین در مهمانخانه
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.
آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند.
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود...
@ala_allah