فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆#لطفاً_بشنوید 👌👌
🚨۴ و ۵ فروردین امسال جشن پوریم (ایرانی کُشون) هست
❌🔝سخنان نماینده اسرائیل در نشست شورای امنیت سازمان ملل در مورد پوریم و کشتن ایرانیان ❌
🔹در بالاترین سطوح بین المللی میگن ایرانیان رو کشتیم ، بعد جماعت باستان گرا ابراز همدردی میکنند با صهیونیست ها و میگن ایرانیها حقشون بود
✍گروه پژوهشی آرتا
#تحلیل_سیاسی
#پوریم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟
+خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی،اومدی که همسفرم باشی،نه کارگرم
_آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه
+وظیفه ی تو این نیست. همینکه کنارمی،میبینمت، حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خیلیه و بابتش بهت مدیونم.
_محمد من اینجوری ناراحت میشم. میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباسات و بشورم و اتو بزنم. خودم کفشت و واکس بزنم. خودم لباسات و انتخاب کنم. خودم برات غذا درست کنم. خودم...
نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم.
+آخه...
_محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش
+باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم . همیشه این وقت صبح از خوابت میزنی و به خاطر من بیدار میشی،من واقعا شرمنده ام.
_نفسم من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟
وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه.
این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم.
+چجوری جبران کنم خوبی هات و؟
یخورده فکر کردم و بعد با شیطنت ادامه
دادم :خب،هر روز بوسم کن.بغلم کن. بیست دقیقه بشین جلوم فقط نگات کنم. هر ساعت بهم بگو دوستم داری، همه لباسات و بده خودم بشورم و اتو بزنم اونوقت شایدفقط یخورده جبران شد
بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم
_نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم
دوباره خندید .هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت.
از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه
چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم!
تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت.موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه عزیزم
+قربونت برم
دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم.
مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اش و کامل بخوره زل زدم بهش. انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت.خودش میدونست که هرکاری کنه، تا وقتی صبحانه اش و بخوره من ازش چشم بر نمیدارم،آخرشم دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش و روی ریشش و بوسیدم.
بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد
از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه دلبرکم
_نوش جان.
به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب.
یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون.
ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی
_بله دیگه
رفتم جلوش وپشت یقه اش و مرتب کردم.
بهش نگاه کردم و گفتم : خدایا مراقب عشقم باش، اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم.
گونه ام و بوسید وگفت :تو هم خیلی مراقب خودت باش.خدانگهدارت عزیزدلم
رفت بیرون و کفش هاش و پوشید.
منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: جون دلم؟
_میگما محمد،تو واقعا مطمئنی ریشت و با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزی و یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرت و میده و دهنم از عطرت تلخه!
داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه. همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت: بدو بدو برو تو!
براش بوس فرستادم و رفتم تو خونه و در وبستم.
با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفت دلم براش تنگ شده بود.
امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم،با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم. تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم. البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم.
چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انج
#قسمت_صدهشتادو_پنج
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم.
برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم.
کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم.
یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش.
رفتم سراغ جزوه ها و کتابامکه تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم.
نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت.
با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته.
یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده.
انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود.
پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه.
همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود.
محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتماینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن .
محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد
+سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت :
+میرم لباسم وعوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت :
+به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی
خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت:
+وای وای وای
بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارم وگفت :
_چیشده؟
چرا فاطمم قنبرک زده؟
اصولا وقت هایی که اینجوری باهامحرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد.
با زار گفتم:
_محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟
_آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت:
+راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که....
ایستادم و با ترس گفتم :
_مجبوری که؟
خیلی جدی گفت :
+مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:
+چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم
+خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
....
خندش گرفت و گفت:
+عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم:
_چشمم روشن،همین و کم داشتم
رفتم و دوباره برنج گذاشتم.
خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت.
میز و چید وگفت:
+دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟
_آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم.
خندیدو گفت :
+اشکالی نداره
مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم. بعدشم فاطمه خانوم من دلمنمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم.
__
محمد
مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شمو خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد.
با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه.
در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم :
_ای جونم
یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدمکه به دستگیره ی در آویزون شده بود.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_پنج از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود
#قسمت_صدهشتادو_شش
کارای فاطمه برام عجیب بود.
با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:
_نگفته بودی دلت بچه میخواد!
لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون.
_فاطمه؟؟
جوابی نشنیدم.
میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود.
فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود:
"صبحت بخیر عزیزِ جانم. حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!"
جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم.
چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد.
پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس میکردم استرس دارم. حس عجیبی هم داشتمکه نمیدونستم اسمش چیه.
دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستمبود غنج میرفت.
دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب.
...........
فاطمه
انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه.
از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم.
موهام رو باز ریخته بودم و یه تل صورتی به سرم زدم . یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیدم و با یه لبخند روبه رویمحمد ایستادم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه.
در و بست و یخورده اومد جلو تر. تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟
با ذوق صدام و بچگونه کردم و گفتم :
_داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوامبا قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم.
تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهمنگاه کرد وبا لحنی که دلم و لرزوند گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرمحالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چونمن دارم سکته میکنم.
برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره!
+وای نهههه
وای خدایااا....
از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند.
از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم.
چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد.
+خدایا شکرت!
یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم . شونه هام و گرفت و گفت :
+توخوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی! وای ما مسافرت رفتیم،ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم، چرا نگفتی؟
_من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه
میخواستم یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم
+از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی. فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیافتی. کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم ،خب؟
یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:
+ای وای
باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه.
زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت.
میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت. الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم.
رفت تو اتاق. پشت سرش رفتم. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد
منممزاحم خلوتش نمیشدم.
نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم. زل زد بهم.چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد
یهو گفت :
+به نظرت دختره یا پسر؟
_دختر دوست داری یا پسر؟
+اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه.
اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد.
هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد.
به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد.
__
هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از اینکارای پنهونیش میترسیدم.
میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند.
توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود
ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✅تندخوانی#جزء_دوازدهم (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰🌺🌺〰 ✅دعای روز #دوازدهم بسم الله
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze13.mp3
3.89M
✅تندخوانی#جزء_سیزدهم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #سیزدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، مرا در این ماه از آلودگی ها و ناپاکی ها پاکیزه ام کن و بر شدنی های مورد تقدیرت شکیبایم گردان و به پرهیزگاری و هم نشینی با نیکان توفیقم ده، به یاری ات ای روشنی چشم مستمندان.
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
🌹شهید محسن(حسن) آقاخانی🌹
🥀سر بریده ای که یا حسین گفت 🥀
امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. «هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:《 السلام علیک یا ابا عبدالله》
بچه ها دیدند سر بریده ش یاحسین ( ع ) میگه...
بعد از شهادت کوله پشتی اش رو باز کردند.
توی برگه ای نوشته بود:
خدایا ! امام حسین لب تشنه شهید شد منم میخوام تشنه شهید بشم(موقع شهادت تانکرهای آب خالی بود و تقاضای آب کرده بودند)
سر اربابم از پشت بریده شد ، منم میخوام سرم از پشت بریده بشه(خمپاره از پشت سر با شهید برخورد کرده بود)
سر بریده امام حسین ،بالای نی قرآن خواند، سِرِش رو نمیدونم ، ولی میخوام با سر بریده یا حسین بگم ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌لطفاً حواستون حتی،،
به👈 جوراب بچه ها هم باشه 😔🙁
📌 وقتی از هدفمند بودن و پشتپردههای ترویج فساد در ایران اسلامی حرف میزنیم، نه توهّم داریم و نه بدون سند حرف میزنیم
👈 به این تصویر با نگاه کودکانه و ساده و سرسری نگاه نکنید!
💡 بسیار هوشمندانه در حال عادیسازی گناه و قباحت بیحجابی و بیدینی هستند و حتی از جوراب بچهها هم برای این هدف شوم و پلید، نمیگذرند
#حیا
#حجاب
#سلیطه
#اندلس_سازی
@Alachiigh
4_5890871456933347560.mp3
3.82M
#دعای_مجیر
أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ
🙏التماس دعا 💐
💢با صدای دلنشین #مهدی_سماواتی
#پست_ویژه
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆❌در آخرالزمان زنانی ظاهر میشوند که کشف حجاب میکنند و لخت و عریان بیرون میآیند
سخنی عجیب از #امیرالمومنین علی (ع) درباره #کشف_حجاب زنان!
📚 منبع: من لا يحضره الفقيه ج۳، ص۳۹۰
@Alachiigh
🔴 #فتنه بزرگتری در راه است
🔴تغییر کشف حجاب از #ولنگاری_فرهنگی به پروژه #امنیتی
⭕️⏪ هشدار #حجت_الاسلام_راجی در رابطه با #کشف_حجاب :
#کشف_حجاب های دست جمعی در ایام نوروز،خصوصا در استانهای مرزی؛ از یک ولنگاری فردی به #پروژهای_امنیتی تبدیل شده است
اولی، با کار فرهنگی وتبیینی درست میشود،اما دومی فقط #اقتدار_حاکمیتی میطلبد.
سکوت حاکمیتی با این استدلال که "نشاندادن اقتدار به یک فتنه تبدیل میشود" خطای راهبردی است،
بلکه با احساس کم شدن اقتدار، #فتنه_بزرگتری رقم خواهد خورد.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_شش کارای فاطمه برام عجیب بود. با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشن
#قسمت_صدهشتادو_هفت
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودممی رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم.
میفهمیدممحمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند.
از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودمحس میکردم دیوونه شدم .
باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم.
حوصله ام سر رفته بود. رومبل جلوی تلویزیون نشسته بودم. محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد. اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم. اونم برای اینکه آروم بشه یکی دوساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت. مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه . البته به خودشم گفته بودمکه با اینکارش موافق نیستم ودلممیخواد به منم از مشکلات بگه. هر چیزی همکه قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد.
خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن. واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد هم سکوت میکرد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه.
نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد،نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه!
چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست. رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه.
طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و
دوباره به گوشیش زل زد. بهش چشم دوخته بودم،متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت. یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه
گفتم :
_آقا محمد
یهو خیلی جدی گفت :
+تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت
بهت زده نگاهش میکردم.من تو شرایطی بودمکه اگه کسی بهم(تو) میگفت گریه اممیگرفت. برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم.
با بهت و چشمای در اومده پرسیدم: _محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟
به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت :
+مگه جز تو،گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟
با جیغ گفتم :
_من زشتم ؟اگه زشتم چرا روزی صد باربهم میگفتی خوشگلمخوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی،حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من و از خونت میندازی بیرون . الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت .چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟
از حرص نفس نفس میزدم
+خب اولش چشمام و باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم.نگفتم ؟
کوسن روی مبل و پرت کردم که صدای خنده هاش بلند شد
_خجالت بکش.بچه ات صداتو میشنوه، میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری
+دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه،میدونه دارم با مامانش شوخی میکنم و عاشق خودش و مامانشم.
چپ چپ نگاش کردم وگفتم:
_محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسری و پنهون کردی..
+خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟
سعی کردم مثل خودش چهره ام جدی نشون بدم:
_میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داری و به شدت خطری شدی، من از ادامه دادن به جمله ام معذورم
قیافه اش و مظلوم کرد و گفت:
_آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟
+بله خیلی
خودکارش رک برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم
چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم.
محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:
+خب امروز غیبت کردی؟
ابروهام روو بالا دادم و با لبخند گفتم:
_خیر
اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:
_منم خیر
دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:
+فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟
دلم براش سوخت و گفتم:
_قول بده پررو نشی تا بگم
+باشه بگو
_خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم.شایدمخودم میومدم خواستگاریت
+عه یعنی انقدر خوبم؟
با اخم گفتم:
_محمد قول دادی پرو نشی
خندید و گفت:
_فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم
👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هفت یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خود
#قسمت_صدهشتادو_هشت
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟
+من چیزی پنهون نمیکنم از شما
_محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط.
دستم رو گرفت و گفت:
+کارای بیرون از خونه با منه. نمیتونماجازه بدمتو هم بخاطرشون غصه بخوری،افکارت بهم بریزه،نپرس چیزی ازم.
_محمد خواهش کردم
یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت :
+مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره.
منتظر نگاش کردم که گفت :
+یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور.
_چه مشکلی؟
+چندتا قسط عقب مونده دارم...
یخورده الان سخت شد برام.
_مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟
+چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیمکردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم.
_چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم.
+نه دیگه این شرط بابات بود.من دلمنمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الانجور شد و خدا رسوند .
سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که دستش و زیر چونه ام گرفت و سرم و بالا اورد و گفت :
+دیگه هیچی رو بهت نمیگم. اینچه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن
بخند ببینم،بدو بخند تا قلقلکت ندادم
انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من و بخندونه.
اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه
_
چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته.
بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم.
تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد.
هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت.
ناهار و شاممون و کنار هممیخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهامحرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد.
تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم.
از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم :
_من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس.
نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدوناینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم.
اومد تو اتاق. چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هشت بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکن
#ناحله
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم کنارش نشستم،داشت لباس و تا میکرد که دستش رو گرفتم و با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش.
اومد نشست کنارم،بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا.
میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟
+بله که قبول دارم
_قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟
+آره
_خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟
مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم.موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
---
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هشت بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکن
شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود.
وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم.
اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.
#فاء_دال
#غین_میم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✨✨✨✨
هیچکس قفل
بدون کلید نمیسازد.
اگر قفلی
در زندگیت می بینی،،،
شک نکن اون
قفل کلیدی هم داره...
کلید خیلی از
قفلهای زندگی..
سه چیزِ ..
صبر، آرامش و توکل
✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze14.mp3
3.84M
✅تندخوانی#جزء_چهاردهم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
4_5890871456933347560.mp3
3.82M
#دعای_مجیر
أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ
🙏التماس دعا 💐
💢با صدای دلنشین #مهدی_سماواتی
#پست_ویژه
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
🌹شهید-احمد_کاظمی🌹
مرخصی چند ساعته ...
فاصله فتحالمبین تا بیت المقدس کمتر از
یک ماه بود و نیروهـا خستـه شده بودنـد.
از حاج احمـد خواستیـم نیروهـا پیـش از
سازمانـدهی مـجـدد بـرای انجـام عملیـات
به مرخصی بروند. اصرار کمکم نتیجه داد
و حاجـی راضی شد تا نیروهـا به مرخصی
بروند؛ بهشرطی که او هم همراه آنان باشد.
همهی گردان سوار اتوبوس شدند و حاجی
هم همراهشان بود. تا اینکه به منطقهٔ گلـف
در نزدیکی اهواز رسیدیم. حاجی نیروها را
ابتدا به حمام فرستاد و سپس برای هر نفر
یک آلاسکا خرید و گفت: مرخصی تمام شد!
برمیگردیم منطقه. این فرصت چند ساعته
تمام مرخصی گردان بود، در فاصله سه ماه
وَ دو عملیات بزرگ ......
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔞آش برهنگی زنان و بیغیرتی مردان چقدر شور شده که صدای این سلبریتی هم در اومده...
🤔زنتو لخت میاری جلو چشم همه و بعد میگی مثل کوه پشتتم؟ پشت چی هستی دقیقا؟❌❌
#حجاب
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌#ببینید_بخونید👆👇
میشود بی خیال بود و جامعه ساخت!؟
پرس و جو کردم. اینجا... است.
اما اهمیت ندارد کجاست، چون فردا به سمنان، شیراز، اصفهان، بوشهر و روستاهای ما هم خواهد رسید.
شبکه های اجتماعی با سرعت به سمت "یکسان سازی" و "شباهت سازی" جامعه اند. ارزش های اصیل فراموش و ضدارزش به سرگرمی جذاب تبدیل خواهد شد. پول سازند. درآمد بدست می آوردند.
دو پرسش را به موازات هم مطرح میکنم:
۱. فرض کنید چیزی به نام "مذهب" وجود ندارد. فرض کنید براساس موازین دینی حلال و حرام سخن نمی گویم. اصلا از منظر دین به ماجرا نگاه نکنید. آیا یک جامعه سالم این ترویج اباحه گری، یی قیدی، فساد را می پذیرد؟ آیا خیانت ضدذات بشر نیست؟ آیا غرق شدن در فساد از طریق عادی سازی آن به ضرر هر جامعه ای نیست؟ برخی فکر میکنند این دغدغه جامعه دیندار است که اعتراض میکند!!!! خیر، هر انسانی به خانواده و جامعه اهمیت حتی اگر بی دین باشد باید اینجا حساس شود. نمیشود "بی خیال" بود و با بی خیالی جامعه ساخت...
۲. آیا باید به آن بلاگر اعتراض کرد؟ بله! اما به فسادکشاندن جامعه نیاز به تقابل سازمانی دارد. ماههاست که این فرد در حال ترویج این سطح از فساد در آزادی محض است. هیچ مسولی نمیبیند؟ اطلاع ندارد؟ نباید برخورد سازمانی و قضایی در برابر یک حرکت سازمانی انجام داد؟
📛فساد به چه حدی برسد برخورد خواهید نمود؟
با این سطح "بی خیالی" جامعه ساخته نمیشود. هم به فساد چای دبش باید اعتراض کرد هم به #فساد_سازمان_یافته ای که در حال نابودی #حیا، #عفت و خانواده است.📛
#علیرضا_زادبر
#عذاب_مسولان_در_قیامت_بیشتر_است
@Alachiigh