eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 🖼 | نهال دیروز، درخت تناور امروز | 🎋〰❄️ @Alachiigh
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 💢🎥 هویت بخشی استقلال و استحکام با انقلاب اسلامی | 🎋〰❄️ @Alachiigh
✨🇮🇷✨ باسمه تعالی /انقلاب اسلامی زمینه عزّت مندی است 👇 🔹در بُعد فردی کسی که خانه دلش را از غیر خدا پیراسته سازد، دلش مُستعد دریافت انوار فیض الهی خواهد شد. چنین فردی که با تبر ایمان و اراده ، بت‌های هوی و هوس را شکسته است و ارجمندی روح الهی خود را پاس داشته است ، در خود چنان احساس عزّتی می کند که حاضر نیست به هیچ قیمتی خود را با معصیت الهی خوار کند. یعنی او عزیز شده است.🌷 🔹در بعد اجتماعی هم کسی که جامعه را از لوث طاغوت پاکیزه می کند، زمینه عزّت مندی آن جامعه را فراهم ساخته است. 🔸حضرت امام خمینی رحمه الله علیه که به حقیقت بت شکن زمان نام گرفت ، پس از هفتاد سال تهذیب نفس، عزیز شد و به سراغ جامعه آمد و بت طاغوت را به زیر کشید و بستر ساز عزّت مندی ایران اسلامی شد. این اقدام بزرگ به تعبیر رهبر فرزانه انقلاب اسلامی مدظله‌العالی بزرگترین عمل صالح پس از صدر اسلام تا کنون بوده است. 🔸عزیز یعنی شکست ناپذیر ( قاهر لا یغلب). اگر امروز دشمنان نظام اسلامی در برابر عظمت انقلاب اسلامی مستأصل شده اند به خاطر این است که بارقه های عزّت این کشور را از افق های بالا رصد کرده اند و این عزّت مندی ریشه در فرهنگ عاشورایی دارد که بزرگترین شعارش هیهات منا الذله بود و امام و امت ما در آزمون عزّت مندی سربلند بیرون آمدند.🌷 باش تا صبح دولتت بدمد کاین هنوز از نتایج سحر است. امراله عباسی ✨🇮🇷✨ 🎋〰❄️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 🖼 | پیشرفت ها فراموش نشود ❄️🌹❄️ | 🎋〰❄️ @Alachiigh
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 ایران قوی با انقلاب اسلامی ❄️🌹❄️ | 🎋〰❄️ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜رمان نقاب ابلیس #قسمت6 به روایت حسن همه تعجب می‌کنند. حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می‌دهد:
⚜رمان نقاب ابلیس به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی‌هامون رو جذب می‌کنن! به الهام چشم غره می‌روم که بگوید. الهام اخم می‌کند یعنی: «هنوز وقتش نیست.» حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می‌کشد. دانه‌های تسبیح بهم می‌خورند و سکوت چندثانیه‌ای جلسه را بهم می‌زنند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: -فعلا نمی‌خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می‌فهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم. مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر می‌دهد و می‌گوید: -حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی می‌کنن! انگار پشت‌شون گرمه! حسن که تا الان با انگشتانش ور می‌رفت، می‌گوید: -شایدم تازه کارن و داغن و نمی‌دونن چه خبره و نباید انقدر تند برن! مصطفی کمی به جلو خم می‌شود: -مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد می‌کنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون می‌ریم با ضابـ... حاج آقا دستش را به نشانه‌ ایست جلو نگه می‌دارد: -وایسا آقاسید! می‌دونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن! -از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا... -اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره. علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می‌نوشت، سر بلند می‌کند: -پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد. حسن رو به مصطفی می‌کند: - قرار شد چه کنیم پس؟ مصطفی شمرده می‌گوید: -روشنگری می‌کنیم و گزارش می‌دیم که مواظبشون باشن. نفسش را با صدای بلندی بیرون می‌دهد و رو به ما می‌کند: -خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید. الهام آب گلویش را فرو می‌دهد و می‌گوید: - اتفاقا یه مسئله مهمه که می‌خوایم بگیم. مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می‌نشیند و می‌گوید: - بفرمایین. الهام نگاهی به فاطمه می‌کند و از او کمک می‌خواهد. فاطمه با ابرو اشاره می‌کند که خودت بگو. الهام شروع می‌کند: -راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت می‌شن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله. الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس می‌دهد. فاطمه صدایی صاف می‌کند و می‌گوید: - درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم می‌کنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید می‌کرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوون‌ها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی می‌خواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی می‌گفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان می‌تونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته! مصطفی طوری اخم کرده که انگار می‌خواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد! می‌گویم: - البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم. مصطفی زیر لب می‌پرسد: -کجا بود این روضه؟ -توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر. حسن دستی بین موهایش می‌کشد: -از زمین و زمون می‌باره! ✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه  دارد... 🎋〰❄️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀 ❣خوابی که تعبیر شد در شب عملیات سوم اردیبهشت ۱۳۶۰ خواهرم را به بیمارستان برده بودیم باردار بود و کودکش می خواست در آن شب های عملیات متولد شود. در آن شلوغی مادرم با نگرانی از من سراغ جواد را گرفت به او گفتم: «چرا اینقدر خودت و نگران می کنی جواد سالم است و به خاطر مجروحیت قبلی به جبهه نمی رود» اما مادرم گویی حرف های مرا نمی شنید و دوباره با نگرانی گفت: «دیشب خواب جواد را دیدم با لباس بسیار مرتب و زیبا از آمبولانس که گِل مالی شده بود پیاده شد خواستم به سمتش بروم اما او گفت: مادر دیگر سراغم را در دنیا نگیر.» از این خواب مادر من هم نگران شدم اما به مادرم گفتم: «از بس در فکر جواد هستی این خواب ها را می بینی» اما او ادامه داد: «جواد در عملیات شرکت کرده و شهید شده است». گفتم: «مادر اینقدر فکر خودت را مشغول نکن» و برای گرفتن نسخه دکتر خواهرم به طرف داروخانه حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم آمبولانس ها مجروحین را می آورند من هم برای کمک شروع به تخلیه مجروحین کردم. یکدفعه قلبم تکان خورد وقتی قسمت انتهایی برانکارد را گرفتم کفش رزمنده ای را دیدم که شبیه کفش جواد بود به خودم گفتم: « دچار توهم شده ام» ولی وقتی برانکارد به بیرون آورده شد دیدم جوراب های مجروح به رنگ جوراب هایی بود که یک جفت آن را خودم داشتم و جفت دیگر که همان رنگ بود خودم برای برادرم خریده بودم . قلبم به شدت می تپید وقتی برانکارد به بیرون از آمبولانس آورده شد چشمانم سیاهی رفت احساس کردم کمرم راست نمی شود چهره مادرم جلوی چشمانم آمد آن مجروح به شهادت رسیده برادرم جواد بود. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh