مستند صوتی شنود - 01.mp3
16.34M
🎙 مستند صوتی شنود
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود,,
تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه اول
🔻 بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور
🔻 روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین
🔻 تصاویر عجیب شیاطین
🔻 اجناس مختلف شیاطین
🔻 بیماریای که تجربهام را رقم میزد.
🔻 گردابی که از جنس نور بود.
🔻 حضور اجدادم را حس میکردم.
🔻 پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود.
🔻 علاقه شدید و اشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ
🔻 اعمالی که به آن تکیه کرده بودم.
🔻 جلوه نفس لوامه
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 02.mp3
16.23M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۲
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه دوم:
🔻 عنایتی که در کودکی شامل حالم شد
🔻 نیاتی که داشتم را می دیدم.
🔻 ارزش هر عمل را نشانم میدادند
🔻 احساس ورشکستگی به من دست میداد
🔻 صفرهایی که در کارنامه عمل ردیف میشد
🔻 اعمالی که فکرش را نمیکردم ارزشمند باشد را از من خریدند.
🔻 عنایتی که حضرت زهرا (س) به من کردند.
🔻 جانی که حفظ کردم، جانم حفظ شد.
🔻 ماجرای همسرم و اتفاق عجیبی که افتاد
🔻 هیچ عمل خالصی نداشتم
🔻 شرمندگی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
🔻 دغدغه ای که خدا از من خرید.
🔻 اگر دوست داشته باشی امام زمان را یاری کنی، در زمره ی یاران حضرتی.
🔻 چه شد که برگشتم.
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_همت
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 03.mp3
14.35M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۳
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه سوم:
🔻 با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم.
🔻 جان هایی که قبض می شد را میدیدم
🔻 دیوارها را نمیدیدم و مسلط به محیط بیمارستان بودم
🔻 نحوه متفاوت قبض روح افراد
🔻 به هرچه توجه می کردم، کنه آن را میدیدم
🔻 معجزه بازگشت روح به تن را در هرشب جدی بگیریم
🔻 احساس ترس هنگام بازگشت دوباره به دنیا
🔻 احساس می کردم بالای سرم بیکران است و به پایین تسط دارم
🔻 تصرف در عالم ماده،از مقامات شهدا
🔻 قهقهه ی شیطان را شنیدم
🔻 در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است.
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 04.mp3
17.15M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۴
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ،تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
جلسه چهارم:
🔻از اینکه افراد سرشار از تعفن ولی بی خیال بودند، تعجب کردم
🔻موجودی هفت برابر انسان، با قیافه بسیار زشت را دیدم
🔻چرا شیطان بلندبلند می خندید
🔻کثافاتی که با وجود انسانها یکی بودند
🔻شبکه نور و ظلمت که به هم تنیده بودند
🔻خانه های نورانی با شعاع نور به هم وصل بودند و از هم انرژی می گرفتند
🔻نورانی ترین نقطه عالم با رائحه ای دیوانه کننده
🔻به شفاعت حضرت عبدالعظیم برگشتم
🔻یکی بودن کربلا وحرم شاه عبدالعظیم
🔻اثر گناه مثل آهن گداخته روی پوست است
🔻با وضو طهارت روحی پیدا میکنیم
🔻طهارت ظاهر وباطن انسان را در معرض نور خدا قرار می دهد
🔻مکان نورانی و عمل نورانی انسان را نورانی می کند
🔻مسجد محل صدور نور است
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 05.mp3
17.87M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۵
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی نامفهوم شدن برخی قسمتهای آن و همچنین بیان برخی مطالب، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه پنجم:
🔻 نورانی ترین قطعه سلام در نماز
🔻 به من گفتند:هرچه به مضجع اهل بیت نزدیک تر شوی بیشتر در معرض نوری.
🔻 شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر
🔻 نور شما را طاهر میکند.
🔻 با روضه خانههایتان را نورانی کنید.
🔻 چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟
🔻 کربلا، اوج نور افشانی خدا
🔻 چگونه به نور برسیم؟
🔻 حیوانات وحشی به من حمله کردند.
🔻 اذکاری که شیاطین را دور میکرد!
🔻 تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی
🔻 فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم.
🔻 تاثیر شیطان در تصمیمگیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان
🔻 شوخی و خندههای پرستاران با نامحرم باعث آزار بیماران میشد.
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 06.mp3
17.57M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۶
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#هرشب_یک_قسمت
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود،بخاطر بیان برخی مطالب گفته نشده، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه ششم:
🔻 ماموریت ویژه شیاطین
🔻 لحظه مرگ پیرمردی را که شرابخوار بود
🔻 وفور تاثیر شیاطین در زندگی انسان
🔻 شیطان به چه شکلی در می آید؟
🔻 شکارگاه شیطان
🔻 فایده ذکر اهل بیت در لحظه مرگ
🔻 چه کسانی مورد عنایت اهل بیت هستند؟
🔻 ثمره کدام اتصال بهشت است؟
🔻 فرق اهل نجات و اهل حق
🔻 مصادیق اصحاب یمین
🔻 تصاویر طوایف شیطانی
🔻 گناهانی که عادی شده همان منجلاب است.
🔻 بهترین جای جهان برای زندگی
🔻 چه کسانی دشمن شیعیان هستند؟
🔻 تاثیر شیاطین در تصمیم انسان
🔻 هرکس می خواهد مدافع حق باشد، خود را برای بدترین اتفاقات آماده کند.
🔻 راهی برای خلاصی از شیطان
🔻 شیطان از دو طریق انسان را می زند؟
🔻 تاثیر مال مخلوط به حرام در زندگی
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 07.mp3
18.53M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۷
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
جلسه هفتم:
🔻 چه شد که شیطان به من غذا داد؟
🔻 شیطانی که پشت گردن انسان می چسبد
🔻 تسویف یکی از راهکارهای شیطان
🔻 نحوه شراکت شیطان در اموال و اولاد
🔻 فلسفه بلایایی که به انسان می رسد؟
🔻 کدام فراموشی کار شیطان است؟
🔻 مسخره معارف، کار شیطان
🔻 شک و شبهه در روابط زن وشوهر
🔻 تاثیر تعقیبات نماز صبح در دفع شیاطین
🔻 گوشه ای از اخلاق شیطان
🔻 تنها راه خلاص از شیطان
🔻 امکان نداره در مسیر مقابله با شیطان باشی و حمله شیطان بیشتر نشود
🔻 کدام قشر با شیطان بیشتر مقابله می کند
🔻 شیطان چه کسانی را یاری می دهد؟
🔻 شیطانی که به دیوار چسبیده چه ماموریتی داشت؟
🔻 اتاقی که مملو از شیاطین جاسوس بود
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 08.mp3
16.07M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۸
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ،تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
مروری بر نکات جلسه هشتم:
🔻 پاسخ به سوالات
🔻 چرا صوت ها سانسور می شود؟
🔻 از کجا بفهمیم که این مستند زاییده ذهن نیست؟
🔻 مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم
🔻 نیازی به مطرح شدن نمیبینم
🔻 همین که افرادی متنبه می شوند، برای من کافی است.
🔻 تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ
🔻 ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ
🔻 تماس با برادر راوی برای اتمام حجت
🔻 جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد
🔻 با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان پذیر است.
🔻 یکی از کید های شیطان
🔻 تجسم شیطان، تحت اراده خدا
🔻 شیطان قدرت ندارد که برای هر کس تجسم پیدا کند.
🔻 ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 09.mp3
16.73M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۹
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه نهم:
🔻 تا به چیزی توجه می کردم، به آن اشراف داشتم
🔻 شیطان پرخاشگری را به او القا می کرد
🔻 عصبانیت، زمینه فعالیت شیطان
🔻 نجاست، مورد علاقه شیطان
🔻 خانهای که سگ در آن تردد دارد ،جایگاه شیطان است
🔻 تاثیر نیت مورد رضایت خداوند در زندگی
🔻 تنها راه به دست آوردن اخلاص
🔻 شیطان از ناحیه تعلقات، انسان را می زند
🔻 لباسی که حصن است.
🔻 چه می شود که انسان با وجود حالات معنوی، سقوط می کند.
🔻 گناهی که هستی انسان را بر باد میدهد
🔻 تبعات گناه مسئولین
🔻 وای به حال کسانی که به اسم اسلام، خیانت کردند.
🔻 طهارت، عامل اتصال به خدا
🔻 شیطان، مجهز به تمام علوم و شگردها
🔻 راه ورود شیطان برای هر فرد
🔻 بلاهایی که در دفع آن خدا به دادم رسید
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 10.mp3
17.28M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۰
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه دهم:
🔻 واقعه ششم
🔻 ماجرای فرشید و بلایی که سرش آمد
🔻 حقیقتی که در دنیا دیدم
🔻 شیطانکی که با همسر فرشید صحبت می کرد
🔻 گناهانی که به پای سمیرا نوشته می شد
🔻 به هر کس نگاه می کردم تا برزخ او را می فهمیدم
🔻 بی حجابی حق الناس است
🔻 با این روایت تنم لرزید
🔻 مدلی از تجربیات نزدیک به مرگ
🔻 آهی که باعث می شود، مسلمان نمیری
🔻 اعمالی که فکر می کنیم برای رضای خداست
🔻 هر عملی که از انسان سر می زند، باید پیوست الهی داشته باشد
🔻 برای هر کاری،باید حجت داشته باشیم
🔻 افرادی که سروکار با مردم دارند،گوش کنند
🔻 کار سخت قضاوت
🔻 ریز به ریز حساب کتاب را دیدم
🔻 عاقبت مال حرام
🔻 رزق انسان، ثابت است
🔻 شک آری، تمسخر نه
🔻 تعبیر قرآنی تمسخر
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 11.mp3
17.1M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۱
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه یازدهم:
🔻 تبعات گناه در فضای مجازی
🔻 یادگیری عمیق، در دوران کودکی
🔻 اثر گناه، بر قلب امام زمان علیه السلام
🔻 مال حرامی که تبدیل به خیانت می شود.
🔻 عاقبت چتهای بسیار معمولی در آخرت
🔻 تاثیر گناه بر روح و روان
🔻 چرا روضه برای امام زمان علیهالسلام تمام نمیشود.
🔻 گناهان جبران ناپذیر
🔻 حق الناس فکری نداشته باش
🔻 چرا تصمیم گرفتم حضوری گفتگو کنم.
🔻 کلمهای که گفته می شود و چوب دارد.
🔻 گناهانی که عادی شده در زندگی
🔻 شادی های کاذب
🔻 زندگی که در آن خمس نباشد
🔻 مرا برای کمک به دیگران می بردند
🔻 عاقبت کارمندی که کار اداری را عقب انداخت
🔻 کارمندی که در وقت اداری فیلم ناجور می دید
🔻 حساب و کتاب عجیب و ترسناک
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 12.mp3
16.69M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۲
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
#هرشب_یک_قسمت
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ،تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه دوازدهم:
🔻 استرسی که کارمند شرکت تحمل کرد، را درک می کردم
🔻 عاقبت مسئولی که به فکر نیروهایش نبود.
🔻 زبان ترکی را متوجه شدم
🔻 تک تک گناهان زیر دست را برای مسئول می نوشتند
🔻 گناه مسئول، مثل آتشی بود که منتشر شد.
🔻 مسئولین در دوران امام زمان علیه السلام
🔻 خدا هرکس را دوست دارد بار شیعیانش را به دوش او می گذارد.
🔻 معنای تهی بودن را فهمیدم
🔻 برای خدا چه کنیم؟
🔻 مثالی جالب برای هیچ بودن انسان
🔻 به چه چیزی افتخار می کنی؟
🔻 چگونه تمام زندگی ما، تقرب به خدا باشد؟
🔻 تا به حال به یتیم مثل بچه خودت رسیدگی کردی؟
🔻 شبهه ستارالعیوبی خداوند و افشای سر
🔻 چه موقع گناه لذت بخش می شود؟
🔻 آثار ظاهری و باطنی گناه
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 13.mp3
17.44M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۳
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه سیزدهم:
🔻 وضعیت جنگ اسرائیل درغزه
🔻 گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد
🔻 ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت
🔻 فرشته هایی که مسلح بودند
🔻 با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد
🔻 نقش نیت و اراده شیعیان در پیشبرد اهداف
🔻 افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند
🔻 سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند
🔻 با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم
🔻 جنگ عراق، جنگ قدرت بود
🔻 افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند
🔻 به ایران هم سر زدم
🔻 افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود
🔻 آرامشی که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد
🔻 همه عالم هستی در اختیار ماست و ما غافلیم
🔻 مقام حضرت آقا
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
14 Mostanade Soti Shonood.MP3
19.31M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۴
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
جلسه چهاردهم:
🔻 عنایات اهل بیت در جنگ ۸ ساله
🔻 با همه توان با ایران مقابله کردند، اما...
🔻 معجزه اربعین
🔻 از نطفه روی بعضی ها حساب کردند
🔻 حفاظت شیطان از اعوان و انصارش
🔻 اهمیت احترام به سادات
🔻 اهمیت فرزندآوری شیعیان با رعایت شرایط
🔻 جنگ، جنگ نسل است
🔻 مسئولینی که پرورش یافته آمریکا هستند
🔻 گوش خدا، به کسانی است که برای رضای او قیام کردند
🔻 خواب آیت الله بهجت(ره)
🔻 دایره وسیع حرام زادگی
🔻 نقش ولایت در نورانی و پاک بودن مردم ایران
🔻 شیطانی که دانه دانه بچه ها را می بردند
🔻 اسلحه ای که شیاطین را می زد
🔻 رزق و روزی ایران به دست امام رضا
🔻 فعالیت شیطان برای تجربه گران نزدیک به مرگ
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 15.mp3
18.32M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۵
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه پانزدهم:
🔻 از بچگی عاشق این بودم که فرشته ها را ببینم.
🔻 دوست داشتم شیاطین را نیز ببینم
🔻 فهمیدم که نباید با شیطان صحبت می کردم
🔻 سه واقعه از آینده دیدم
🔻 همه کشورها تسلیم آمریکا بودند به غیر از چندتا
🔻 خبر عجیبی که مطابق با رویای من بود
🔻 پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود
🔻 مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد
🔻 دیدم جنگی در ایران روی می داد
🔻 مردم کاملا بی خیال نسبت به جنگ
🔻 هیچ کس به حرفم گوش نمی داد
🔻 افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند
🔻 عالم میکروب ها
🔻 ویروس های حیوانی، که در انسان ها جواب می دهد
🔻 چه طور فهمیدم که همسرم از دنیا می رود.
🔻 انقطاعی که نشان از مرگ داشت
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
مستند صوتی شنود - 16.mp3
18.28M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۶
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
✅همراهان عزیز پیشنهاد میکنم حتما بشنوید
و برای عزیزانتون فوروارد کنید ..👌
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود ، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه شانزدهم:
🔻 جریان بیماری همسرم
🔻 هر چه باخدا در میان گذاشتم رابرایم نوشتند.
🔻 دوست داشتم زندگی من، شبیه امیرالمومنین باشد.
🔻 خدا به چه کسانی بدهکار است؟
🔻 افتخارعمرم این است که پرستار همسرم بودم.
🔻 آخرین باری که همسرم به اتاق عمل رفت
🔻 وقتی مادربزرگم را درخواب دیدم؛ فهمیدم کار تمام است.
🔻 برای اموات باقیات صالحات بفرستید.
🔻 مواظب بدیهیات زندگی ام بودم
🔻 در شیطان،برای ما هیچ خیری نیست مگر با مخالفت با او
🔻 سختی هایی که مبتلا بودم و ابتلائات الهی.
🔻 اثر تقوای چشم
🔻 نباید شیاطین را به زندگی راه داد
🔻 چگونه شیطان را از خود دور کنیم؟
🔻 شکستن نفس، بسیار سخت تر از شکست شیطان.
🔻 غفلت، کار اصلی شیطان
#مستند_صوتی_شنود
#ادامه_دارد..
#شهید_هادی
🎋〰🖤
@Alachiigh
⚜علمــدارعشــق
قسمت #سی
+ نرگس جان... خانم.. بلند شو عزیزم بریم کتاب بخریم.. بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه یه واحد فرهنگی بود..
با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام برادر.. خداقوت.. ببخشید یه نسخه کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم.. این کارت لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم..
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب یه شعر هست...
+ بلند بخون لطفا.. منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم مهادی
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی
از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم..
رسیدیم قزوین...
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه از حاج بابا تشکر کنم.. بعد میرم خونه
مرتضی اینا برای یه پروژه... از طرف دانشگاه... برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز
زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود..
برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود..
داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که
آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
=خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در #طرح_ولایت کشوری شدن، خدمت شما.. باهاشون هماهنگ کنید.. دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما... آقای اصغری یه سوال!
= بله بفرمایید
- آقای کریمی مجاز شدن ؟
= بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه کردم... من و زهرا هم مجاز شده بودم... اما فکر نکنم ما بتونیم بریم
با تک تک خواهران تماس گرفتم و گزارش دوره بهشون دادم..
من بخاطر امتحانام زهرا بخاطر کارای عروسیش .. دوره نرفتیم... دوره تو مشهد بود
تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم...
- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش
+ چشم
- رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
- رفتی حرم منم خییییلی دعا کن
+ چشم
- مرتضی مراقب خودت باشیا
+ نرگس چقدر سفارش میکنی... بخدا من بچه نیستما... ۲۶-۲۷ سالمه انقدر که تو داری سفارش میکنی... مامان سفارش نمیکنه
- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم
+ من فدات بشم... من گزارش دقیقه ای به شما میدم
- ممنون
تو خونه داشتم کتاب میخوندم..
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
°° سلام داشتی چیکار میکردی
عروس جان ؟
- زهرا بیکاری ؟
°° آره
چطورمگه ؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
°° مطمئنی چادر حسنا میخای ؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی... خیلی خوشگل نگات میکنه
°° وا ؟
- والا... حالا میخام بدوزم... خیلی خوشش میاد
°°باشه... حاضر شو... میام دنبالت
رفتیم خیاطی
- خانمی لطفا طوری بدوزید که... تا پس فردا حاضربشه ... سه روز دیگه.. از مشهد میاد.. میخام با این چادر برم بدرقه اش
+باشه حتما خانم موسوی
- ممنونم
تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه
زهرا با شیطنت گفت
_مامان آمبولانس خبر کنیم داداشم الان نرگس با چادر حسنا ببینه غش میکنه
مادرجون: عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلو صورتم طوری که معلوم نباشه منم
مرتضی وقتی منو دید... فقط با ذوق نگاه میکرد
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
🎋〰🍂
@Alachiigh
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
#قسمت۱۷
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ..
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
#ادامه_دارد
🎋〰☘
@Alachiigh
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۲۴
فامیل خدا
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
#ادامه_دارد
🎋〰☘
@Alachiigh
#پرده_اول
❌بله بله؛ شما بجای سلام میگویید درود. بجای خداحافظ میگویید بدرود. شما اسمهای مندرآوردی فارسی روی بچههایتان میگذارید و بجای اذان، شاهنامه درگوش اطفال نوزادتان میخوانید. بله شما قرآن بر سفره هفتسین نمیگذارید. بله شما در واکنش به شنیدن خبر سفرهای میلیونی به مشهد و کربلا برای سفاهت ما تاسف میخورید و سر تکان میدهید. شما به تختجمشید و پاسارگاد سفر میکنید. بله شما خودتان را وطنپرستترین قشر حال حاضر ایران میدانید.
#ادامه_دارد
#ایرانی
@Alachiigh
#پرده_دوم
❌❌اما همین شما؛ خود خودتان؛ خود نامردتان؛ بعد از شکست تیم فوتبال «وطن»تان از انگلیس در جامجهانی، کارناوال شادی بهراه میاندازید و برای انگلستان بوق افتخار میزنید. شما قبل از رقابت کشتیگیر ایرانی با رقیب آمریکایی، برای او آرزوی شکست میکنید. شما پرچم وطن را آتش میزنید. برای کشته شدن ژنرال نظامی وطن شادی میکنید. نیروهای نظامی و انتظامی وطن را کف خیابان سلاخی میکنید. شما سفره درد وطن را جلوی اجنبی باز میکنید و ملتمسانه تمنای کمک میکنید. شما بیوطـنترین ایـرانیهای تاریـخ معاصر این خاک هستید.
#ادامه_دارد
@Alachiigh
#دختر_شینا_۱
#رمان
#قسمت_اول
#مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را
نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!(بهناز ضرابی زاده)/تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد:17/2/1341 روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر
برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سوم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید، مدرسه آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول)
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh