eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
چگونه در جنگ نرم کمک کنیم؟.m4a
3.94M
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 ⁉️⁉️ سوال : کسانی که مشتاق انجام خدمت خداپسندانه در حوزه جنگ نرم هستند چه باید بکنند؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دادخواه، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━ @Alachiigh
5057735988.mp3
481.7K
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 ⁉️⁉️ سوال : اتفاق اخیر هک سامانه های جایگاه سوخت چطور اتفاق افتاده؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دادخواه، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━
🌺دلارام من🌺 قسمت3 - اخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تو نمی‌دونی نماز چند رکعته و خدا و پیغمبر کی‌اند که می‌خوای بری حوزه؟ همیناس دیگه! چیز جدیدی نداره! - ببین عزیزم! خدا رو میشه توی پزشکی و شیمی و فیزیکم دید! تازه به مردم خدمت می‌کنی دل خدا هم شاد میشه! ثنا و خاله مرجان درحال آخرین تلاش‌ها برای هدایت من هستند! سعی می‌کنم لبخندم را گوشه لبم نگه دارم. - اولا تو حوزه خیلی مسائل پیچیده تری هست که برام جذابیت داره! دوما حرفای شما درست! ولی علاقه خود منم مهمه! من قبول دارم علوم تجربی و پزشکی‌ام به خداشناسی مربوطه، ولی دیگه منو ارضا نمی‌کنه! من کلی مطالعه کردم، تست شخصیت زدم و به این نتیجه رسیدم گروه خونم به پزشکی نمی‌خوره! تو دبیرستان برام شیرین بود ولی الان دیگه نه! نیما هم که طبق معمول عادت دارد مرا تخریب کند، فنجان چای به دست به میز ناهارخوری تکیه می‌دهد. - خاله چرا تلاش الکی می‌کنید؟ بذارید بره حوزه، ببینه نون و آب ازش درنمیاد، سرش به سنگ بخوره، اونوقت می‌فهمه! الان سرش داغه! پشت چشم نازک می‌کنم که: البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم حسابداری دارن نمی‌رسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه کاره کارخونه‌اند! دلم خنک شد! تا او باشد حوزوی‌ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم است، از مادر یکی و از پدر جدا، یک سال از من کوچکتر است اما ده برابر من ادعا دارد و خودش را از تک و تا نمی‌اندازد. - همین بعضیا که می‌فرمایید دارن حال زندگیشونو می‌برن؛ کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوندها دارن می‌کشن بیرون! پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم از زندگی دارد این بچه پولدار! مادر می‌پرد وسط کل کل‌مان: بسه! و رو می‌کند به خاله مرجان: ممنون از راهنمایی‌هاتون! حوراءام باید بیشتر فکر کنه، دعا کنید درست انتخاب کنه! خاله مرجان و ثنا که می‌روند، مادر مرا می‌کشد به اتاقش؛ دوست‌دارم کمی درد و دل کنیم، درباره هرچیزی جز ادامه تحصیل من، این را به مادر هم می‌گویم، سعی می‌کند مهربان باشد، این‌جور رفتار ساختگی‌اش را دوست‌ندارم. می‌پرسد: خوب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟ سرم را روی پایش می‌گذارم و به خودم جرأت می‌دهم برای صدمین بار بزرگترین سوال زندگی‌ام را بپرسم: میشه بریم سر خاک بابا؟ من دوست‌دارم ببینمش! می‌دانم الان دست‌هایش کمی می‌لرزد و اعصابش بهم می‌ریزد؛ همیشه همینجور بوده و آخر هم یک پاسخ داده: راهش دوره، پدرت اجازه نمیده! اما من دنبال چیزی غیر از این می‌گردم: یعنی اجازه نمیده من یه بار خاک بابامو ببینم؟ این انصافه؟ اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟ - وقتی بزرگتر شدی خودت می‌تونی بری، اما الان وقتش نیست. - اخه من حق ندارم بدونم بابام کی بوده، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش نمیگی؟ مگه چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم می‌ریزی؟ شانه‌هایم را می‌گیرد و سرم را از روی پایش برمی‌دارد، نگاهم نمی‌کند. - به موقعش می‌فهمی، دوست‌ندارم دربارش حرف بزنم! - اخه کی؟ منکه بچه نیستم! بلند می‌شود و درحالی که به طرف در می‌رود می‌گوید: بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات می‌گفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره‌ام باش برای خودت! نمی‌فهمم کی رفت؛ فقط می‌دانم با این حرف پدر، رسما آواره شده‌ام! بالاخره بهانه‌ای که می‌خواست را پیدا کرد! خواب بود یا رویا .. هرچه به ذهنم فشار میاورم نمی‌توانم بفهمم دور و برم چه می‌گذرد، مجهول بودن موقعیتم بر ترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمان‌های نیمه ویران، صدای رگبار و تیراندازی و انفجار، بوی دود و خون و باروت و هرم آفتاب و گرما و تشنگی امانم را بریده، اینجا کجاست که سردرآوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده‌ام؟ صدا از گلویم خارج نمی‌شود؛ صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم را روی گوش‌هایم می‌فشارم و با چشمان کم سویم دور و بر را در جست و جوی پناهگاه یا فریادرسی می‌کاوم. پاهایم سست می‌شود و برزمین گرم زانو می‌زنم؛ روی خاک‌هایی که با گلوله و خمپاره شخم خورده‌اند، دستان بی‌جانم را ستون می‌کنم که صورتم زمین نخورد، بازهم چشمانم را در اطراف می‌چرخانم، همه جا تار شده؛ آخرین رمق‌هایم تحلیل می‌رود و سرم به زمین نزدیک می‌شود که ناگهان، با دیدن شبح انسانی جان می‌گیرم. صدا از گلویم خارج نمی‌شود که کمک بخواهم؛ او به طرفم می‌آید و من امیدوارانه نگاهش می‌کنم. می‌رسد بالای سرم، جان می‌گیرم؛ چهره‌اش واضح تر شده، پیرمردیست قدبلند و چهارشانه؛ با لباس سبز سپاه، سربند یا ابالفضل‌ العباس به سرش بسته و لبخند میزند، از چشمانش مهربانی می‌بارد، خستگی و تشنگی یادم می‌رود؛ این پیرمرد نورانی به قدیس می‌ماند تا رزمنده؛ و مگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته‌اند؟ آرام می‌پرسم: شما کی هستین؟ ادامه دارد... بقلم فاطمه شکیبا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۴۴ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ @Alachiigh
🌹جمال محمدشاهی🌹 ✍شهیدی که ۳۸ سال قبل در چنین روزی به شهادت رسید( ۱۱ آبان ) ...و دیروز هم احراز هویت شد! ✅این شهید ده سال قبل در باغ موزه دفاع مقدس دفن شده بود و با آزمایش، هویت او مشخص شد. 🌷مادر گرامی او سالها عاشقانه منتظر فرزند بود و چند ماه قبل به فرزندش ملحق شد... 💐این شهید همان انسان وارسته و عاشقی بود که شهید احمد نیری در مراسم ختم او باادب نشسته بود و بعدها خبر داد که امام زمان عج در مراسم ختم شهید جمال حضور داشتند... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «» ✅قسمت اول 🔸 از کجا معلوم ادعای ما از جنس ادعای کوفیان نباشد.. 👤 استاد رائفی پور ✅مهدیاران 👌پیشنهاد میکنم ببینید @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سوتی فوق سمّی مجری ضد ایرانی اینترنشنال سعودی در پخش زنده! 🔺گفته می شود بن سلمان با دیدن این صحنه سر به بیابان گذاشت! انقدر چهار چشمی منتظر سوتی رئیسی بودند که خودشون هم گرفتار شدن!😂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرف میگه : امام زمان وجود نداره چون تو قرآن نیست 👈 مگه تمام مسائل مهم در قرآن اومده ؟؟ نماز که ستون دین چرا احکامش و تعداد رکعات در قرآن نیست؟؟؟ پس یعنی اهمیت نداره ؟؟ این کلیپ کامل رو ببینید و به جهت حمایت و خشنودی امام زمان عج انتشار بدین حتی بدون ذکر اسم و منبع 🙏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 | شکست آمریکا در دزدی نفت ایران در آبهای دریای عمان 🇮🇷🇮🇷 💪💪 🍃🌹ـــــــــــــــــــــ صــراط @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرکت امروز سپاه در مقابل آمریکا 😂😂😂👌👌 bidariymelat @Alachiigh
⭕️ابعاد جددیدی از عملیات سپاه در دریای عمان؛ خائنان نیز بازداشت شدند 🔻سید محمد مرندی: 🔻چندی پیش آمریکا یک نفتکش ایرانی را در مسیر ونزوئلا با سوخت ایران دزدید. کاپیتان/خدمه نفتکش به ایران خیانت کرد و به آمریکا کمک کرد. 🔻رژیم آمریکا سوخت ایران را دزدید و فروخت. 🔻اکنون همان نفتکش با همان کاپیتان و خدمه و تحت حفاظت ارتش آمریکا توسط نیروی دریایی سپاه توقیف شده است. pedarefetneh @Alachiigh
🌺دلارام من🌺 قسمت4 آرام می‌پرسم: شما کی هستین؟ کنارم زانو میزند: تشنه‌ای دخترم؟ بی‌آنکه منتظر جوابم شود قمقمه‌اش را به لبانم نزدیک می‌کند: بیا دخترم، همین الان از فرات برداشتم، حالتو خوب می‌کنه. فرات؟ مگر اینجا کجاست؟ آب را یک نفس می‌نوشم، خنکایش آرامش را در رگ‌هایم جاری می‌کند؛ پیرمرد درحالی که با محبت نگاهم می‌کند می‌گوید: بگو یا حسین (ع) دخترم! زیر ل**ب یا حسین (ع) می‌گویم و می‌پرسم: شما کی هستین؟ بازهم به سوالم توجه نمی‌کند و می‌گوید: پاشو بابا! بیا بریم برسونمت! بابا! چه لفظ آرامش بخشی! تابحال کسی این‌طور خطابم نکرده، چقدر این مرد آشناست! حتما او را جایی دیده‌ام، پاهایم نیروی تازه می‌گیرد؛ بلند می‌شود و می‌گوید: پاشو باباجون. می‌ایستم و کمر راست می‌کنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ - نترس حوراء! بیا بریم، من می‌رسونمت! - شما اسم منو از کجا می‌دونید؟ چرا نمی‌گید اینجا کجاست و چه خبره؟ شما کی هستید؟ عمیق نگاهم می‌کند و با صدایی حزین می‌گوید: اینجا کربلاست باباجان! - کربلا؟ - آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟ - فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده است! لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟ - لااقل بگید کی هستید؟ بازهم با تبسم جوابم را می‌دهد؛ آرامش و مهربانی پدرانه‌اش از ترسم می‌کاهد و باعث می‌شود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می‌رسیم و پیرمرد می‌ایستد و من هم به دنبالش متوقف می‌شوم، با دست به کمی جلوتر اشاره می‌کند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا. رد انگشت اشاره‌اش را می‌گیرم و می‌رسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می‌روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کی‌اند؟ من نمی‌شناسمشون! - می‌شناسی باباجون، می‌شناسی؛ برو حوراء! - من، من می‌ترسم. - نترس بابا، من همیشه هواتو دارم. - شما کی هستید؟ - برو دخترم! انگار کسی به سمت آن رزمنده‌ها هلم می‌دهد، پیرمرد عقب می‌رود و می‌گوید: برو دخترم، برو حوراء! - وایسید! شما کی هستین؟ منو از کجا می‌شناسین؟ دست تکان می‌دهد و می‌خندد؛ دیگر صدایی از گلویم خارج نمی‌شود و با صدای بی‌صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم، با رفتنش همه جا دوباره تار می‌شود. برمی‌گردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور می‌شوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می‌دهد، تقلا می‌کنم برای کمک خواهی، صدای زوزه هواپیمایی جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی می‌شکافد با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم می‌دهد. سکوت را صدای نرم اذان می‌شکند که از بلندگوهای پارک پخش می‌شود؛ مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگوی پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده می‌شود، این ساعت هم ساکت ساکت است؛ کم پیش می‌آید مهمانی‌های شبانه همسایه‌ها تا این موقع طول بکشد. کمی طول می‌کشد تا به کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم؛ خیس عرق شده‌ام، به سختی می‌نشینم، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم می‌پیچد و باعث می‌شود کف دستم را روی گوش‌هایم فشار دهم، ناخودآگاه میزنم زیرگریه. نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه می‌کند: قوی باش حوراء! اشک‌هایم را پاک می‌کنم و وضو می‌گیرم، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم. پدر همیشه بخاطر مادر سعی می‌کرد خود را دلسوز من نشان بدهد، اما من هیچ‌وقت مهربانی‌اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان بیشتر با من شبیه یک مزاحم بود، حالا هم پدر بهانه‌ای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همین‌جا هم لطف کرده‌ام که نگهت داشته‌ام! باید به قول پدر "حجره‌ای" برای خودم دست و پا کنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم؛ از صبح تا الان به چندجا سرزده‌ام؛ اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکرده‌ام؛ خوابگاه‌ها هم قبول نمی‌کنند، چون ساکن اصفهانم. می‌نشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته‌ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب شب قبل می‌افتم، به ذهنم فشار میاورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که می‌شناسم پیدا کنم اما بی‌نتیجه است؛ خیره می‌شوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده‌اند و انعکاس نور چراغ‌های پل فردوسی درآن پیداست. گوشی‌ام زنگ می‌خورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی‌ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد! سلام عمو! خوبی؟ - سلام، ممنون! - زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار می‌کنی؟ - زاینده رودم، شما خوبید؟ - راضی نشدن حوزه بخونی؟ - تقریبا چرا! - نمی‌خواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته! بغض می‌کنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی می‌کنند و از بچگی دوست داشتند بجای بچه نداشته‌اشان مرا دخترم خطاب کنند. - می‌گید چکار کنم؟ نمی‌دونم کجا برم! ادامه دارد..... بقلم فاطمه شکیبا @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتون تا به ابد ⭐️وصف خدایی باشد ✨که همین نزدیکیست ⭐️شبتون پراز آرامش ✨گاه پر مهرخداوند ⭐️چتر زندگیتون ✨به امید فردایی روشن🙏 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۴۵ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ @Alachiigh
🌹شهیدان صدیقه رودباری محمود خادمی🌹 ♥️قرار عقدشان، باشهادت بجایی دیگر،‌در آسمانها موکول شد ✍صدیقه ،در آخرین تماس تلفنی به خانواده اش گفت: "هیچوقت تا این حد به شهادت نزدیک نبوده ام" آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که «اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پر می کنیم.» 28 مرداد 59 ، صدیقه خسته از مداوای مجروحین و پا به پای پاسداران دویدن، با دوستانش نشسته بود. بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. مسوول آموزش نظامی به خواهرا بود،،دختر دیگری (از نفوذی های ضدانقلاب) وارد شد.چند دقیقه بیشتر نشد که به بهانه ای اسلحه ی صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد. صدیقه 3 ساعت بیشتر زنده نماند ...و محمود😔 پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند... ساعاتی پس از شهادت صدیقه، محمود با چهره ای غمگین به جمع سپاهیان آمد و خبر شهادت او را اعلام کرد و گفت " بچه ها، من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست خدا بود که عقد ما، در دنیای دیگری بسته شود" و حدود 2 ماه بعد در 14 مهرماه 59 بشهادت رسید تا همانطور که خود گفته بود عقدشان در دنیای دیگر و در آسمانها بسته شود .. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🎋〰🍃 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ✅ قسمت دوم و پایانی 👤 استاد رائفی پور 🇮🇷 جمهوری اسلامی، امتحان شیعیان قبل از ظهور 🗓 خلاصه سخنرانی ۱۴۰۰ ✅مهدیاران @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺‏این تصویر (خصوصا نحوه ایستادن نفر وسط)، عجیب قابلیت نمادسازی رسانه‌ای و هنری داره.... آرامش و شجاعت این پاسدار سپاه اسلام در برابر شناور جنگی تا بن‌دندان مسلح تروریست‌های آمریکایی، باید تبدیل به الگوی ایستادگی و مقاومت بشه.... (به فاصله کم ناو آمریکایی و خودی توجه کنید ) 💬سیدپویان حسین پور این یعنی شکستن ابهت و اقتدار یک ابرقدرت ✅کلا هم ما می دونیم هم خودشان که هیچ غلطی نمی توانند بکنند👌👌 @Alachiigh