خبــــــرررررر داریم براتون 📣📣
اونم چه خــــــــــبری😇
💌مجــموعهی فرهنگی اجتماعی ترنج شما رو به دیدن فیلم سینمایی منصــور دعوت میڪند💌
🐰برای تماشای فیلم میتونید مــادرتون و یا دوست صمیمتون رو هم همـراه کنید.
👇🏽
البته به شرط ثبت نام و پرداخت هزینه😉
🗓 زمان برگزاری : چهارشنبه 3⃣ آذرماه
⏰ ساعت : ۱۵:۴۵
🏠 مکان:شاهین شهر_ بلوار امام خمـینیره_ سینما یاسمین
🔷تخفیف ویژه برای ثبت نام کنندگان ترنجی، هزینه برای هر نفر ۱۵۰۰۰ تومان
🔶با توجه به اینکه ظرفیت محدود است اولویت با کسانی است که با واریز پول سریع تر ثبت نام خود را قطعی کنند.
💳 اینم شماره کارت به نام خانم طاهره کشاورزیان:
۶۲۷۳_۸۱۱۰_۶۳۷۹_۶۱۲۹
ثبت نام از دو طریق:
1⃣ارسال مشخصات شامل نام و نام خانوادگی_نام پدر_کدملی_تاریخ تولد_ تلفن همراه و رسید فیش واریزی به صندوق ترنجنامه به آدرس:
@toranjnameh_box
2⃣ارسال مشخصات و پیامک فیش واریزی به شماره مجموعه:
۰۹۹۲۵۴۷۳۰۸۱
📣ضمنا به دوستان تون هم اطلاع رسانی کنید.
#ثبت_نام
#فیلم_سینمایی_منصور
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 19 جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم: نی
🌺دلارام من🌺
قسمت 20
حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستادهاند اشاره میکند، گویا کاروانند؛ اسم روی پرچمشان را میخوانم: هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام).
پشت سر حامد، میرویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست میدهد: سلام آقا سید! احوال شما؟
- به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟
- نه حاجی، امسالم مهمون بچههای سپاه بدرم.
لبخند روحانی جوان روی لبش میخشکد و چند بار با حالتی حسرت بار دست میزند سر شانۀ حامد: خوش بهحالت، برای ما هم دعا کن.
حامد نیم نگاهی به من و عمه میاندازد که کمی آن طرفتر ایستادهایم و هنوز دقیقا نمیدانیم حامد چه برنامهای دارد.
- حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا، رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم.
روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش.
مرد جوانی(همسن و سال حامد) به جمعشان میپیوندد؛ چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته، به گرمی با حامد احوال پرسی میکند و یکدیگر را درآغوش میگیرند، حامد به مرد جوان هم سفارش ما را میکند و همان جواب را میگیرد: چشم اخوی، عین خونواده خودم.
این یعنی حامد نمیخواهد همراه ما بیاید؛ وا میرویم، هم من و هم عمه، منتظر میشوم بیاید و توضیح دهد دلیل اینکارش را؛ من هنوز به غافلگیریهایش عادت نکردهام؛ حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمیگردد، ابروهایم را محکم درهم میکشم و با دلخوری میگویم: نمیای باهامون؟
حامد دلجویی میکند: چرا منم میام کربلا.
بازهم طلبکارانه نگاه میکنم تا بیشتر توضیح دهد.
- من جلوتر از شما میرم سامرا؛ اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامهامون همینه!
عمه گلهمندانه میگوید: من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی!
حامد گردنش را کج میکند و میخندد تا دل عمه را به دست آورد: نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله(ع) بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛ اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟
- حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی!
- چیزی نیس که مادر من! دوتا خراشه، خوب شده تا الان.
عمه آه میکشد چون میداند کاری نمیتواند بکند: چکار کنم از دست تو؟
حامد میفهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمیدارد و میگوید: دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم!
کوله پشتی را دستم میدهد و میگوید: به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته.
با عمه دیده بوسی میکند و عمه به خدا میسپاردش؛ اما من هنوز از دستش دلگیرم، میداند چطور دلم را به دست آورد؛ با لحن نرم و ملایمش نازم را میکشد: آبجی حوراء... نمیای خداحافظی؟ یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث میشود از کوره در بروم، او حق ندارد شهید شود، دیر آمده و نباید به این زودی برود. با عصبانیت میغرم: تو شهید نمیشی با این کارات!
حامد جلوی خندهاش را میگیرد و به دلجویی ادامه میدهد: باشه، حالا هنوز قهری؟
جواب نمیدهم و دست به سینه، رویم را برمیگردانم؛ ناگاه انگشتان کشیدهاش را زیر چانهام حس میکنم؛ صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و بوسهای بین ابروهایم مینشاند: ببخشید!
صورتم داغ میشود؛ جلوی اینهمه آدم این چهکاری بود؟ با صدایی خفه جیغ میزنم: زشته جلوی مردم!
- زشت داعشه! نه ما که میخوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه! حالا حلال میکنی یا دوباره همین حرکتو بزنم؟
خندهام میگیرد: باشه بابا حلالت کردم.
مظلومانه میگوید: دعام کن.
دلم برایش میسوزد، اما باید ادب شود؛ بیاعتنا میگویم: تو هم همینطور.
بالاخره راهی میشویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم سفارشهایش را تکرار میکند؛ از هم جدا میشویم و حامد راه اهواز را درپیش میگیرد اما من دیگر فکر چیزی جز #دلارام نیستم.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
💫بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشد
💫بگذار رفتنیها بروند و ماندنیها بمانند
✨تو لبخندت را بزن، انگار نه انگار
💫حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق ، شرایط و شخصی گره نزن
💫بیواسطه خوب باش،
بیواسطه شادی کن و بیواسطه بخند
💫تو که خوب باشی؛ همه چیز خوب میشود،
💫باور کن'
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۰ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹 این پنج نفر 🌹
این عکس کاملا واقعی هست
این 5نفر ،آخرین نفراتی هستند که دارن میرن اونطرف پل خرمشهر ،تا نیروهای عراقی را معطل کنند و مردم فرصت بیشتری داشته باشن شهر را خالی کنند
5 نفری که هرگز برنگشتند و ما،نه نامشان را فهمیدیم و نه تصویرشان را داریم .
بغض عجیبی پشت این عکس هست...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوچیگری آقای کارگردان بعد از ماجرای اتهام کپی کاری در فیلم قهرمان:
فرهادی: حاضر به حضور در اسکار زیر پرچم ایران نیستم!
اصغر فرهادی که این روزها درگیر ماجرای کپی کاری فیلمش از یک اثر دیگر است و به اعتبارش در عرصه فیلم سازی خدشه وارد شده است، در حرکتی فرار رو به جلو کرد و در صفحه شخصی خود در شبکه اجتماعی یادداشتی تندی منتشر کرد.
پاسخ مدیر گروه مستند بنیاد «روایت فتح» به اصغر فرهادی
🔻شما از موی سر تا نوک پایت مدیون جمهوری اسلامی است
🔹 گمان می کنم آقای فرهادی بهتر از هر کسی میداند من هرگز مثل اویی را تمجید نکرده و نمی کنم. صرفاً توصیف کرده ام. این توصیف را نیز سالهای سال است که دهخدا در تعریف واژه کانفورمیست آورده است.آقای فرهادی بهتر میداند واپسگرا؟! بودن که تهمت شوخ ایشان به من است بهتر است از طبیعت فرصت طلب و حزب بادی که امروز در آستانه اسکار با فیلمی که شائبه شدید کپی کاری بر آن محتمل شده زور می زند با نظام جمهوری اسلامی فاصله گذاری کند شاید بتواند دوباره چیزی دشت کند. نظامی که از موی سر تا نوک پای فرهادی مدیون وجود اوست. آقای فرهادی ماهم از شما بیزاریم اما شما حتماً نه از ما نه از هیچکس در جمهوری اسلامی نمی توانی بیزار باشید. درست مثل محسن مخملباف. شما از موی سر تا نوک پایت مدیون جمهوری اسلامی است ای کودک لوس، محبوب و غرغروی همه دولتها! جمهوری اسلامی که ما برایش میمیریم اما شما هم نانش را می خوری هم با فحش دادن به آن برای خود اسکار دست و پا می کنی.
رادار انقلاب
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸☘
☘
🎥 #استوری_موشن | هفته بسیج گرامی باد
🇮🇷🇮🇷
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تو دهنی کشاورزان اصفهانی به ضد انقلاب:
ما شاگرد قاسم سلیمانی و عاشق رهبر هستیم، ما فراخوان ندادهایم و کسانی که بخواهند فردا سوءاستفاده کنند را خودمان تحویل نیروی انتظامی خواهیم داد.
ما فقط #حقآبه خود را میخواهیم
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴 روسری مردانه به بازار آمد!
🔹چندی پیش جاستین بیبر، یکی ازخوانندگان غربی، در کنسرت خود با روسری روی صحنه رفت و اجرا کرد.
🔹و چند روز بعد یک برند ایتالیایی به نام بنتون از محصول جدید خود که یک روسری قابل استفاده توسط هر دو جنس زن و مرد است رونمایی میکند.
🔺یکی از وظایف اصلی سلبریتی ها آماده سازی ذهن مردم برای پذیرش نقشههای مدیران رسانه است.
⚠️ قبحزدایی سلبریتی ها اتفاقی نیست بلکه هدفمند و برنامه ریزی شده است ...
🔮گفتمان
#قبحزدایی_سلبریتیها
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پیشرفت یعنی دُبی!
زمین تنیس زیرخلیج فارس میسازن!😕😕
✅✅پیشنهاد دانلود
#بصیرت
🍁〰🍂
@Alachiigh
" بسیج پاره تن مردم است."
«امام خامنه ای مدظله العالی»
🍃🌹 ای بسیجی! رزمت پیروز، عزمت استوار، حرمتت روز افزون، و بزمت با ملکوتیان باد. 🌹🍃
🍃🌸 ـــــــــــــــــــ
💠🇮🇷فرا رسیدن هفته بسیج، روز پاس داشت این لشکریان مخلص خدا و این مکتبیان مدرسه عشق، بر پیر فرزانه انقلاب و پدر معنوی همه بسیجیان مؤمن، مقام عظمای ولایت، فرخنده باد.🇮🇷💠
قرارگاه ثامن استان اصفهان
🇮🇷#هفته_بسیج🇮🇷
صــراط
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 20 حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستادهاند اشاره میکند، گویا کاروانند؛ اسم رو
🌺دلارام🌺
قسمت 21
اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجا جاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد، دنیا و آخرت معنی ندارد، اینجا فقط اوست؛ او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم.
شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از اینکه بخواهم؛ این بابای مهربان، به رسم همیشهاش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر زخمهایم.
و اوست که راهیامان میکند به سرای حسین(ع)؛ راهی شدن همان و مجنون شدن همان؛ مردم دنیا دنبال چه میگردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی(ع) و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمدهاند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کردهاند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛ زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترینها باتقواترینهایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمدهاند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین(ع) است.
و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین(ع) میکند؛ با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شدهای.
جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علیآقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند. شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق جمعاند؛ هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه میزنند، هر دستهای به شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانههایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
و او گل مالید به شانهها و سرم، مرا مثل حضرت زینب(س) کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین(ع) را عمریست تحمل کردهایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کردهام؛ این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شدهام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پردههای غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران میشوم، همراهها آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید.
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد میافتم، با خودم فکر میکنم شاید حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم، عربی که من یاد گرفتهام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب میکنم و جلو میروم: عفواً سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر میاندازد: ایرانی هستید؟
لهجهاش عربی است؛ جا میخورم، بیتوجه به تعجب من میگوید: اسم کاروانتون چیه؟
- ابالفضل العباس، اصفهان.
- روحانی کاروانتون؟
- حاج آقای کاظمی.
لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید: میشناسمشون... ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
با این سبزی خوش طعم قندخونتان را کنترل کنید👇
▫️ پیازچه علاوه بر خوش طعم کردن غذاها خواص درمانی بسیاری دارد؛ این نوع سبزی در حفظ سلامت قلب، تقویت استخوان ها بسیار مفید است.
▫️ همچنین برای پوست، درمان سرماخوردگی، حفظ سلامت چشم ها، کاهش ریسک سرطان، کنترل قند خون، سلامت گوارش، برطرف کردن عفونت ها بسیار مفید است و میتوان از آن بهرههای زیادی برد.
خوردن "تره" برای معالجه تمامی عفونت ها مفید است و فشار خون را پایین می آورد !🌿
برای رفع ترش كردن غذا و سوءهاضمه رفع چاقی و تسكین درد مفاصل و نقرس مفید است.
📝#نسخه_های_شفابخش
📚حکیم خیراندیش (طب سنتی )
#سلامت_بمانید
🍁〰🍂
@Alachiigh
✨گاهى براى خدا هدیه اى بفرست.
مثلا،،کسى را براى خدا ببخش...
آسمان دلت صاف تر میشود✨
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۱ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید محسن وزوایی🌹
👈فاتح ارتفاعات بازی دراز
✍در عملیات بازی دراز هلی کوپتر های عراقی بصورت مستقیم به سنگرِ بچه ها شلیک میکردند
و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند.
در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت
و با ناراحتی گفت: 《پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند،کجایند؟ چرا نمی آیند؟ چرا بچه هارا به کشتن میدهی؟》
وزوایی سرش را برگرداند ،،،
نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد .
صدایش در فضا پیچید که میگفت:...👆👆
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘
🎥 #کلیپ| ریاکاری و دغل بازی اپوزیسیون برای جلب ترحم‼️
🍃🌹🍃
❌ فیلم اول مربوط به لحظه بازگشت واقعی محمد نوریزاد از زندان، بدون عصا، بدون گریم و با غرور و فاتحانه، که به صورت خصوصی برای خانواده ضبط شد!😳
❌ فیلم دوم مربوط به بازگشت محمد نوریزاد از زندان با عصا، گریم زخم و حال نزار و سخنرانی وی برای «مردم ایران» که در شبکههای اجتماعی منتشر شد!🤔😳
❌ جالب است بدانیم نوریزاد از اصلیترین عوامل امضا نامه به بایدن، برای درخواست فشار حداکثری مالی بر ایران بود.
#روشنگری
#ثامن
##سواد_رسانهای
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕️ یکی پهلویچی بود ولی باشرف، میگفت حاج قاسم سلیمانی خون و شرف ایران بود،
یکی هم از سفره انقلاب میخوره و مرزهای بی شرفی رو جابجا کرده...
آقایان اژهای و جبلی دست این نخاله های بهاییت رو از این مملکت کوتاه کنید
....
👤 🇮🇷Noora Rad🇮🇷
TWTenghelabi
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴 مافیا علیه کشور و مردم!
✅حضرت آقا فرمودند عده ای در موضوع لوازم خانگی جنجال کردند!
⁉️بنظرتون این عده ای کیا هستند؟
‼️همون مافیایی که 4700 میلیارد تومن بدهی گمرکی دارند و نمیدن! همونایی که با حمایت از LG و سامسونگ جنجال آفرینی علیه دستور رهبری کردند! همونایی که هرروز کشور را وابسته تر می کنند!💯
لعنت الله علیهم!
✍ حسنا رفیعی
🔮گفتمان
#مافیای_لوازم_خانگی
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هرجا سخن از خرابکاریست نام دولت روحانی میدرخشد/ وقتی وعدهها برای کشاورزان اصفهان آب نشد
🔺طرح ۹ مادهای احیای حوزه آبریز زایندهرود سال ۹۳ به تصویب شورای آب کشور رسید، اما هفت سال بعد زایندهرود هنوز خشک است.
Masaf
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام🌺 قسمت 21 اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجا جاییست که م
🌺دلارام من🌺
قسمت 22
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد...!
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کردهایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداختهام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتادهاش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد: ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمن، ممنون بابت کمک، یا علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان میشود؛ با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛ داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل میشدم، خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانههایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند: خدا روشکر الان که چیزی نشده، اصلا دفعههای بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه، حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛ به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستادهاند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بود آقاحامد تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات بشم.
خاطر ندارم در خانوادهای که قبلا داشتم، تا بهحال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد: با آخرت باشه آبجی ما رو گم میکنیا!
و علی هم سرش را خم میکند: چشم، من غلط کردم.
حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید: خیلیا هنوز نیومدنا!
حامد در گوشم میگوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون.
حس بیسابقهای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح میآید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است، بهشت.
محبتهای حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابستهاشان شدهام؛ اما هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم اما یاد نگرفتهام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با روشهای عملی است، مثلا اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباسهایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛ صدای عمه را که برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه زنگ پیامک، از جا میپرانَدَم؛ هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشتهام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعههای قبل نیس... تو رو به هرکی میپرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده، باورم نمیشود نیما باشد، هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست! ولمان کرده وسط مشکل و گفته: «خودت حلش کن» و گذاشته رفته! مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را میانداختند توی رودخانه و میرفتند، یا میمرد یا شنا یاد میگرفت!
اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخیاش هم برای نیما افت دارد! از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده خانه و بلبل زبانی میکند.
جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛ او برعکس من، خستگی و دغدغههای کاریاش را داخل خانه نمیآورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست، طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh