eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
498 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۴ ـــ لعنت بهت صورتش و با دستش پوشوند و هق هق می کرد به ذهنش رسید ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۵ ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ ..... ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی بهش انداخت رنگ صورتش پریده بود لباش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال و روی زخمش گذاشت از استرس دستاش می لرزیدن محکم فشار داد که شهاب از درد چشماش و اروم باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست ازش بپرسیه که حالش خوبه یا نه شهاب چشماش و بست ــــ اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشون دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کنار وایستاد و ناخن هاش و از استرس می جوید... 🍁نویسندہ: فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۵ ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 قسمت ۱۶ تو سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان اومده بودن و شهاب و به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش رو بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب و خبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق اومدند مریم با دیدن مهیا اون هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمتش اومد ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی؟ مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هاش روی گونه هاش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشون اومدن ـــ همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت ـــ تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش اومد ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو اومد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جا گرفت مهیا با گریه همه چیز رو تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هاش گونه هاش رو خیس کرده بود گفت ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستاش و فشار داد... 🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 قسمت ۱۶ تو سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 قسمت17 ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هاش و پاک کرد ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد مهیا نفس آرومی کشید و روی صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستاش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش و بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان رو گرفت تشکری کرد و اونو به دهنش نزدیک کرد ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصلا خوب نیستم مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیومده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد ـــ من حتی اسمتم نمیدونم ـــ مهیا 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 قسمت17 ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 قسمت18 ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد ـــ ای وای میدو نی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی که به سمتش دراز شده بود و گرفت و شماره مادرش و تایپ کرد و مریم دکمه تماس رو فشار داد و از جاش بلند شد و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی اون خوابیده بود بیرون اومد تخت از کنارمهیا رد شد مهیا چشمانش و محکم بست نمی خواست چیزی ببینه چشماش و باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش و صدا می کرد مریم مادرش و روی صندلی نشوند و شانه هاش رو ماساژ می داد ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش ــــ خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت چادرش و درست کرد ـــ بله بفرمایید ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله ـــ حالشون چطوره ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
تقدیم نگاهتون😇 ببخشید اگہ خیلی دیربه دیر میزارم شرمنده😢 🙂🌷
همھ‌که‌نباید‌‌ دکتر‌مهندس‌بشن‌ یه‌کشور‌اسلامۍ‌به‌طلبه‌با‌اخلاص‌ هم‌خیلی‌نیاز‌داره!!(: •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❲🦋✨❳ خواهران عزیزم! اینک زمانه احتیاج به زینب­‌ها دارد، احتیاج به علی ­اکبر‌ها دارد، ای خواهران بزرگوار! زینب‌وار زندگی کنید و حجاب خود را به عنوان یک شمشیر حفظ کنید و در زندگی صبور باشید. شهید رمضان‌علی سرائی🌿 °`🌿-🕊 『 @alahassanenajmeh
اگر میخواهید بدانید یك انسان چقدر ارزش دارد.. ببینید بہ چہ چیزے عشق مے‌ورزد توجہ‌تان بہ هرچہ باشد قیمتتان همان است :)♥️ •|علامہ ‌جعفرے|• ❥•@alahassanenajmeh
«جنــوݩ» کلمـہ اے آشـنا میانِ کسـانے اسـت کہ حرصِ انقـلاب را میخـورند... ‌ ‎‌‌ ❥•@alahassanenajmeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 →|مراسم گرامی داشت سالگرد شهادتِ دوست وهمرزم شهید حاج قاسم سلیمانی، قائم مقام لشکر ۴۱ثارالله، "شهیدسردار قاسم میرحسینی" ــــــــ خورشید تابناک سیستان ـــــــــ در وداع با شهید گمنام دعاگوی همه بزرگواران بودیم.
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 هر ڪھ آمد به در خانھ تو آقا شد... ناز عشاق کشیدن زِ مرام حسن است #صلی‌الله‌علیک‌یا‌معزالمؤمنین✋
💔 بی حرم بودن او حکمتش این بوده و هست حسن از قبل نشان داده به ما مادری است... ✋💚 "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَرَحْمَةُ اللّهِ‌وَبَرَكاتُهُ" :)🍃 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
...تا نشد قسمت ما تاریکی قبـر بیا ای به عالم بعدِ "زینب" جبل‌الصبر بیا...🥀(: #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلا
‌‌‌‌‌Γ☁️ ‌‌‌‌‌‌‌مولاۍ‌مـن❤️🖐🏿 اۍناگھان‌ترازهمه‌ی‌اتفـٰاق‌ها پایانِ‌خوبِ‌قصه‌ی‌تلـخ‌ِ‌فراق‌ھا جلوھ‌ڪن؛ تاگم‌شودابھت‌این‌ادعاها . . .シ 🥀✨ 🌱🌸 | | •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمستان آمده🌨 سرما هم آمده...❄️ اما دل من هنوز به وجودت گرم است...💔 🌷 🎈 🌿 💫 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 نشستم تا بگیرم دامن ایوان طلایی را به سمتت باز کردم دست خالی گدایی را😓 " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰ
💔 ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است تنها گناه ما طمع بخشش تو بود ما را کرامت تو گنه کار کرده است چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر قربان آن گلی که مرا خوار کرده است! " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
‌‌‌‌‌Γ☁️ ‌‌‌‌‌‌‌مولاۍ‌مـن❤️🖐🏿 اۍناگھان‌ترازهمه‌ی‌اتفـٰاق‌ها پایانِ‌خوبِ‌قصه‌ی‌تلـخ‌ِ‌فراق‌ھا جلوھ‌ڪن
ظهورکن‌نگار‌من‌بیا‌که‌از‌سر‌شعف.. فدا‌ےقامتت‌کنم‌دوچشم‌اشک‌باررا🌧 تمام‌لحظہ‌هاےمن‌فداےیک‌نگاہ‌تو.. بیاوپاک‌کن‌زدل‌حدیث‌انتظاررا💔(: 🥀✨ 🌱🌸 | | •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‹🌿🕊› آسمان‌نِشین‌ِ‌مہربان‌من🌱 جز‌دیدار‌تو‌مداوا‌نشود‌زخم‌دلم:)💔 چہ‌شو‌د…🚶🏻‍♂ گر‌نظر؎‌برمنِ‌بیچاره‌ڪنۍ!؟...🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••❀••• چون گلے پرپرشدند🥀 ازباغ امیدمادرچیده شدند🔥 گل هاے امیدزندگے پروانہ شدند💔 اززمین تااسمان پروازکردند🕊 گل هاے باغ امیدراروانہ اسمان هاڪردند🌤 ‌ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 قسمت18 ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت19 ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جاش بلند شد ـــ س سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهیا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد ؟؟؟ و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه مهیا تمام جزئیات و برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی رو گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی تونست سر پا بایسته سر جاش نشست ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت19 ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت20 محمد آقا، پدر مریم به سمت دخترش اومد شهین خانم با دیدن همسرش اونو مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن ـــ خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش و پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمام. معادلاتش بهم خورده بود ـــ مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می اومدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس بهش وارد می شد دیگه توانایی وایستادن روی پاهایش رو نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهیا با فرود اومدن تو آغوش آشنایی که خیلی وقته احساسش نکرده بود به خودش اومد آرامشی که تو آغوش مادرش احساس کرد اونو ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر تو آغوش مادرش غرق کنه ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سرشون و به طرف احمد آقا چرخوندن ــــ سالم آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•