eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
499 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق...!" اگہ مجازۍ دل بستے اگہ مجازۍ عاشق شدۍ اگہ مجازۍ وابستہ شدۍ براۍ روزایے خودتو آمادهـ کن کہ واقعے دل میکَنے واقعے میشکنے واقعے اشک میریزۍ...💔' ازقانوناۍدنیاۍ‌مجازۍ' ❀࿐༅🍃🌸🍃༅࿐❀ @alahassanenajmeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای‌دوست‌بھ‌خدا‌دوری‌طُ‌دشواراست.. بـے‌طُ‌از‌گردش‌ایام‌دلم‌بیزا‌راست.. بـے‌طُ‌ای‌مونس‌جـٰان،دل‌زِغمت‌میسوزد.. دل‌افسرده‌من‌طالب‌یک‌دیداراست:))🌿 برادرجانمان 🌷 🌿 💫 🌈 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
- آیت‌اللہ‌حـٰآئرۍ انقدرمرآقب‌چشم خودبودم که‌حتی‌اگردرعآلم‌خوآب نآمحرمی‌میدیدم چـشمآنم‌رآمیبستم! . 「➜@alahassanenajmeh
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت31 ـــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت32 _دخترا آرایشم خوبه؟؟ مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت _خوبه، میخوای بری جایي؟؟ زهرا تنه ای به نازی زد _ڪلڪ کجا داری میری؟؟ _اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند _واه مهیا این چش شد _بیخیال ولش ڪن بریم _مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی صندلی تو گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشون اومد و سفارش رو گرفت صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی و از کیف دراورد پیام داشت .همون شماره ناشناس بود جواب پیام و داده بود _یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت _بی مزه بازیش گرفته _با ڪی صحبت مي کني تو _هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جاشون بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪنه _چقدر میشه _حساب شده خانم مهیا با تعجب سرش و بالا آورد _اشتباه شده حتما من حساب نڪردم _نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی بهش انداخت و زود پول و از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد _پسره عوضی _باز چته غر میزنی _هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند _مهیا _جونم _یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی _من کی بهت دروغ گفتم بپرس _اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی رو از زهرا مخفی ڪند _بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده _باشه باشه بگو... 🍁نویسنده:فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت32 _دخترا آرایشم خوبه؟؟ مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت _خوبه، میخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت33 _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو _وای خدا باورم نمیشه _باورت بشه _نازی بفهمه... مهیا اخمی بهش کرد _قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خونه رسیده بودند بعد از خداحافظی به سمت در خانه شون رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت _سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش و کنار گذاشت _سلام به روی ماهت تا تو بری لباسهات و عوض کنی ناهارتو آماده میکنم مهیا بدون اینڪه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخونه رفت... و شروع کرد به خوردن تموم که کرد ظرفش و بلند کرد و تو سینک گذاشت _مهیا مهیا به سمت هال رفت _بله _دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی _باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغا رو خاموش ڪرد و خودشو روی تخت پرت ڪرد موهاش و مرتب کرد و وسایل مخصوص طراحی اش رو برداشت و به سمت پایگاه رفت... بعد نماز رفت چون دوست نداشت تو شلوغی اونجا دیده بشه حوصله ی نگاه های مردم رو نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد چندتا دختر جوون نشسته بودن و در حال بسته بندی بودن و با تعجب به مهیا نگاه می کردند _به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد _سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم براش چایی ریخت _بفرما _ممنون 🍁 نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت33 _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو _وای خدا باورم نمیشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت34 همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها رو روی زمین گذاشت و به طرف مهیا اومد محکم بغلش کرد _سلام مهیا جونم خوبی _خوبم سارا جون تو خوبی و برای نرجس سری تڪون داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست _خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای _واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار _فردا؟؟ _آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جاش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت _نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یکمیشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش و از دست سارا گرفت _اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم _مرسی عزیزم _خب دیگه من برم _کجا تازه اومدی _نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم _باشه گلم _راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت _خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکون داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت _مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید _آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند _اها خب من برم _بسلامت گلم مهیا سریع از اونجا دور شد خداروشڪر همونطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خونه ڪه شد... پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت... لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش و روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی رو تو دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش و وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هاش بی نقص باشه دست بہ ڪار شد گوشیش و خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت35 مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت... دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقتشو صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روشون طرح ها حساسیت نشون داده بود... حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینجوری وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگه زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد _خانم رضایی حواستون هست _نه استاد خواب بودم با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت _چتونه حقیقتو گفتم خو _خانم رضایی بفرمایید بیرون مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش و جمع کرد _خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت _خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید _چشم استاد سوار تاکسی شد و موبایلش و دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت _زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم و گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش و "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود _سلام مهیا خانم _سلام مریم جان ڪجایي _پایگام عزیزم _خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات _واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی _ما اینیم دیگه هستی بیارم _آره هستم بیار منتظرتم مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت.... اصلا مریم نظرش را در مورد اون تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد _ممنون همینجاس پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود به پایگاه رسید بدون اینڪه در بزنه وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه روش شوڪه شد و سرجاش وایستاد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
گناه‌دیروز‌تو‌!گناه‌امروز‌من‌! گناهاےفرداےما! چہ‌خبرهـ؟! پس‌قلب‌امام‌زمان‌چےمیشہ‌؟!💔 ‌پس‌تڪلیف‌چشماےزیبا‌و‌اشڪاے مولامون‌چےمیشہ‌...🍂 تا‌ڪےباید‌ایشون‌بہ‌خاطر‌گناهاے ما‌اشڪ‌بریزن‌...! هر‌وقت‌خواستےسمت‌گناه‌برے،🌊 بگو‌امام‌زمان‌‌بہ‌اندازه‌ےڪافے وحتےٰبیشتر‌بہ‌خاطر‌گناهاے افراددیگہ‌زجرمیڪشہ‌ و‌اشڪ‌میریزه‌...😔 پس‌دیگہ‌من‌بہ‌اشڪاےمولا‌اضافہ‌نڪنم. @alahassanenajmeh
نجواهایی از جنس گمنامی👇 https://harfeto.timefriend.net/16411020894938 چی میشه یه یه بار روح نباشید!؟
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 ســــلامی بی جواب از جانبـــــ خوبـان نمی مانــــد به سمتــــ ڪربلا هر صبـح میگویـــم ســــلام آ
💔 ‌رنگ‌رخساره‌نشان‌است‌و‌گواه کہ‌منم‌بنده‌ے‌عاصی‌ز‌گناه توبہ‌کردم‌،‌دلم‌آرام‌گرفت با‌سلامی‌به‌اباعبداللہ❤️ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ شعار یاوران و اصحاب امام زمان {عجل الله تعالی فرجه الشریف} کدام است؟ ۱- یالثارات الحسین ۲-جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا ۳-الحمدلله رب العالمین ۴- اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمد رسول الله جواب مورد نظر تون را در شخصی (pv) بگوئید [🗒] ↯ @Mymaster منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
سلامی دوباره😅 به شما همسنگرانِ همیشه آماده...🌱 میخواهیم--> #بهترین_عمل_رابرای_اقامون_انجام بدیم [
سلام علیکم یه توضیح مختصر راجع دوره خودشناسی بدم 💯 🥇اول اینکه خودشناسی از سودمند ترین دانش ها شمرده شده است . 🍀دوم خودشناسی یعنی چه ؟؟ خودشناسی شناخت انسان است 📜خودشناسی شناخت اسم و فامیلی و ...نیست❌بلکه یعنی شناخت سرمایه ها، توانایی ها و استعدادهای او و چگونگی به کارگیری این سرمایه ها و همچنین شناخته موانعِ حرکت انسان در مسیر تقرب به خداوند و نحوه مقابله یا دوری از این موانع✨ دوره خودشناسی کاملا رایگان توسط یک استاد عالی در حومه البرز به صورت انلاین با ویس های نزدیک به یک ساعتی تدریس میکنند ؛ جدیت شما برای استاد انگیزه بیشتر میدهد 🍃 هدف استاد و ما این است که افرادی بیشتر و بیشتر به مرحله خودسازی برسند در نهایت ظهور امام زمان ارواحنافداه سریع تر اتفاق بی افتد .🍀 به امید ظهور 🍂یا علی ...
• . توبــھ‌،توبــھ،توبــھ حرفے‌تڪراری‌مثل‌نفسهــٰایت، براۍ‌پنهــان‌شدن‌پشت‌دیوار‌دلت، راهے‌براۍ‌فرار‌از‌اشڪهــٰایت..💔 این‌روزها‌،‌خوب‌کھ‌گوش‌مے‌دهی‌همہ‌جا‌ در‌دلهــٰا‌،‌حرف‌از‌توبــھ‌است پیشترها‌،‌گناھ‌را‌با‌توبہ‌مے‌شستند.. ولے‌حالا‌توبـہ‌را‌با‌گنــٰاه عجیب‌نیست!؟ این‌،‌رسم‌امروزی‌شدن‌است …! •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
•°| شیطونـه‌ڪنارِ گوشت‌زمزمه‌میڪنه: تاجوونےاززندگیـت‌لذت‌ببر❗️ هرجورڪه‌میشه‌خوش‌بگذرون اماتوحواسـت‌باشه، نڪنه‌خوش‌گذرونیت‌به قیمتِ‌شڪسـتنِ‌دل‌امام‌زمانمون‌باشه...💔 - تلنگر
⚠️ هیچ‌وقت‌از‌گذشته‌ی‌یک‌نفر علیه‌‌ش‌استفاده‌نکن رفیق🚶🏻‍♀💔 چون‌ممکنه‌خدا‌گذشتهٔ‌اون‌آدم‌رو تبدیل‌به‌آیندهٔ‌تو‌کنه!! 😉 بعلھ‌مشتی‌اینجوریاست منتظران‌ظهور‌گناه‌نمیکنند •••━━━━━━━━━
✍مے بینے؟ شده ایم همان ڪه میخواستی! درست شبیهِ ڪسے ڪه به ستوه آمده است... خیلی وقت است؛ ڪه قحطے به ما زده؛ یوسف قحطے آرامش قحطے عاطفه قحطے لبخـــند قحطے دلِ خـــوش... تازه این حڪایتِ دل ماست؛ از حال زمین و آسمان مپرس، ڪه سنگِ تمام گذاشته اند... قحطی آمده یوسف... و ما همان مصریانِ بے چیزیم؛ ڪه پیمانه ے خالے را به امید ڪرامتِ عزیزِمان، پیش آورده ایم! یوسف اگر نبود... حُڪمِ پایانِ ماجرایِ اهلِ مصر، جز نابودے نبود! از ما نیـــز تا انحطاط، راهـــے نمــــانده است! أیْـــنَ فَرَجُـــــــڪَ الْقَــریـــبْ؟ آیا امام‌زمانت نیست راحتی؟!
برف آمد ❄️ پشت ردت 👣 در خیابان گم شدم 😓 برف آمد 🥺برف آمد یک زمستان گم شدم 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🕊🍃°• از هیچ چیز نباید ترسید، جز🤭. . شهید سید مرتضے آوینے🌻 - - - - - - - - - - - -𖣔- - - - - - - - - - - -