eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
498 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#سلام‌امام‌زمانم✋🏻💛•° ای کاش قلبهای همه ی ما بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد، ای کاش چشم های همه
هرچی فکر میکنم میبینم که بیشتر مانع ظهورم . . .! آقاجان‌ببخشیدکه‌نه‌تنهاکمک‌نمیکنیم؛ دردسرومشکلم‌درست‌میکنیم حلال‌کن‌آقا‌جان :)🙏
[نام مارا بنویسید:گرھ ڪورِ ظهور.]
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس مثل باران بهاری که نمی‌گوید کِی
به‌طولِ‌غیبت‌و‌اشڪِ‌ مدام‌وسوزِدلت ڪہ‌جانِ‌شیعہ‌زِهجران‌بہ‌لب‌رسیده‌بیا زِ‌پشتِ‌در بشنونالہ‌هاے فاطمہ‌را بہ‌سوزِسینہ‌ے آن‌مــادرِشهیده‌بیا :)💔
🌸✨ : هركس روز جمعہ صدبار بر من صلوات بفرستد، خداوند شصت حاجت او را روا مے‌كند؛ سے حاجت آن براے دنيا و سے حاجت براے آخرت است. ثواب‌الأعمال‌وعقاب‌الأعمال.ص301 •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
عالم‌منتظر‌امام‌زمانه؛ و‌امام‌زمـٰان‌عج، منتظرِآدمایی‌ڪه‌بلندبشن‌ وخودشون‌روبـسازن:)! 💠¦🍂➺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌ــــــــــ••ـــــــــــــ• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم در غروب جمعه، 7 بار این دعا را بخوانید و تا هفته بعد ان شاءالله از بلایا محفوظ بمانید مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد: مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه در یکی از کتاب های خود نقل نموده است: کسی که وقت غروب روز جمعه این دعا را 7 مرتبه بخواند، از بلیات تا هفته بعد محفوظ می ماند ان شاء الله: «اللَّهُمَ‏ صَلِّ‏ عَلَى سَیِّدِنَا‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‏ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ‏ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» (ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص264) خواهشمند است دعا برای جلو افتادن فرج آقا امام زمان ارواحنافداه را فراموش نکنیم. همه باهم در لحظه غروب: اللهم عجل لولیک الفرج در این غروب جمعه، سلام ما بر قلب مهربانت آقاجان
✍آيا می‌رسد روزی که دورت را گرفته باشیم و تو تماشایمان کنی؟🤲 🔸قصه بی‌سروسامانی ما، قصه‌ی خانه‌ایست که پدر ندارد و هر کس به کار خویش مشغول است! 🔹ما پراکندگان یک خانه‌ی آشفته‌ایم؛ که مجموع می‌شویم در حرارت آغوشت! آیا روزی می‌رسد که تو نشسته باشی و ما دورت را بگیریم؟😔
○ • بگو حافظ دلخستہ ز شیراز بیاید، بنویسد: كه هنوزم كه هنوز است چرا یوسف گم گشته به كنعان نرسیده است؟ چرا كلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
زمستان است، شــب بخیـرهایت را... نگاه پُر مهرت را... از ما دریغ مدار ای شهید دست مارا هم بگیرید🌱 #ب
غیرازشما کہ‌کسے‌خریدار‌من‌نشد... دراوج‌بے‌کسےبہ‌کجاهارسیده‌ام💔🌿 🎈 🌿' ⚘ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 خارِ رهم مگر به نگاه تو گُل شوم... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_
💔 کسی که شهرت او رحمت للعالمین باشد یگانه آینه‌دارِ، خدا، روی زمین باشد چه توصیفی از این بهتر، پیمبر باشی و نامت: رسول مهربانی‌ها، نبی باشد، امین باشد صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸☘ بزرگوار کسے است کہ گفتـارش با عمـلش یکے باشد! 🤍✨ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
‌‌- تواضع یکۍ از صفات خوبِ اخلاقۍ است وَ بہ معنای آن است کہ انسان خویش را بالاتر از دیگران نَبیند . . ! دورۍ از خودبرتربینۍ، هستہ‌ی مرکزۍ تواضع را تشکیل می­‌دهد و هر رفتارۍ کہ در آن هرگونہ‌ای از خودنمایۍ باشد، از لحاظ اخلاقۍ مردود است.
◍!🍃" •. اگر امام زمان غیبت ڪردہ است، این غیبت ماست نہ او... این ما ھستیم ڪہ چشمان خود را بستہ‌ایم. این ما ھستیم ڪہ آمادگے نداریم. 💚🌿 ‌ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
✋🏻 اگرڪسی‌گفت‌من‌ڪه‌مے‌دونم خدا مهربونه..؛ بگو دِ نمی دونے اگه میدونستے از حال رفته بودے غش کرده بودے آتش گرفته بودے پرواز کرده بودے.. 🌿 ‌ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
[ ✨! ] وَالعـٰافینَ عَنِ النـٰاس🌱.. وَ اللهُ یُحِبُّ المُحسِنینَ💕! - اینگونه دوستم دارۍ؟ پس همه را مےبخشم !❤️(: .🌸'| @alahassanenajmeh
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت44 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت45 میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومداز غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند... _ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بودخودشم نمی دونست چرا از اون روز که تو هیئت با اون مرد که براش غریبه بود درد و دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از اون روز خودش نمی دونست چه به سرش اومده بود... یواشکی کتاب های پدرش و می برد و مطالعه می کرد بعضی وقت ها یواشکی تو گوگل اسم امام حسین و سرچ می کرد و مطالب ها رو می خواند اوم احساس خوبی به اون مرد داشت سرش و بلند کرد و روبه آسمون گفت _میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش و پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم بی اختیار یاد بچگی هاش افتاد که مادرش با لباس مشکی اونو به هیئت می آورد... با یاد اون روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکون هایی که بهش می دادن سرش و بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد _خاله مهیا اشک هایش و پاک کرد _جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید _خاله برا چی گریه می کردی مهیا بوسه ای به دستش زد _چون دختر بدی بودم _نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت _برات ببندم خاله؟ مهیا مچ دستش و جلو پسر بچه گرفت _ببند خاله پسر بچه کارش که تموم شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت _میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... مداحی تمام شد... مهیا از جاش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش و شست تا یکمی از سرخی چشماش کم بشه صورتش و خشک کرد و به طرف دخترا رفت _سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت _جانم _کمک می خواید _آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در و زد صدای زهرا اومد _کیه _منم زهرا باز کن درو زهرا در و باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک و بهش داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد... مریم ناراحت به شهاب نگاهی می کرد شهاب هم با چشم هاش بهش اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکنه مریم سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهاشون هم تموم شده بود حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خونه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خونه رفت و وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هاشون و خوندند مهیا زودتر از همه نمازش و تموم کرد روی صندلی نشست و بقیه رو نگاه می کرد از وقتی که اومده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در و که باز کرد شهاب و پشت در دید _بله بفرمایید مهیا کیسه های غذا رو از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه بره که با صدای شهاب وایستاد _خانم مهدوی _بله _می خواستم بابت حرف های عمه ام... مهیا اجازه صحبت بهش و نداد _لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید به داخل پایگاه رفت و در و بست شهاب کلافه دستی داخل موهاش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف و پهن کرد و غذا ها رو چید خودش نمی دونست چرا یه دفعه اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود اون لحظه که عمه اش اونو به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان اومده بود عذرخواهی ڪنه اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو رو عوض ڪنه گفت _مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا_ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید _مهیا تو چی؟؟ _معلوم نیست خبرت می کنم.... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت45 میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 جانم میرود💗 قسمت46 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد _منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد _خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد _پسره ی بی شعور جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد _بیا تو در با صدای تیکی باز شد در رو باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... چند روز از اون روز می گذشت... تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون.... امروز کلاس داشت... نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد _به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد _چی شده به زهرا اشاره کرد _تو چرا قیافت این شکلیه _م... من... چیزیم نیست فقط.... نازی با عصبانیت ایستاد _نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد _این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه... مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت _درست صحبت کن نازی _جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد _برا من مغنعه میاره جلو دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد _چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد... همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد _یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد _تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت _جانم مهیا _مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه _دارم میام پیشت _باشه گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود _مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت _بله _بفرمایید برسونمتون _خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد _مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید _بحث اعتماد نیست _پس چی؟ بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد _کجا می رید؟؟ _طالقانی برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست _یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد مهیا دستی به پیشونیش کشید _آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد _ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم _اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد _برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش و نداد _جواب ندادید _گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد _جانم مریم _کجایی _نزدیکم _باشه منتظرم ........ _آقای صولتی همینجا پیاده میشم _بزارید برسونمتون تا خونه _نه همین جا پیاده میشم 🍁 نويسنده :فاطمه امیری🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 جانم میرود💗 قسمت46 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت47 مریم شونه های مهیا رو ماساژ داد _اینقدر گریه نکن مهیا با دستمال اشک هاش و پاک کرد _باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال _اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر مهیا رو تو آغوشش ڪشید _آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش و برداشت _جانم مامان _پیش مریمم _سلامت باشی _هر چی .زرشک پلو _باشه ممنون گوشی و قطع کرد _مامانم سلام رسوند _سلامت باشه من پاشم چایی بیارم _باشه ولی بشینیم تو حیاط _هوا سرده _اشکال نداره _باشه مهیا پالتویش و تنش کرد کیفش و برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی و جلوی مهیا گذاشت _بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی و برداشت محو بخار چایی ماند استکان و به لباش نزدیک کرد و یکمی خورد چایی تو این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا _خب چه خبر _خبری بدتر از اتفاق امروز _میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم _باشه _رابطتت با مامانت بهتر شده _میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم _میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جاش بلند شد _وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم و تو آغوش ڪشید و بوسه ای به سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد _سلام مهیا خانم _سلام مهیا خیلی خشک جوابش و داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت _راستی مریم جان _جانم داداش _در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست _آره داداش _ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش _واقعا ؟؟ _آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود _مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش و جمع کرد _فکر نکنم... حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش و پشت در قایم کرد _خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری _بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشماش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت _راستی مریم این داداشت کجا بود _ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد _جم کن بابا _عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود _اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه _بله برادر بنده پاسدار هستش _از قیافه خشنش میشه حدس زد _داداش به این نازی دارم میگی خشن _هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده _باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن _راستی مهیا چادر الزامیه _ای بابا _غر نزن _باشه من برم مهلا خانم سینی چایی و روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت _مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد _ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش و از تو کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد _ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش و تکون داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت _چی شد مادر _پیداش ڪردم ایول _نمیری دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت _حالا چی هست این مهیا چادر و سرش کرد _چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید _برا چیته؟؟ _آها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست _مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون _برا همین می خوای چادر سرت کنی _ آره اجباریه _مگه کجا میرید _راهیان نور شلمچه اینا فک کنم _تو هم میری _آره دیگه... یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستی روی سرش کشید _نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید _پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم _شبت خوش باباجان _کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید _مامان جونم جمع میکنه _مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیا خندید و خودش و روی تخت پرت ڪرد گوشیش و برداشت و برای مریم پیامک فرستاد _میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد _مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی _اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن _باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش و خام
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 جانم میرود💗 قسمت46 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید هم
وش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو براش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... 🍁نویسنده:فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
💖 پدر مهربانم مهدی جان فرموده‌ايد كه امان اهل زمين هستيد، ای امان زمين و زمان! زندگی‌هامان به هم پيچيده است و گرفتاری‌ها و بیماری‌ها بيشمار ... می‌خواهيم ازتمام سختی‌ها فرار كنيم، و به امن ترين آغوش دنيا بياييم؛ به شما پناه می‌آوريم، ما را دريابيد ... ای برده امان از دل عشاق کجایی 💖 🥀✨ 🌱🌸 | | •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
📌 آن‌وقت حتماً می‌آمدی… 🔅 امام زمانم! پدر مهربانمان! کاش یک‌روز قلب‌های همهٔ ما برای نیامدنت تند‌تند می‌زد… کاش همه با هم چشم به راهت می‌دوختیم و کاش جان‌های همهٔ ما در بی‌قراریِ دیر‌ آمدنت گُر می‌گرفت. آن‌وقت حتماً می‌آمدی... 📖