❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
#سلامامامزمانم✋🏻💛•° ای کاش قلبهای همه ی ما بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد، ای کاش چشم های همه
هرچی فکر میکنم میبینم که
بیشتر مانع ظهورم . . .!
آقاجانببخشیدکهنهتنهاکمکنمیکنیم؛
دردسرومشکلمدرستمیکنیم
حلالکنآقاجان :)🙏
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس
مثل باران بهاری که نمیگوید کِی
بهطولِغیبتواشڪِ مداموسوزِدلت
ڪہجانِشیعہزِهجرانبہلبرسیدهبیا
زِپشتِدر بشنونالہهاے فاطمہرا
بہسوزِسینہے آنمــادرِشهیدهبیا
#آقایمن :)💔
#حدیث_گرافے🌸✨
#پیامبر_اسلامۖ:
هركس روز جمعہ
صدبار بر من صلوات بفرستد،
خداوند شصت حاجت او را روا مےكند؛
سے حاجت آن براے دنيا و سے حاجت براے آخرت است.
ثوابالأعمالوعقابالأعمال.ص301
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
عالممنتظرامامزمانه؛
وامامزمـٰانعج،
منتظرِآدماییڪهبلندبشن
وخودشونروبـسازن:)!
💠¦🍂➺ #تلنگر
•ــــــــــ••ـــــــــــــ•
49.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری_مهدوی
#جمعه_های_بیقراری
کجا به فکر تو نیوفتم؟😢 امید لحظه های حساس پناه من مخاطبِ خاص { #امامزمان }
#آقا #یامهدی #بازنیومدی_ودلتنگی...
#أین_صاحبنا ؟😭
بسم الله الرحمن الرحیم
در غروب جمعه، 7 بار این دعا را بخوانید و تا هفته بعد ان شاءالله از بلایا محفوظ بمانید
مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد:
مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه در یکی از کتاب های خود نقل نموده است:
کسی که وقت غروب روز جمعه این دعا را 7 مرتبه بخواند، از بلیات تا هفته بعد محفوظ می ماند ان شاء الله:
«اللَّهُمَ صَلِّ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»
(ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص264)
خواهشمند است دعا برای جلو افتادن فرج آقا امام زمان ارواحنافداه را فراموش نکنیم.
همه باهم در لحظه غروب:
اللهم عجل لولیک الفرج
در این غروب جمعه، سلام ما بر قلب مهربانت آقاجان
#دلنوشته_مهدوی
✍آيا میرسد روزی که دورت را گرفته باشیم و تو تماشایمان کنی؟🤲
🔸قصه بیسروسامانی ما، قصهی خانهایست که پدر ندارد و هر کس به کار خویش مشغول است!
🔹ما پراکندگان یک خانهی آشفتهایم؛ که مجموع میشویم در حرارت آغوشت!
آیا روزی میرسد که تو نشسته باشی و ما دورت را بگیریم؟😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
○
•
بگو حافظ دلخستہ ز شیراز بیاید، بنویسد:
كه هنوزم كه هنوز است
چرا یوسف گم گشته
به كنعان نرسیده است؟
چرا كلبه ی احزان
به گلستان نرسیده است؟
#سید_حمید_رضا_برقعی
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
زمستان است، شــب بخیـرهایت را... نگاه پُر مهرت را... از ما دریغ مدار ای شهید دست مارا هم بگیرید🌱 #ب
غیرازشما
کہکسےخریدارمننشد...
دراوجبےکسےبہکجاهارسیدهام💔🌿
#برادرشھیدم🎈
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌿'
#نجوا_با_شہدا⚘
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 خارِ رهم مگر به نگاه تو گُل شوم... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_
💔
کسی که شهرت او رحمت للعالمین باشد
یگانه آینهدارِ، خدا، روی زمین باشد
چه توصیفی از این بهتر، پیمبر باشی و نامت:
رسول مهربانیها، نبی باشد، امین باشد
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
عالمبھشوقآمدنتندبھخوانتوست.. چشمانتظارتوحرمعمـّهجانتوست🕌♥️:)! • #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_
±ما وِصال تو به زارے و دعا مےطلبیم
دَردمندیم و زِ لَعل تو دوا مےطلبیم..💔
•
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#حدیث_گرافے🌸☘
بزرگوار کسے است
کہ گفتـارش با عمـلش یکے باشد!
#امام_حسین🤍✨
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
-
تواضع یکۍ از صفات خوبِ اخلاقۍ
است وَ بہ معنای آن است کہ انسان
خویش را بالاتر از دیگران نَبیند . . !
دورۍ از خودبرتربینۍ، هستہی مرکزۍ
تواضع را تشکیل میدهد و هر رفتارۍ
کہ در آن هرگونہای از خودنمایۍ باشد،
از لحاظ اخلاقۍ مردود است.
◍!🍃"
•.
اگر امام زمان غیبت ڪردہ است، این
غیبت ماست نہ او... این ما ھستیم ڪہ
چشمان خود را بستہایم.
این ما ھستیم ڪہ آمادگے نداریم.
#شھیددڪترمصطفےچمران💚🌿
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#سخن_بزرگان✋🏻
اگرڪسیگفتمنڪهمےدونم
خدا مهربونه..؛
بگو دِ نمی دونے اگه میدونستے
از حال رفته بودے غش کرده بودے
آتش گرفته بودے
پرواز کرده بودے..
#استادپناهیان 🌿
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
[ #محبوب✨! ]
وَالعـٰافینَ عَنِ النـٰاس🌱..
وَ اللهُ یُحِبُّ المُحسِنینَ💕!
- اینگونه دوستم دارۍ؟
پس همه را مےبخشم !❤️(:
.🌸'| @alahassanenajmeh
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت44 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت45
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومداز غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بودخودشم نمی دونست چرا از اون روز که تو هیئت با اون مرد که براش غریبه بود درد و دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از اون روز خودش نمی دونست چه به سرش اومده بود...
یواشکی کتاب های پدرش و می برد و مطالعه می کرد
بعضی وقت ها یواشکی تو گوگل اسم امام حسین و سرچ می کرد و مطالب ها رو می خواند اوم احساس خوبی به اون مرد داشت سرش و بلند کرد و روبه آسمون گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش و پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هاش افتاد که مادرش با لباس مشکی اونو به هیئت می آورد...
با یاد اون روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
مهیا با تکون هایی که بهش می دادن سرش و بلند کرد پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش و پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله برا چی گریه می کردی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_برات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش و جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تموم شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
مداحی تمام شد...
مهیا از جاش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش و شست تا یکمی از سرخی چشماش کم بشه
صورتش و خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک می خواید
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در و زد
صدای زهرا اومد
_کیه
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در و باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک و بهش داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی می کرد شهاب هم با چشم هاش بهش اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکنه مریم سری تکون داد و مشغول شد..
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهاشون هم تموم شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خونه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خونه رفت و وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هاشون و خوندند
مهیا زودتر از همه نمازش و تموم کرد روی صندلی نشست و بقیه رو نگاه می کرد از وقتی که اومده بود با هیچکس حرفی نزده بود
با شنیدن صدای در به سمت در رفت در و که باز کرد شهاب و پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا رو از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه بره که با صدای شهاب وایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_می خواستم بابت حرف های عمه ام...
مهیا اجازه صحبت بهش و نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید
به داخل پایگاه رفت و در و بست شهاب کلافه دستی داخل موهاش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف و پهن کرد و غذا ها رو چید
خودش نمی دونست چرا یه دفعه اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود اون لحظه که عمه اش اونو به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود...
الان اومده بود عذرخواهی ڪنه اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو رو عوض ڪنه گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت می کنم....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت45 میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 جانم میرود💗
قسمت46
موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد
_بله
_منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد
_منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
_خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
_پسره ی بی شعور
جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد
_بیا تو در با صدای تیکی باز شد
در رو باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
چند روز از اون روز می گذشت...
تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد
اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند
بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون....
امروز کلاس داشت...
نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
_به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
_چی شده
به زهرا اشاره کرد
_تو چرا قیافت این شکلیه
_م... من... چیزیم نیست فقط....
نازی با عصبانیت ایستاد
_نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
_این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه...
مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت
_درست صحبت کن نازی
_جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت
کن "
مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد
_برا من مغنعه میاره جلو
دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد
_چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد
ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت....
آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد...
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد
_یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی
فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد
_تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت
از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت
_جانم مهیا
_مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
_دارم میام پیشت
_باشه
گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود
_مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
_بله
_بفرمایید برسونمتون
_خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد
_مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
_بحث اعتماد نیست
_پس چی؟ بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
_کجا می رید؟؟
_طالقانی
برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست
_یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشونیش کشید
_آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
_ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم
_اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
_برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش و نداد
_جواب ندادید
_گفتم اگه بتونم جواب میدم
نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد
_جانم مریم
_کجایی
_نزدیکم
_باشه منتظرم
........
_آقای صولتی همینجا پیاده میشم
_بزارید برسونمتون تا خونه
_نه همین جا پیاده میشم
🍁 نويسنده :فاطمه امیری🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 جانم میرود💗 قسمت46 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت47
مریم شونه های مهیا رو ماساژ داد
_اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هاش و پاک کرد
_باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال
_اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر
مهیا رو تو آغوشش ڪشید
_آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند
مهیا گوشیش و برداشت
_جانم مامان
_پیش مریمم
_سلامت باشی
_هر چی .زرشک پلو
_باشه ممنون
گوشی و قطع کرد
_مامانم سلام رسوند
_سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
_باشه ولی بشینیم تو حیاط
_هوا سرده
_اشکال نداره
_باشه
مهیا پالتویش و تنش کرد کیفش و برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست
مریم سینی چایی و جلوی مهیا گذاشت
_بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی و برداشت محو بخار چایی ماند استکان و به لباش نزدیک کرد و یکمی خورد چایی تو این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
_خب چه خبر
_خبری بدتر از اتفاق امروز
_میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
_باشه
_رابطتت با مامانت بهتر شده
_میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
_میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جاش بلند شد
_وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم و تو آغوش ڪشید و بوسه ای به سرش کاشت
مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
_سلام مهیا خانم
_سلام
مهیا خیلی خشک جوابش و داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
_راستی مریم جان
_جانم داداش
_در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
_آره داداش
_ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
_واقعا ؟؟
_آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
_مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش و جمع کرد
_فکر نکنم...
حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش و پشت در قایم کرد
_خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری
_بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشماش گرد شد
ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
_راستی مریم این داداشت کجا بود
_ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
_جم کن بابا
_عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
_اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
_بله برادر بنده پاسدار هستش
_از قیافه خشنش میشه حدس زد
_داداش به این نازی دارم میگی خشن
_هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
_باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
_راستی مهیا چادر الزامیه
_ای بابا
_غر نزن
_باشه من برم
مهلا خانم سینی چایی و روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
_مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد
_ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش و از تو کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
_ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش و تکون داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
_چی شد مادر
_پیداش ڪردم ایول
_نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
_حالا چی هست این
مهیا چادر و سرش کرد
_چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
_برا چیته؟؟
_آها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
_مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
_برا همین می خوای چادر سرت کنی
_ آره اجباریه
_مگه کجا میرید
_راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
_تو هم میری
_آره دیگه... یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی روی سرش کشید
_نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید
_پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
_شبت خوش باباجان
_کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید
_مامان جونم جمع میکنه
_مهیا دستم بهت برسه میکشمت
مهیا خندید و خودش و روی تخت پرت ڪرد
گوشیش و برداشت و برای مریم پیامک فرستاد
_میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد
بعد دو دقیقه مریم جواب داد
_مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی
_اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن
_باشه مهیا جوووونم
لبخندی زد و گوشیش و خام
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 جانم میرود💗 قسمت46 موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید هم
وش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو براش تازگی داشت
و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره...
🍁نویسنده:فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
#سلام_امام_زمانم💖
پدر مهربانم مهدی جان
فرمودهايد كه امان اهل زمين هستيد،
ای امان زمين و زمان!
زندگیهامان به هم پيچيده است
و گرفتاریها و بیماریها بيشمار ...
میخواهيم ازتمام سختیها فرار كنيم،
و به امن ترين آغوش دنيا بياييم؛
به شما پناه میآوريم، ما را دريابيد ...
ای برده امان از دل عشاق کجایی
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج 💖
#امام_زمان
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
📌 آنوقت حتماً میآمدی…
🔅 امام زمانم!
پدر مهربانمان!
کاش یکروز قلبهای همهٔ ما برای نیامدنت تندتند میزد…
کاش همه با هم چشم به راهت میدوختیم و کاش جانهای همهٔ ما در بیقراریِ دیر آمدنت گُر میگرفت.
آنوقت حتماً میآمدی...
📖 #دلنوشته_مهدوی
https://EitaaBot.ir/counter/t5xeo
بچه شیعه ها یه یاعلی بگید🙂💛
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
_🌿🦋,,
_ جانم به صدایت، به نامت، به آنهمه جلالت!💙
#مھدۍقـٰائم 💠