eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
499 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌱 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱 《وَالْعَصْرِ》عصر خروج القائم {علیه السلام }. 《إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ 》یعنی [اعداءنا]. 《إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا》یعنی [بِآیَاتِنَا] 《وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ》یعنی [بمواسات الاخوان] 《وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ》یعنی [بالامامه] 《وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ 》یعنی [فی الفتره].
منظور از عصر، عصر ظهور و خروج قائم {علیه السلام}است. انسان در زیان و خسران است، یعنی دشمنان ما در زیانند؛ مگر آنان که ایمان آورده اند و کارهای نیک انجام دادند، یعنی با مواسات برادران دینی و یکدیگر را به حق و امامت ما را اهل بیت پیامبر {صلی الله علیه و آله} سفارش کردند و یکدیگر را به صبر سفارش کردند.( یعنی در دوران فترت (زمان غیبت که عقاید مردم سست می شود).
بنابراین امام عصر بودن آن حضرت، به معنای آن است که حضرت در زمانی که تنها خداوند از آن آگاه است خروج خواهد کرد و او شخصیت اول مورد توجه در آن عصر است ، پس او صاحب عصر می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ| روز شمارنیمه شعبان 💠 ۳۸ روز 🔶️ برای عهدی بزرگ در نیمه شعبان آیا آماده ای ؟ 🎊 روز ولادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی صاحب الزمان نزدیک است. 🎊 🌤اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌤
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت 56 مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت57 به سمت همون مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش واز تو کتش در اورد، تا به محسن زنگ بزنه، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش و درآورد. اما اونجا آنتن نمی داد. بیسیمشم که جا گذاشته بود.... نمی دونست باید چکار کنه. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه رو فهمیده باشند... دستانش و تو موهاش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اونو آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف و ببینه... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد. دستش و رو دهنش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطرافش نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید چون هوا تاریک بود؛ نمی تونست درست ببینه. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی تو دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهابِ. صدایش و می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب اونجا نبودند. می خواست بلند شه ، اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش و گرفت. سعی کرد شهاب و صدا کنه ، اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دوتست چیکار کنه. اشکش دراومده بود. با ناامیدی با پا به سنگ های جلوش زد؛ که با سر خوردنشون صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری رو شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صداش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی و زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش و در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشه، اورکتش رو روی شونه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی اونو برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید تا کمکتون کنه... با هزار دردسر از اونجا خارج شدند... شهاب در ماشین و برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری و براش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطوری باهاش صحبت کنه، جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم دستشویی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفاش پشیمون شده بود، او حق نداشت با اون اینطور صحبت کنه. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش و تکون داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری اون تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم و گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _خونه ما؟! _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _نه چیزی نشده! _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی رو قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشون زده نشد... _پیاده بشید. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 قسمت57 به سمت همون مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد. یک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت58 _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. _کارتون تموم شد؟! _آره! _خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت.... بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. _سید... _بله؟! _مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین و روشن کرد. _بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظرن... _وای خدای من! _مریم مادر، زود آب قند و بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. _مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشونی اشک هاش و پاک کرد. _پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان و به دست مادرش داد و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. _دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آروم کنه . مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا تو حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی رو براش توضیح می داد؛ سرش و تکون می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش و بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان براش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشماش و باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: _اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشونی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها رو نداشت، پس سرش و پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشون اومدند. _مادر جان! چی به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و اونو محکم تو آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش و بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: _خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. _یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. _این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو اومد. _مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند.... احمد آقا جلوی دخترش وایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش و پایین انداخت. _شرمنده حاجی! _نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه.... با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتونست حرفش و ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا اومد. _احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش و پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
سلام و عرض ادب خدمت تمام مهدیاران عزیز ... یه سوال از همگی میکنم شما هم لطف کنید در ناشناس پاسخ بدید 🙏 فکر میکنید که .... چی شد عاشق امام زمان شدید؟ چطور شد که مهر آقا به دلتان افتاد ؟ از کجا فهمیدید عاشق امام شدید ؟ کلا چگونه مهدوی شدید؟؟ جوابتان را در لینک زیر بفرستید👇 https://harfeto.timefriend.net/16443360034605 تا بفرستم برای افرادی که هنوز تو دوراهی قرار دارند🌱 مردی هنوز چشم به راه جواب ماست یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست
پـدر مظلـومـ عـالـم✋🏻 علیک یا حجـت ابـن الحسـن نمیدانمـ |تو| کجایے🥀➺ ولے منـ اینجآ … در انتظارِ تو جان داده‌امـ :( 🕊| 🌴| صبحـت بخیـــر آقـای مهــربــانـــم💚
۱۰ آیا صفت 《شریک القرآن》متخصص به امام زمان {عجل الله}است؟ ۱-بله؛اختصاص به حضرت مهدی{عجل الله} است. ۲-خیر؛ این صفت بر دیگرپیشوایان معصوم {علیه السلام} اطلاق می شود. جواب مورد نظرتان را یا در لینک زیر علامت بزنید یا در شخصی(pv)ارسال کنید. [🗒] ↯ https://EitaaBot.ir/poll/dj0ai @Mymaster منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
سلام و عرض ادب خدمت تمام مهدیاران عزیز ... یه سوال از همگی میکنم شما هم لطف کنید در ناشناس پاسخ بدی
سلام روزتون منور به لبخند امام زمان ارواحنافداه 🍀 بریم سراغ خوندن ناشناس ها ... با عرض پوزش یکم تعداد پیام ها میره بالا🙏
مرحبا🍀 بیتِ زیبایی بود 🌷 داستان قشنگی بود 🌱 بسیار عالی 🕊چقدر زیبا عاشق امام شدید🌷
میزارم کانال تا شاید نشانه ای باشد تا راه راست را بتواند انتخاب کند🖤 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 جمله ی زیبایی بود 🌷 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 خیلی ممنون از شما 💐 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 چقدر زیبا عاشق هستید❤️
چقدر داستان عاشق شدنتان زیبا و عالی بود 👌💐ان شا الله با دعای امام زمان هممون مهدوی بمونیم 🤲 شما لطف دارید به این بنده حقیر🌱 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 بسیار عالی 💐 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 سلام ان شا الله با عنایت امام زمان عاشق هستید که دقدقه این را دارید که امام زمان ازتون راضی باشن 🍀
چقدر قشنگ خدا دستتان را گرفت ✋ خیلی زیبا بود 🙂👌 داستان عاشق شدنتان خیلی خیلی قشنگ بود❤️
سپاس گذارم 🙏 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 خیلی عالی 👌ان شا الله زین بعد هم میمونید🤲🌱 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مطلب تان واقعا مفید بود 🌷سپاس از این مطالب اگر داشتید و خواستید به اشتراک گذاشته شود تا ماهم بهره من شویم در پی وی بفرستید🙏👇 @Mymaster
چه جالب 😅 الحمدالله 💐
چشم حتما لطفا به ادمین تبادلات پیام بدید یا به خودم تا بفرستم تو گروه🌷 @Mymaster
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
__
مادرشهیدصبوری‌میفرمودندڪه رفت۴۰روزدیگہ‌برگرده ۳۱سال‌طول‌ڪشید..💔 🌱| @alahassanenajmeh
"🖤🌙" ‌ گـٰاهـۍ‌دل‌چ‌ـٰارھ‌اش ؏ـلۍ‌ابـن‌موسـۍ‌الرضـٰاسـت!(:🖐🏻 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹♥🖇› (ع) •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
امام‌زمان‌"عجل‌الله‌تعالی‌وفرجه‌الشریف" فَلاَ ظُهُورَ إِلاَّ بَعْدَ إِذْنِ اَللَّهِ تَعَالَی ذِکرُهُ وَ ذَلِک بَعْدَ طُولِ اَلْأَمَدِ وَ قَسْوَةِ اَلْقُلُوبِ وَ اِمْتِلاَءِ اَلْأَرْضِ جَوْراً  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ظهورانجام‌نمی‌شود،‌مگربه‌اجازه‌خداوند،‌ متعال‌و‌آن‌هم‌پس‌از‌زمان‌طولانی‌وقساوت دلها‌و‌فراگیرشدن‌زمین‌ازجوروستم. 📜بحارالأنوار،جلد۵۱،ص۳۶۰
ان شا الله 🤲ان شا الله که همگی ظهور آقا را ببینیم 🍀 خیلی زیبا بود💐
بسیار عالی 🕊ان شاءالله که همیشه همیشه مهر امام تو دلتان بماند❤️ 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 سلام چقدر قشنگه 🌱میدونید چرا ؟چون از وقتی چشم به جهان گشودید عاشق بودید و نسبت به گذشته مثل ماها پشیمونی ندارید که چرا گذشته را به بطالت گذراندیم و ان زمان یاد آقا نبودیم 💐
ان شا الله که حل میشود 🤲من خودم به شخصه اگر اتفاقی بی افتد ابتدا به خداوند میگم و سپس با امام زمان درمیان میگذارم 👌در اخر با یکی از بزرگان خانواده مانند پدر یا مادر در میان گذاشته و از آنان درخواست راهنمایی میکنم🍀 نگران نباشید خود امام عنایت میکنند🌱 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 شاید حق با شماست:) دعاکنید این حس و حال نصیب ماهم شود 🙏🕊 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ✋😔