❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
راستی....!
اَزحَرَمِکَربُبَلایَتچِهخَبَر؟😞💔
جـٰایخآلیمَرامیشَوَدآنجاحِـسکَرد...
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
یـوسُفِگُمگَشتِھبٰازآیَد
اَگَـر۠ثابِت۠شَوَد۠
دَر۠فِراقَـشمِث۠لِیَع۠قوبیٖموَ
حَس۠رَتمیخو۠ریٖم...🖐🏿
|🥀|➺ #امام_زمان
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت64 _به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت65
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد اومد...
_یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت....
مهیا احساس می کرد، که شهاب تو گذشته سیر می کنه..
_این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید....
مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری اون روز عذاب می کشید!
_می خواستم اول اون و از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود....
مهیا، دستش و جلوی دهنش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشماش، بر گونه اش سرازیر شد.
_یعنی اون...
_بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یه پسر بچه رو از گوشه ی قاب عکس برداشت.
_اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
_متاهل بود؟!
شهاب سری تکون داد.
_وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید....
بیش از حد، کنار مهیا مونده بود. نباید پیشش می موند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دونست چرا این حرف ها رو به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جاش بلند شد.
_من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
_ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
_نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین اومد.
مهمان ها رفته بودند....
مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی و جمع کردند.
_نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
_به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!
_خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
_والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
_مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
_میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
_بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست....
_زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی به بهم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید....
باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش رو بکند؛ علیه اون عمل می کرد.
کارهاشون تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خونه شون راه افتاد.
موبایلش و روشن کرد، و آیفون و زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام و باز کرد.
_سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای براش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت65 مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد اومد... _یعنی چی جاموندید؟! ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت66
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش و بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش و درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب موند.
بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش و پایین می کشید. نمی دونست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، اونو معذب نکرده بود ولی الآن...!!
با صدای پیامک، به خودش اومد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در و براش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش اومد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید...
آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی اون نشسته بود، رفت.
مهران سر جاش وایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جاش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟
خبریه به مام بگو...
مهیا، سرش و پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش و به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه دک بگیرد؛ که مهران، دست مهیا رو تو دستاش گرفت.
مهیا، دستش و محکم از دست مهران کشید. تموم بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش و جلو برد تا دوباره دستش و بگیره...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها،همه به طرفشون برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگذار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش و از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی بهش دست داده بود. دستش و به لباس هاش می کشید. خودش هم نمی دونست چه به سرش اومده بود!
وقتی که مهران دستش و گرفته بود؛ احساس بدی بهش دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش و زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستاش و شست.
دستاش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
اونا رو تو جیب پالتوش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دونست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
43.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری_مهدوی
#جمعه_های_بیقراری
وای از این دوری سخت غیبت😭✋
العجل یابن الزهرا[سلام الله علیها]🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری
https://harfeto.timefriend.net/16432773354207
حرفی سخنی حدیثی!؟:)
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 هميشه ذكر خداحافظيش يا علی است؛ پيمبری كه به حُسن ختام مشهور است... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
﷽
💔
چه نیازیست به اعجاز، نگاهت کافیست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها !
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد ...
#حمیدرضابرقعی
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
>•🌸•< لذٺ شعر به آن است ڪہ والا باشد هدف شعر ظھور گل زهرا باشد✨ جان ناقابل ما نذر شما مھدی جان ع
>•🌸•<
درددرمانمےشود
باذکريامهدیمدد
سختآسانمیشود
باذکريامهدیمدد✨
•
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
مـردمـان دࢪ مـن و حـیـࢪانـے مـن، حیـࢪاننـد مـن دࢪ آن ڪَس ڪہ تــو ࢪا بینـد و حـیـࢪان نشـود حـیـࢪانـم.
<🌙🌸>
رفاقتمان ابدیسٺ!
نباید یادمان برود
هرگاھ افتادیمدستآنزیادے
بودندڪہدستانمانراگرفتند...
مانندشھیدانمدافـ؏حرم!🌱
#برادرشھیدم🎈
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌿'
#نجوا_با_شہدا⚘
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
>•🌸•< درددرمانمےشود باذکريامهدیمدد سختآسانمیشود باذکريامهدیمدد✨
-
ڪمتر از یڪ ماھ دیگه تا نیمه شعبان موندھ ... بیاین تو این مدت ، بشیم همونے ڪه #امام_زمان(عج) مےخوان❤️! دلیل خوشحالے شون بشیم✨
(:𝒋𝒐𝒊𝒏↴
「@alahassanenajmeh🥀」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
27روز تـا میلاد باسعادت
حضرتولیعصرارواحنافداه
📆#روزشماࢪ | #نیمه_شعبان
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
𝒋𝒐𝒊𝒏↴
「@alahassanenajmeh🥀」