❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صد_ودهم گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... با اشک عاشقانه نگاهش میک
رمان زیبای #هر_چی_تو_بخوای 🌈✨
#قسمت_صد_ویازدهم
گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:
_اگه تیرش بهت میخورد...
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم.
خیلی گذشت...
در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت:
_وحید،زهرا،حالتون خوبه؟
صداش بغض داشت...
سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم:
_مامان نگران ماست.جواب بده.
وحید گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ما بیشتر.
وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
_مامان جان، ما خوبیم.
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ خداروشکر که ما خوبیم،سالمیم.
وحید گفت:
_ خداروشکر.
گفتم:
_شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه....
بعد با شیطنت گفتم:
_ولی دو تا عیب بزرگ داری.
وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_خوش قیافه و خوش تیپی.
وحید فقط نگاهم کرد.گفتم:
_آخ..یادم رفت.
-چی رو؟
-باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_قبلنا خوش سلیقه تر بودی.
وحید لبخند زد.بالبخند گفتم:
_حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟
گفت:
_از قبل میدونستی؟
-آره.
-از کی؟
-یه هفته ای هست.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-وحید به من نگاه کن.
با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.
-من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی.
خیلی جدی گفت:
_زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد.
منم جدی گفتم:
_دروغ نشه.
-باور نمیکنی؟
-پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟
خندید.دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت:
_زهرا،من شرمنده م...
-من بهت افتخار میکنم..خیلی..وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای.
-....زینب...
-زینب سادات امتحان سختیه برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.
-زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی.
یک ساعت به اذان صبح بود....
با هم نمازشب خوندیم و از خدا تشکر کردیم و ازش خواستیم...*
ادامه دارد......
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_القائـم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
رمان زیبای #هر_چی_تو_بخوای 🌈✨ #قسمت_صد_ویازدهم گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرد
رمان زیبای #هر_چی_تو_بخوای 🌈✨
#قسمت_صد_ودوازدهم
با هم نمازشب خوندیم و از خدا تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون صبر بده.
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم.
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم محکم و قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو خوب میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من خداست. وحید رو هم چون عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا شخصی نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که گناه انجام نده.
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.🙄
-بعضی گناه ها فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید خدا مهمه.اگه گناه میکرد خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای هرزه وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من عزیزتر هم
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....*
ادامه دارد.......
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_القائـم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
🌱| #تلنگرانه
-
⁶²³⁶پیامناخواندهداریم :)
ولیبااینوجود،بازهمبیھودهتوی
فضایمجازی،میچرخیم !🖐🏻 بعدمواقعِگرفتاریفقطخدامونوصدامیزنیم !یهـحرکتیبزن،خسته نباشیپھلوان🙂
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
💔͜͡🍃
گراےنسیمشَبےبگذرےبرآنسرِزُلف
بہگوشاوبرسانذڪرِبیقرارےِما
🕊¦⇠#امام_زمان
💔¦⇠#جمعہدلتنگے
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یااَباعَبْدِللَّهِ الْحُسیْن❤️ دسٺ بر سینہ سلام از راهِ دور مےدهم #خون_خدا؛ گلب
❏ازهمانبچہگۍعاشقتبودم•••♥
✦هَـم؏ـشِقحُـسِین؏مَعنِۍزِندِگۍاَسـت
✦هَـمگِریِہبَراُوڪمآلسٰآزَنِدگِۍاَسـت...!
❍بسمــنامٺیاحسینعلیھالسلامـ•••🍃
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
شھادت درد دارد
دردِ ڪُشتن لذت...
قبل از اینکه با دشمن بجنگی
باید با نفست بجنگی....👌
شهـادت را به اهل درد میدهند...
#شهادت
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
❁﷽❁ در شعر و شهر و زیر و روے آرزوها در چشمها هم بےقرارت هستم #آقا فرقے ندارد سہشنبہ یا روز #جم
خبࢪ آمد خبࢪے نیست هنـوز..
از غمـ دوࢪے دلداࢪ بسوز💔🥀
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#سخن_بزرگان✋🏻
#امام_خمینے بارها بہ طلاب مےفرمودند:
اگر یڪ قدم
براے تحصیل علم بر مےدارید؛
باید دو قدم در راه تہذیب نفس بردارید!
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
❏ازهمانبچہگۍعاشقتبودم•••♥ ✦هَـم؏ـشِقحُـسِین؏مَعنِۍزِندِگۍاَسـت ✦هَـمگِریِہبَراُوڪمآلسٰآ
باهاش زندھایـم
وباھاشمیمیࢪیـم . . .⛓♥️
°•🤞🏻🕊•°
{ #خودسازی }
.
.
مۍدونےچہ..؟!
گیرافتادی..مشکلداشتی
فقط"امامزمان"
متوسلشو..لازمهمنیستهیقسمبدیآقارو صادقانہکمکبخواه..
کمکمۍکنن(:
.
.
[هرڪهازخداپرواکندپر،واڪند..🕊💕]
http://eitaa.com/alahassanenajmeh
Muhammad The Nabi.mp3
7.14M
•♥️🥳•
•|ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺣﯿﺪﺭﯾﻢ
•|ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﯾﻢ
🎤| #علےاکبر_قلیچ
#هفتہ_وحدت و میلاد #پیامبر_اکرم مبارک🌿
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
-
-
ازعکاسےپرسیدند . .
بدترینلحظہعکسگرفتنٺکِۍبود؟
گفت:«خواستمازکودکےعکسبگیرم؛
فڪرکردکہدوربیناسلحہمنہ
وداستانشرابالابرد-!
واقعااگرمدافعانحرمنبودن،چہمیشد-!?
شایدجاےاینکودڪمنوشماهرروزتنوجانمان
ازصداےخمپارھهاےشهرمےلرزید ..!(:
#تلنگر⛓!-
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💚•• «آسِمـانسوخٺ... زمینسوخٺ... وبـاࢪاننِگِࢪِفت؛ زندگۍبَعدِ"تـو" بَـࢪهیچڪسآساننَگِࢪِفٺ...💔!
جان هر زنده دلے زنده به جانے دگر است
من همانم که دلم زنده به یاد شهداست
#برادرشھیدم🎈
#شهید_علاء_حسن_نجمه 🕊🌿
#نجوا_با_شہدا
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#والدة_الشهید
مراسم پنجمین سالگرد شهادت قمر شهدا شهید علاء حسن نجمه در حرم سیده خوله بنت الحسین توسط خانواده شهید
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
#ویدیو 👇👇
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#والدة_الشهید
#ویدیو ☝️ مراسم پنجمین سالگرد شهید علاء حسن نجمه در بلعبک حرم خوله بنت الحسین سلام الله علیها
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•