eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
498 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا را در نظر بگیرید و حُرمت مھمان را رعایت کنید. مهمان‌ شما بھ‌جز آن‌کہ خشنود و سپاسگزارتان باشد، نباید از نزد شما خارج شود. ـ اِمامُ‌ المُتّقین‌‌ ؛ عَلۍ﴿ع مستدرک. صفحۂ241
-❤️- - تمام‌دنیا‌منتظرش‌هستند!! اونوقت‌منه‌بچه‌شیعہ‌مثل‌ڪبڪ‌ سرموڪردم‌تو‌برف‌دارم‌ڪارخودم‌میڪنم.! ... ...
سلام ادمین ها و اعضای محترم شنیدم که جدیدن فیلتر رنگ اومده یعنی اگر زیاد فعالیت کنی تو کانال فیلتر میشه حالا چه مذهبی چه غیر مذهبی مطمئن نیستم حقیقت داره یا نه ولی دیدم چندین کانال که فیلتر شدن گفتم اطلاع داشته باشید
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان جانَم میرَوَد💗 پارت42 محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند... شهاب از جاش بلند شد تا به اتاقش بره که مریم صداش کرد _شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم _مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده _نه خاک گرفتن باید بشوریمشون _باشه شهاب به سمت انباری رفت سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟ _یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم _منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _می خوای بیای؟؟ _آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست مریم_من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفا رو ڪنار حوض گذاشت _بفرمایید _خیلی ممنون داداش . _خواهش میکنم _میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟ _دوست دارن بیان؟؟؟ _آره _باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم و بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه _معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرشم نمی کرد که مهیا بخواد با اونا به شلمچه بیاید... اون با بقیه دخترا فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مثل بقیه تو مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت... مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از اون چیزی هست که فکر می کنه وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش و پیدا کنه با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش اومد مهیا_به کجا خیره شدی لبخندی زد و جواب مهیا رو با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشون شد... بسته بندی سبزی ها تموم شده بود... همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن اما دختر ها اونقدر خسته بودند که ترجیح دادند خونه بمونند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪارا رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان و روی تخت انداختند _تختمو شکوندید _ساکت شو مریم شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها رو به مسجد ببرند مریم و صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره رو باز کرد _اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید _آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب ناهارتونو اورده بیاید ببرید _چشم خوشکلم _خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم تا مهیا می خواست چیزی بگه نرجس از جاش بلند شد _من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق بیرون رفت مهیا روبه مریم و سارا گفت _یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد مریم_عفریته؟؟ سارا_نرجس دیگه فدات مهیا حسمون مشترکه _دخترا زشته _جم کن بابا مریم مقدس نرجس غذاها را اورد. نهار قیمه بود... مهیا می تونست بدون شک بگه که این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند... و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به اونا اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای ناهار فردا رو هم باهم بشوریم همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خداش بود که مهیا کنار مریم بمونه به شهین خانم گفت که اگر می تونست خودش هم برای کمک می موند ولی باید همراه احمد آقا به خونه ی آقا احسان برن و برای مراسم فردا به اون کمک کنند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم تو حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم اومدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید شهین خانم_ قراره امشبم بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن محمد آقا_ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم _شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش _تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم مریم سینی چایی و به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت _خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی و که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد مهیا از جاش بلند شد... شهین خانم به طرفش دوید _وای چی شد مریم تند تند مانتوی مهیا رو می تکوند _وای سوختی مهیا محمد آقا نگران به اونا نزدیک شد _دخترم حالت خوبه مهیا مانتویش و به زور از دست های مریم کشید _ول کن مانتومو پارش کردی _بده به فکرتم _نمی خواد به فکرم باشی رو به بقیه گفت _چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت43 _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم و پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد _بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق و باز کرد... _هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت _فدات واسه نماز بیدارت کردم مهیا نمی دونست چرا ولی خجالت کشیدکه بگه نماز نمی خونه پس بی اعتراض مقنعه اش و سرش کرد _مریم دخترا کجان؟؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت _اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت _زهرا پیششونه؟؟ _آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشه با مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخونده بود اما وضو و نماز یادش مونده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی براش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش و شروع ڪرد _الله اڪبر الله اڪبر نمازش تموم شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتوانه اینقدر خوب نماز بخونه .... مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و اونو بغلش کرد مهیا با تعجب خودش و از مریم جدا کرد _یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید _پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم _آخه الان وقت صبحونه است _غر نزن مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که تو حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه رو محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم تو آشپزخانه صبحانه و خوردن مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش و تنش می ڪرد به طرف در خونه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خونه بیروت رفت دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شدتا مهیا می خواست جوابش و بدهه که زهرا آروم باشی بهش او گفت مهیا قاشق اش و تو کاسه گذاشت و از جاش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش و روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمون شده بود ڪه امشب و مانده بود از جاش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خودش نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش و جلو آورد و وهمه ی موهایش و داخل فرستاد به خودش نگاه کرد مثل دختری محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش و به صورت قبل برگردوند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش و عقب بکشه _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش و کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی تونست این چیز و انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش و ادامه بده _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم و ناراحت کنه مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش و تو آینه برانداز کرد.... اگر کسی دیگه ایی به جای مریم بود حتما از حرف هاش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دونست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در اون روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش و احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪرم باشه امروز رو باحجاب باشه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت43 _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم و پس زد _ول کن جان عزیزت مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت44 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیومد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می اومدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی و جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا رو می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اون که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید و امتحان کنه و این بار حجاب و انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستاش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخونه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی و برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی و روی اون انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا اومدند زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ مهیا سرش و بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت و استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا داشت به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چیکار میکنن سوسن خانم به طرف مهیا اومد و اونا رو کنار زد _برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش اومد _خوبم چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت _ببخشید اصلا ندیدمتون _چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد _چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت _نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون _سوسن بسه این چه حرفیه _بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه بهش توهین شده بغض تو گلوش نمیذاشتن راحت نفس بکشه همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش اومد به طرف سوسن خانم رفت _این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش و پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی تونست اعتراضی بکنه مهیا دیگه نمی تونست این همه تحقیر و تحمل کنه پالتوی مشکیش رو از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش اومدند و ازش خواستند که نره اما فایده ای نداشت مهیا تند تند تو کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هاش و بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن و براش سخت ڪرده بود آروم قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا رو که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود و دید خودش و پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها اونو نبینند دوست داشت الان تنها بماند... با دیدن کنجی یاد اون شب افتاد اونجا دقیقا همان جایی بود که اون شب که به هیئت اومده بود ایستاده بود به طرف اون کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ ||فَاِنی قَریب|| من پیشتم!..💕 _
۴ نام شمشیر آن حضرت .......است ‌. ۱-۱-سیف الله ۲-۲-ید الله ۳-۳-ذوالفقار ۴-همه موارد جواب مورد نظر تون را در شخصی (pv) بگوئید [🗒] ↯ @Mymaster منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
|-جوری زندگی ڪن |-کہ‌ وقتۍ‌ شدی |-بگـن: شاگردِ مڪتب‌ حاج‌ قـاسـم‌ بود:)
تو گروه خواهر؛ تو پیوی دلبر؟! -ترجیها یکم غیرت ...🚶‍♂ ❥•@alahassanenajmeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖 🌿♥️'! 〗 حاج‌ آقا ݒنــاهیاݧ میگفٺ: آقا امـام‌ زمــ🌱ــاݧ صـݕح بہ عشق شما چشم باز میکنه .. این عشـ💚ـق فهمیدنی نیست...!!! بعد ما صبح که چشـ👀ـم باز میکنیم به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشـ📱ـیامونُ چک میکنیم💔...! 🖤
یا محبوب العماد😢 یه کاری کن آقا یا صاحب الزمان 😔یه کاری کن که عشقت بمونه برام 😭 آقای من ... 💛 🧡
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
'🌿' ای شهیـد! از چشــمانت؛ از امتداد نگاه‌ روشـنت؛ میتوان‌ یافت‌ مسیر‌ شهــادت را... #برادرشھیدم🎈 #
زمستان است، شــب بخیـرهایت را... نگاه پُر مهرت را... از ما دریغ مدار ای شهید دست مارا هم بگیرید🌱 🎈 🌿' ⚘ •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه سخته اسم تو نیاد روی زبون من..؛ ای مهربون من:)!
یه عمر حسین حسین شده ذکر جنون من.. ای مهربون من:))
میدونی که به روضه ی تو وصله جون من.. ای مهربون من...!
از یه دلشکسته به آقای امام حسین: انقد بد شدیم که آقای امام رضاهم رامون نمیده:)💔 :)؟؟
بغلش کن‌ اونی ك کسی‌و نداره، حسین..
✋🏻💛•° ای کاش قلبهای همه ی ما بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد، ای کاش چشم های همه ما به راه دوخته می شد، ای کاش جانهای همه ما ازبیقراری انتظار تو گُر میگرفت... آن وقت حتما می آمدی... 🌱 🥀✨ 🌱🌸 | | •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت نره تو به هیچکس جز خدا احتیـاج نداری؛ خدا برایِ تسکین قلب مهربانت کافیست..💛✨