4_6017324150350154916.mp3
7.38M
#استادشجاعی
#حجتالاسلامانصاریان
💢 شب عیدفطر ، میتواند معادلِ تمام آنچه در رمضان از دست دادهایم را، جبران کند!
بشرط آنکه بدانیم در این شب،
چه چیز را، و چگونه بخواهیم..
#عید_فطر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دختر که باشی میدانی اولین عشق زندگیات پدرت است. دختر که باشی میدانی محکمترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدر است.🌺🌺
حواسمان به چروکهای دور چشم و لرزش دستهای پدرانمان باشد. حواسمان به تر شدنهای گاه و بیگاه چشمهای کمسو و دلتنگیشان باشد! حواسمان باشد که آنها تمام عمر حواسشان به ما بوده است.🌺🌺
پدر بزرگوارم،
تو گرانمایهترین تصویری
من اگر قاب تو باشم کافی است.
بیایید قدردان پدرانتان باشید
امیدوارم همیشه سالم و تندرست سایه بلندشان همواره بر سر تان
باشد. به روح اسمانی پدرمن هم عیدانه صلواتی هدیه بفرمایید
🌺🌺
اللهمصلعلیمحمدوالمحمد
وعجلالفرجهم
🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سلام
میشه بهم اجازه بدی بازم بیام؟
دیگه تموم میشه همه دلتنگیام...
#امام_زمان
#عید_فطر
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلاتون راصفا میده سلام بر #اباعبدالله
آقا سلام
به نیابتازشهدا وهمهرفتگان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🥀﷽🥀
💠هِيْئَت عَلَمدارِكَربَلا(قم)💠
#خدمت_رسانی
#رفع_مشکلات_محل
#سفیران_محل
#مدیران_دلسوز
#بچه_هیئتی_پای_کار
📆دوشنبه۱۲ اردیبهشت۱۴۰۱
سلام علیکم
باصلوات برمحمدوآل محمد(ص)
جلسه،سفیران محل،با
شهردارمحترم منطقه دو
تاریخ شنبه۱۱دیماه۱۴۰۰
جهت رفع مشکلات محل،برگزارشد،
یکی ازمصوبات جلسه پیگیری،
ودرخواست کاسبین محل
نصب تابلوجهت یاب مسیر
نیروگاه انتهای خیابان امام خمینی(ره)
نبش خیابان،بنی فضل به سمت بلوارجمهوری بود،به لطف خداوندهمکاری خوب مدیردلسوز،جهادی
جناب آقای مهندس رحیمی
وهمکاران محترم شهرداری
رسیدگی ،تابلو راهنماجهت یاب نصب شد
ضمن اینکه بلعکس تابلوجهت یاب مسیر
ازبلوارجمهوری ابتدای خیابانامام خمینی(ره)به سمت بنی فضل نصب خواهدشد
اجرکمعندالله
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#مرکز_نیکوکاری_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
﷽
💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠
🌐خیریه عَلَمدارِکَربَلا(قم)🌐
🔸#خدمت_رسانی
🔸#ترک_اعتیاد
🔸#کمک_هزینه
🔸#زندگی_دوباره
📆سه شنبه۱۳ اردیبهشت۱۴۰۱
سلام علیکم
باصلوات برمحمدوآل محمد(ص)
به همت خیرین،مسئول هیئت
یکی ازبیماران که به اعتیاد مبتلا
هستندبامشاوره هایی که انجام شد
امروزجهت ترک اعتیاد،دوره درمان
به کمپ معرفی شد،انشاالله شاهد
ریشه کن شدن این بیماری خانمان سوز
باشیم،مبلغ۴۰۰هزارتومان توسط خیرین
بعنوان کمک هزینه کمک تقدیم شد
⚘سلامتی خیرین صلوات⚘
وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ
شماره کارت جهت کمکهای نقدی
بنام بانک ملی_خیریه عَلَمدارِکَربَلا(قم)
6037997950172693
لطفا بعد واریز نام ومبلغ واریزی به آیدی اعلامشده پیام نمائید
@alamdar112
#هِيْئَت_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#خیریه_عَلَمدارِ_كَربَلا_قم
#قرارگاه_جهادی_عَلَمدار_ِكَربَلا_قم
#صندوق_قرض_الحسنه_علمدار_کربلا
#پایگاه_شهید_هاشمی_نژاد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_یازدهم چسبیدم ب صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده بود ک داشپو
#قسمت_دوازدهم
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف
+عه بچه هآ!!! زشته!!
بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت :
+حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد .
چرا فرار میکردن ؟
بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین .
وقتی دیدم نیومدن
مسیری و که رفته بودن دنبال کردم
ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم .
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟
مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
اینو گفت وبلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب
من حرف میزدن ؟
محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن
محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدیی .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم .
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشاره امو گرفتم سمتش
_دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده!
بغضم شکست و دوباره گریم گرفت...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_دوازدهم اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف +عه بچه هآ!!! زشته!! بی توجه بهش ب خندیدنشون ا
#قسمت_سیزدهم
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین .
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟؟؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطوری شدی داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رئوفم 😍😍😍
ُسلطان دریابم
السلامعلیکیاامامرضاجان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
چهارشنبه های امام رضایی😍
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬لحظه شهادت شهید #ابراهیم_عشریه
چه زیبا گلچین میکنی
خوان عالم را...!
و مـــن
مبهوت هر شهیدم
که چه زیبا میرود
تا عـرش اعلی!🕊
#شهادتکجاییکمآوردهام💔
#پیوستصلواتیادتوننره🙏
#شهدا🥀
#حال_دل
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#شهدا_و_امام_زمان_عج❣
❤️ماجرای خواندنی شهیدی که امام زمان(عج) او را کفن کرد💔👇
🍃یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا💔
یا بیا یک نگاهی به من کن😔
یا به دستت مرا در کفن کن😭
از بس این شهید به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت❤️
🍃بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد🍃:
اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی☝️
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود🕊
🍃رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟🎤
رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج، گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:💔
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن💔
🍃تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
🍃وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:😔
بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم🍂.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود💔
📚منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 100
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
#امام_زمان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#شهدا_و_امام_زمان_عج❣ ❤️ماجرای خواندنی شهیدی که امام زمان(عج) او را کفن کرد💔👇 🍃یکی از شهدا همیشه ذ
صلواتی جهت سلامتی آقا امام زمان،
مقام معظم رهبری، خانوادههای گرامی
و شادی روح پاک شهدا و تمامی
عزیزان و رفتگان قرائت کنیم...🍃🌹
AUD-20220222-WA0231.mp3
3.37M
دست ما و دامان چهارده معصوم
اللهمصلعلیمحمدوالمحمد
وعجلالفرجهم
#امام_زمان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
【#هرروز_یک_حدیث🌹 】
#امامصادق﴿علیہالسلام﴾فرمودند:
لشکری #قویتر از وسوسۀ زن ﴿⁉️﴾
خشم و غضب برای #شیطان وجود ندارد ﴿⚠️﴾
📖 تحفالعقول، صفحہ 363
#امام_زمان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_سیزدهم محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکن
#قسمت_چهاردهم
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت .
یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه .
وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم ...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم .
تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم .
سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه .
بعدشم رفتم سمت دسشویی .
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم .
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود
دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم
از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق
کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش ....
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم ...
ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه
جوابی ندادم. درو اروم باز کرد
چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم
پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم
دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم
از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده
گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم
تلگرام و باز کردم
وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد
میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی
رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن
با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟
یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه
ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد
یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم .
لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم
با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه
از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم
داشتم پستاشونو نگاه میکردم
چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد
با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم
که قیافه محسن ب چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ...
که دیدم بله!!
رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکر فیس شدم .
چه شاخ پندار !
پسره ی از خود راضی!
یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم .
چقد زیاده .
چرا اسم همشونم محمده .
اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن
دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد .
_چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود )
محسنم اینجوری جوابشو داده بود
+ اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه ...
پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون ....
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن....
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط و خوندم
پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود
یه لبخند شیرین نشست رو لبام
نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد
شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم
ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی ؟
همچی عجیب بود برام
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود اسم
#قسمت_پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
_
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :
ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شایدسعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد _ مثه همیشه
#قسمت_شانزدهم
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت :
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک
یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم
با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد
دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم
ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خو ب من چه
اصن بهتر شد
ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین
.........
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون
#ناحله
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━