eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها🔶 🌸سلام بر مردان بی ادعا شهیدان راه خدا.... 🌸سلام بر ابراهیم دلها فدائیان ثاره الله ...... 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 🍃چگونه «محبت‌مان به امام زمان(ع)» را افزایش دهیم؟ 🍃خواندن داستان‌ها و جزئیات زندگی ائمه(ع)، محبت ما به آن‌ها را افزایش می‌دهد. اما، از امام زمان(ع) که همیشه غائب بوده‌اند، مطالب زیادی نقل نشده. در عوض، باید از قدرت «تفکر» بیشتر استفاده کنیم! مثلاً بیایید کمی در مورد میزان علاقۀ امام زمان(ع) به خودمان «فکر» کنیم. چرا حضرت پروندۀ ما را به‌صورت هفتگی مرور می‌کنند؟ از سرِ کنجکاوی؟ یا از سرِ علاقه، و مانند پدر و مادر مهربانی که وضعیت تحصیلی فرزندش برایش مهم است؟ از کنار این موضوع، به سادگی عبور نکنیم، در موردش تأمل کنیم. این تفکر _ اگر برایش وقت بگذاریم _ ما را متحول می‌کند و علاقۀ ما به آن حضرت را افزایش می‌دهد. 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
سلام روزتون بخیر من اوایل امسال یه مشکل خیلی بزرگی داشتم. چند وقت پیشش کاملا تصادفی ربات شهید هادی رو پیدا کرده بودم. تو اون روزها ازش کمک خواستم و یادمه که شعری اومد که آخرین مصرعش این بود که "نذر کن ۱۰ کتاب ابراهیم را" و من کاری که گفته بودن انجام دادم و البته به حاجتم هم رسیدم جالبه که چند ماه بعد از اون قضیه من به خاطر ادای نذر همون حاجت راهی پیاده‌روی اربعین شدم. تو یکی از موکب‌ها کارت نائب‌الزیاره پخش میکردن. خیلی مردد بودم بین چند تا شهید که نایب الزیاره کدوم یکی بشم که کاملا تصادفی اولین کارتی که اومد تو دستم شهید هادی بودن یه جورایی فهمیدم مشکلی که داشتم و حاجت روا شدم و به خاطر ادای دینم کربلا هم رفتم به واسطه ایشون حل شده. نمیدونین چه حس عجیبی بود😭😔 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت یازدهم : شکستن نفس ✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد 🔸باران شديدي در باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! ٭٭٭ 🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! 🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. ٭٭٭ 🔸در باشگاه بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! 🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! ما مييايم تا ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟! 🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه . اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين. ٭٭٭ 🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟! مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چي باشه قبول دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود. کنار سكو نشستم. 🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!! گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: 🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت. 🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي و نمازخوان که محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 : حاج محمدعلی فشندی (ره) هنگام تشرف به محضر حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف عرض می‌کند: مردم دعای توسل می‌خوانند و در انتظار شما هستند و شما را می‌خواهند، و دوستان شما ناراحتند. حضرت می‌فرماید: دوستان ما ناراحت نیستند!‌ در محضر بهجت، ج ۲، ص ۱۸۷ 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
برگزاری محفل انس با قرآن و اهدای ثواب آن به ارواح پاک ائمه و شهدا دبستان آیت الله صدر 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈
🍀یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها🍀 🔷بیا باهم بخوانیم به نیابت انبیاوحضرت زهرا س راکه هست گشایش امور دنیا را ... 🔷بیا باهم بخوانیم به نیابت شهدای گمنام را برا امدن یوسف زهرا س را... 👉 @Alamdarkomeil 👈
سلام امام زمانم✋ تا وعده قیامت تو صبر می کنیم برداغ بی نهایت تو،صبر میکنیم ای از تبار آینه و آفتاب وعشق تا مژده زیارت تو،صبر میکنیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 آمد ز مدینه تا که در قم باشد در مملکت امام هشتم باشد یعنی که خدا نخواست تا مرقد او مانند مزار فاطمه گم باشد وفات تسلیت باد 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵این پیام را جهانی کنید! ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو، بعد از زیارت 👉 @Alamdarkomeil 👈
. 💠﷽💠 امام على عليه السلام: هرچه محبّت دارى نثار دوستت كن، اما هرچه اطمينان دارى به پاى او مريز.(اعتدال نگه دار) # 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت دوازدهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي 🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي مشغول کار بود. يك روز را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت. 🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ٭٭٭ 🔸به همراه چند نفر از نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! 🔸گفت: من قبلاً تو سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! 🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با اصلاً با جور در نمي آمد ٭٭٭ 🔸مدتي بعد يكي از دوستان را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🌷 امام خامنه ای : کتاب شهید ابراهیم هادی (سلام بر ابراهیم)، را که خواندم تا مدتها دلم نمی آمد از روی میز بر دارم، این کتاب خیلی جالب و جذاب است جاذبه‌ی شخصیت "شهید ابراهیم‌ هادی"، انسان را مثل مغناطیس جذب و میخکوب خودش می کند. بگردید این شخصیتها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیتهای برجسته ای هستند که اینها سردار هم نیستند، حتی فرمانده گردان هم نیستند اما حکایتها دارند، ماجراها دارند ۹۴/۷/۱۴ یک شهید گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و می‌آید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند؛ [البتّه] وقتی‌که درست و با رعایت جوانب گوناگون، این شرح حال‌ها نوشته بشود؛ این کار را بکنید. ۹۷/۸/۱۴ 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈
♦️یاالله یا زهــرا سلام الله علیها♦️ 🌸سلام بر عاشقان ثــارالله،شهیدان گمـــنام 🌸 با سربندِ یا فاطمه ی زهرا(س)... 🌸سلام بر یاران حضرت بقیه الله 🌸همانند فدائیان ثـــــاره الله 🌸با سربندِ یافاطمه زهرا س... @Alamdarkomeil
سلام امام زمانم🌹 آلوده ایم،حضرت باران ظهور کن آقا تو راقسم به شهیدان ظهورکن گاهی دلم برای شما تنگ می شود پیداترین ستاره ی پنهان ظهور کن 🌹اللهم عجل لولیڪ الفرج🌹 @Alamdarkomeil
سلام روزتون بخیر اول تشکر کنم از ادمین کانال ک کانال شهید ابراهیم هادی و تشکیل دادن خیلی ممنونم.چند سال پیش کتاب شهید ابراهیم هادی را خوندم ولی زیاد توجهی نکردم بعد چند سال تو تلگرام کانالش و دیدم خیلی خوشحال شدم هر روز مطالباشو میخوندم رفته رفته شهید هادی دوست شهیدم شد طوری هر شب باهاش حرف میزدم تا اینکه خوابم میبرد.موند ی روزی با ی مشکل خیلی بد روبرو شدم ک جون بچم وسط بود بچه ای که هنوز ب دنیا نیومده متوجه شدم مشکل کلیه داره یاد شهید ابراهیم هادی افتادم دلم آروم گرفت بهش متوسل شدم و بچه ب دنیا اومد دکترا خیلی نگرانم کردن نذر صلوات گرفتم به نیابت از شهید برای ظهور امام زمان (عج)بچمون رفت اتاق عمل وقتی تو اتاق عمل بود با یاد شهید دلم اروم بود.فکر این افتادم که به نیت پنج تن ۵ تا کتاب سلام بر ابراهیم ۱ و نذر کنم.بعد عمل دکتر گفت فکر نمیکردم عملش موفقیت آمیز باشه خیلی خوشحال شدم بعد ک خوب شد با پسرم رفتم سر مزار شهید ابراهیم هادی و شهید پلارک، سپردم ب شهدا همون روز نذرمو ادا کردم به هر کی کتاب و هدیه میدادم خیلی خوشحال میشدن و حتی بهم گفتن بهترین نذر و کردین همون شب شهید ابراهیم هادی ب خوابم اومد😭.اومد خونمون نشست و لبخندی زد و من از خوشحالی از خواب پریدم نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم 😢😊خلاصه با دیدن شهید ابراهیم هادی روز ب روز بیشتر ب سمت شهدا رفتم خیالم از بابت پسرم راحت شد.هنوزم وقتی میخوام ببرمش دکتر همینکه صلوات نذر میکنم ب نیابت از شهید دلم اروم میشه. بعد یه مدت دوباره شهید ابراهیم هادی را تو خواب دیدم و از این بابت خیلی خوشحالم الانم هر وقت دلم بگیره با شهید حرف میزنم یا میرم سراغ یکی از کتاباش میخونم و اروم میشم.هر جا کتاب یا عکس شهید و میبینم خیلی خوشحال میشم ضربان قلبم تند میزنه از خوشحالی،کاش کی الان بودن ای کاش😭😭😭😭 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سیزدهم : حوزه حاج آقا مجتهدي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸سالهاي آخر، قبل از بود. به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريباً کسي از آن خبر نداشت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنويتر شده بود. صبحها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد داخل آن بود. 🔸يكروز با موتور از سر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ 🔸با كنجكاوي به دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از آمدم بيرون. 🔸از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال هستند و انسانهاي با سخاوت .» 🔸شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟ يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوري براي استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن. 🔸تا زمان انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشغوليتهاي ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈