eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🌷🍃🍃 آمد ز مدینه تا که در قم باشد در مملکت امام هشتم باشد یعنی که خدا نخواست تا مرقد او مانند مزار فاطمه گم باشد وفات تسلیت باد 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵این پیام را جهانی کنید! ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو، بعد از زیارت 👉 @Alamdarkomeil 👈
. 💠﷽💠 امام على عليه السلام: هرچه محبّت دارى نثار دوستت كن، اما هرچه اطمينان دارى به پاى او مريز.(اعتدال نگه دار) # 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت دوازدهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي 🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي مشغول کار بود. يك روز را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت. 🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ٭٭٭ 🔸به همراه چند نفر از نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! 🔸گفت: من قبلاً تو سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! 🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با اصلاً با جور در نمي آمد ٭٭٭ 🔸مدتي بعد يكي از دوستان را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🌷 امام خامنه ای : کتاب شهید ابراهیم هادی (سلام بر ابراهیم)، را که خواندم تا مدتها دلم نمی آمد از روی میز بر دارم، این کتاب خیلی جالب و جذاب است جاذبه‌ی شخصیت "شهید ابراهیم‌ هادی"، انسان را مثل مغناطیس جذب و میخکوب خودش می کند. بگردید این شخصیتها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیتهای برجسته ای هستند که اینها سردار هم نیستند، حتی فرمانده گردان هم نیستند اما حکایتها دارند، ماجراها دارند ۹۴/۷/۱۴ یک شهید گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و می‌آید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند؛ [البتّه] وقتی‌که درست و با رعایت جوانب گوناگون، این شرح حال‌ها نوشته بشود؛ این کار را بکنید. ۹۷/۸/۱۴ 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈
♦️یاالله یا زهــرا سلام الله علیها♦️ 🌸سلام بر عاشقان ثــارالله،شهیدان گمـــنام 🌸 با سربندِ یا فاطمه ی زهرا(س)... 🌸سلام بر یاران حضرت بقیه الله 🌸همانند فدائیان ثـــــاره الله 🌸با سربندِ یافاطمه زهرا س... @Alamdarkomeil
سلام امام زمانم🌹 آلوده ایم،حضرت باران ظهور کن آقا تو راقسم به شهیدان ظهورکن گاهی دلم برای شما تنگ می شود پیداترین ستاره ی پنهان ظهور کن 🌹اللهم عجل لولیڪ الفرج🌹 @Alamdarkomeil
سلام روزتون بخیر اول تشکر کنم از ادمین کانال ک کانال شهید ابراهیم هادی و تشکیل دادن خیلی ممنونم.چند سال پیش کتاب شهید ابراهیم هادی را خوندم ولی زیاد توجهی نکردم بعد چند سال تو تلگرام کانالش و دیدم خیلی خوشحال شدم هر روز مطالباشو میخوندم رفته رفته شهید هادی دوست شهیدم شد طوری هر شب باهاش حرف میزدم تا اینکه خوابم میبرد.موند ی روزی با ی مشکل خیلی بد روبرو شدم ک جون بچم وسط بود بچه ای که هنوز ب دنیا نیومده متوجه شدم مشکل کلیه داره یاد شهید ابراهیم هادی افتادم دلم آروم گرفت بهش متوسل شدم و بچه ب دنیا اومد دکترا خیلی نگرانم کردن نذر صلوات گرفتم به نیابت از شهید برای ظهور امام زمان (عج)بچمون رفت اتاق عمل وقتی تو اتاق عمل بود با یاد شهید دلم اروم بود.فکر این افتادم که به نیت پنج تن ۵ تا کتاب سلام بر ابراهیم ۱ و نذر کنم.بعد عمل دکتر گفت فکر نمیکردم عملش موفقیت آمیز باشه خیلی خوشحال شدم بعد ک خوب شد با پسرم رفتم سر مزار شهید ابراهیم هادی و شهید پلارک، سپردم ب شهدا همون روز نذرمو ادا کردم به هر کی کتاب و هدیه میدادم خیلی خوشحال میشدن و حتی بهم گفتن بهترین نذر و کردین همون شب شهید ابراهیم هادی ب خوابم اومد😭.اومد خونمون نشست و لبخندی زد و من از خوشحالی از خواب پریدم نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم 😢😊خلاصه با دیدن شهید ابراهیم هادی روز ب روز بیشتر ب سمت شهدا رفتم خیالم از بابت پسرم راحت شد.هنوزم وقتی میخوام ببرمش دکتر همینکه صلوات نذر میکنم ب نیابت از شهید دلم اروم میشه. بعد یه مدت دوباره شهید ابراهیم هادی را تو خواب دیدم و از این بابت خیلی خوشحالم الانم هر وقت دلم بگیره با شهید حرف میزنم یا میرم سراغ یکی از کتاباش میخونم و اروم میشم.هر جا کتاب یا عکس شهید و میبینم خیلی خوشحال میشم ضربان قلبم تند میزنه از خوشحالی،کاش کی الان بودن ای کاش😭😭😭😭 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سیزدهم : حوزه حاج آقا مجتهدي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸سالهاي آخر، قبل از بود. به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريباً کسي از آن خبر نداشت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنويتر شده بود. صبحها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد داخل آن بود. 🔸يكروز با موتور از سر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ 🔸با كنجكاوي به دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از آمدم بيرون. 🔸از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال هستند و انسانهاي با سخاوت .» 🔸شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟ يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوري براي استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن. 🔸تا زمان انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشغوليتهاي ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈
♦️یاالله یا زهــرا سلام الله علیها♦️ 🌸سلام بر عاشقان ثــارالله،شهیدان گمـــنام 🌸 با سربندِ یا فاطمه ی زهرا(س)... 🌸سلام بر یاران حضرت بقیه الله 🌸همانند فدائیان ثـــــاره الله 🌸با سربندِ یافاطمه زهرا س... @Alamdarkomeil
🍃🌺 💖 هرروزم را باسلام به شما زیبا مے ڪنم ڪاش یڪ روزم بادیدن روے ماهتان زیباشود سلام اے زیباترین آقا صبحت_بخیر_مولای_من السلام_علیک_یااباصالح_المهدی💖 👉 @alamdarkomeil 👈
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سیزدهم : حوزه حاج آقا مجتهدي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸سالهاي آخر، قبل از بود. به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريباً کسي از آن خبر نداشت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنويتر شده بود. صبحها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد داخل آن بود. 🔸يكروز با موتور از سر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ 🔸با كنجكاوي به دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از آمدم بيرون. 🔸از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال هستند و انسانهاي با سخاوت .» 🔸شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟ يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوري براي استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن. 🔸تا زمان انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشغوليتهاي ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
💚شهید سیدمرتضی آوینی جهان معركه‌ی امتحان است برادر، و بهترینِ ما كسی است كه از بهترینِ آنچه دارد در راه خدا بگذرد... ❤️شهادت زیباست... 💙شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات... 👉 @Alamdarkomeil 👈
این نذر یکی از بچه هاست واسه شب یلدا داخل هر بسته غذایی که به خانواده های محروم میدن یک جلد کتاب شهید هم هدیه میدن 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهاردهم : پيوند الهي ✔️راوی : رضا هادي 🔸عصر يکي از روزها بود. از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... 🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه. ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. 🔸شب بعد از ، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... 🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 🍃تداوم مراقبت، لازمۀ دوام ذکر🍃 : لازمۀ دوام ذکر، تداوم مراقبت است، و نخستین مرتبۀ لقاءالله، این است که در حال ، برای او (نمازگزار) انس و دل‌گرمی پیدا می‌شود و بالاترین مرتبۀ لقاءالله، حالتی است که در حدیث «قرب نوافل»، به آن اشاره شده... دوام ذکر، انسان را به مرتبۀ یقین می‌رساند. آیا ممکن است کسی دائم‌الذکر باشد و موقِن (اهل یقین) نباشد؟! ابتدا، انسان، خیال می‌کند مشکل است، چو کوهی در برابر او امّا، به تدریج می‌فهمد که نه! چندان هم مشکل نیست. با دیگران حرف می‌زند؛ ولی دلش پیش خداست. زمزم عرفان، ص ٣٧۵ 🍃🍃🌷🍃🍃 🍃 توضیح بیشتر: حدیث «قرب نوافل»: رسول اكرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند تعالى مى‌فرمايد: همواره بنده من با خواندن نمازهاى نافله و مستحبى، در صورت اخلاص، به من نزديك مى‌گردد، تا محبوب من شود، و هر گاه محبوب من گشت من گوش او مى‌شوم، تا به وسيله من بشنود و چشم او مى‌گردم تا به وسيله من ببيند، و دست او مى‌شوم تا به وسيله من كار را انجام دهد، اگر از من بخواهد به او مى‌دهم و اگر به من پناه آورد، پناهش مى‌دهم. إرشاد القلوب، ترجمه سلگى، ج ١، ص٢٣٢ 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
🌸پنجشنبه ها 🌸چشم که میگشایم 🌸نام کسانی در ذهنم روشن است 🌸که تا همیشه مدیونشان هستم ❣آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند❣ شادی روح همه ی شهدا واموات فاتحه مع الصلوات 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 سلام بر برادرم، آقا ابراهیم! پنجشنبه است؛ اموات چشم به راهند؛ مانند قلب مرده‌ی من که چشم به راه فاتحه‌‌ای از جانب توست. برایم فاتحه بخوان و کمی از فاصله‌ام با خودت را کم کن تا زیر چتر نگاهت، عشق خدا را تماشا کنم. 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈