eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌺🌺 سلام بر شهیدان در راه خدا 🍃🍃🍃🌺🌺 سلام بر شهیدان کانال کمیل 🍃🍃🍃🌺🌺 سلام بر برادرم ابراهیم 🍃🍃🍃🌺🌺 سلام به همه ی عزیزان مهدوی وشهدایی صبح زیباتون بخیر وشادی 👉 @Alamdarkomeil
🔸 میلاد یازدهمین نور آسمان ولایت مبارک باد 🔹 امام حسن عسکری (ع): رزق و روزیِ ضمانت شده، تو را از كار واجب باز ندارد. 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 دو حدیث از تحف‌العقول، ص ۴۸۹ فرمودند: هرکس دوست و برادر خود را محرمانه موعظه کند، او را زینت بخشیده؛ و چنانچه علنی باشد، سبب ننگ و تضعیف او گشته است. 🍃🍃🌷🍃🍃 بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۳۷۲، ح ۱۱ فرمودند: یکی از مصائب و ناراحتی‌های کمرشکن، همسایه‌ای است که اگر به او احسان و خدمتی شود، آن را پنهان و مخفی دارد و اگر ناراحتی و اذیّتی متوجّه‌اش گردد، آن را علنی و آشکار سازد. 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
4_5812221543362593678.mp3
6.91M
▪️موسیقی «دومین حسن» با صدای حسین حقیقی 💠به‌مناسبت ولادت امام حسن عسکری(ع) 👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
ولادت مبارک : هر بلایی که به ما می‌رسد، در اثر دوری از اهل‌بیت علیهم‌السلام و روایات مأثوره از ایشان است. در محضر بهجت، ج ۱، ص ۲۷۴ 🍃🍃🌷🍃🍃 : وای بر ما، اگر مثل دشمنان اهل‌بیت علیهم‌السلام باشیم و قدر آن‌ها و قدر آثار آن‌ها را ندانیم! در محضر بهجت، ج۳، ص۲۳ 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت دهم : پورياي ولي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸مسابقات باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي ابراهيم نيست. 🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با بالا ميبُرد. 🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. 🔸قبل از شروع رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. 🔸مربي، آخرين توصيه ها را به گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! 🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد! 🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند. 🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر نخور! 🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! 🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم. 🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد! 🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم... ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈
🍀یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها🍀 🔷بیا باهم بخوانیم به نیابت انبیاوحضرت زهرا س راکه هست گشایش امور دنیا را ... 🔷بیا باهم بخوانیم به نیابت شهدای گمنام را برا امدن یوسف زهرا س را... 👉 @Alamdarkomeil 👈
السلام علیک یا وعد الله الذی ضمنه السلام علیک یا ابا صالح المهدی سلام بر شما ای وعده ی خدا که تضمینش کرده سلام آقا جان صبحت بخیر 👉 @Alamdarkomeil 👈
🔶یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها🔶 🌸سلام بر مردان بی ادعا شهیدان راه خدا.... 🌸سلام بر ابراهیم دلها فدائیان ثاره الله ...... 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 🍃چگونه «محبت‌مان به امام زمان(ع)» را افزایش دهیم؟ 🍃خواندن داستان‌ها و جزئیات زندگی ائمه(ع)، محبت ما به آن‌ها را افزایش می‌دهد. اما، از امام زمان(ع) که همیشه غائب بوده‌اند، مطالب زیادی نقل نشده. در عوض، باید از قدرت «تفکر» بیشتر استفاده کنیم! مثلاً بیایید کمی در مورد میزان علاقۀ امام زمان(ع) به خودمان «فکر» کنیم. چرا حضرت پروندۀ ما را به‌صورت هفتگی مرور می‌کنند؟ از سرِ کنجکاوی؟ یا از سرِ علاقه، و مانند پدر و مادر مهربانی که وضعیت تحصیلی فرزندش برایش مهم است؟ از کنار این موضوع، به سادگی عبور نکنیم، در موردش تأمل کنیم. این تفکر _ اگر برایش وقت بگذاریم _ ما را متحول می‌کند و علاقۀ ما به آن حضرت را افزایش می‌دهد. 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
سلام روزتون بخیر من اوایل امسال یه مشکل خیلی بزرگی داشتم. چند وقت پیشش کاملا تصادفی ربات شهید هادی رو پیدا کرده بودم. تو اون روزها ازش کمک خواستم و یادمه که شعری اومد که آخرین مصرعش این بود که "نذر کن ۱۰ کتاب ابراهیم را" و من کاری که گفته بودن انجام دادم و البته به حاجتم هم رسیدم جالبه که چند ماه بعد از اون قضیه من به خاطر ادای نذر همون حاجت راهی پیاده‌روی اربعین شدم. تو یکی از موکب‌ها کارت نائب‌الزیاره پخش میکردن. خیلی مردد بودم بین چند تا شهید که نایب الزیاره کدوم یکی بشم که کاملا تصادفی اولین کارتی که اومد تو دستم شهید هادی بودن یه جورایی فهمیدم مشکلی که داشتم و حاجت روا شدم و به خاطر ادای دینم کربلا هم رفتم به واسطه ایشون حل شده. نمیدونین چه حس عجیبی بود😭😔 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت یازدهم : شکستن نفس ✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد 🔸باران شديدي در باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! ٭٭٭ 🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! 🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. ٭٭٭ 🔸در باشگاه بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! 🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! ما مييايم تا ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟! 🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه . اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين. ٭٭٭ 🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟! مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چي باشه قبول دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود. کنار سكو نشستم. 🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!! گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: 🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت. 🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي و نمازخوان که محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 : حاج محمدعلی فشندی (ره) هنگام تشرف به محضر حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف عرض می‌کند: مردم دعای توسل می‌خوانند و در انتظار شما هستند و شما را می‌خواهند، و دوستان شما ناراحتند. حضرت می‌فرماید: دوستان ما ناراحت نیستند!‌ در محضر بهجت، ج ۲، ص ۱۸۷ 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
برگزاری محفل انس با قرآن و اهدای ثواب آن به ارواح پاک ائمه و شهدا دبستان آیت الله صدر 👉 @Alamdarkomeil 👈
سهم شما تنها ۵ صلوات به نیابت از 💚شهید ابراهیم هادی اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم... ❤️شهادت زیباست... 👉 @Alamdarkomiel 👈
🍀یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها🍀 🔷بیا باهم بخوانیم به نیابت انبیاوحضرت زهرا س راکه هست گشایش امور دنیا را ... 🔷بیا باهم بخوانیم به نیابت شهدای گمنام را برا امدن یوسف زهرا س را... 👉 @Alamdarkomeil 👈
سلام امام زمانم✋ تا وعده قیامت تو صبر می کنیم برداغ بی نهایت تو،صبر میکنیم ای از تبار آینه و آفتاب وعشق تا مژده زیارت تو،صبر میکنیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
🍃🍃🌷🍃🍃 آمد ز مدینه تا که در قم باشد در مملکت امام هشتم باشد یعنی که خدا نخواست تا مرقد او مانند مزار فاطمه گم باشد وفات تسلیت باد 🍃🍃🌷🍃🍃 👉 @Alamdarkomeil 👈
4_5818731601386800459.mp3
2.03M
🎵این پیام را جهانی کنید! ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو، بعد از زیارت 👉 @Alamdarkomeil 👈
. 💠﷽💠 امام على عليه السلام: هرچه محبّت دارى نثار دوستت كن، اما هرچه اطمينان دارى به پاى او مريز.(اعتدال نگه دار) # 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت دوازدهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي 🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي مشغول کار بود. يك روز را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت. 🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ٭٭٭ 🔸به همراه چند نفر از نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! 🔸گفت: من قبلاً تو سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! 🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با اصلاً با جور در نمي آمد ٭٭٭ 🔸مدتي بعد يكي از دوستان را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈