eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
295 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️به نام خدا 🎁 پست ویژه به مناسبت سالروز عملیات والفجر۸ 📚 آمار شهدای دزفول در عملیات والفجر۸ 🌷 تعداد و اسامی همه ی شهدای دزفول در عملیات والفجر۸ 🌹❓ آیا می دانستید دزفول در عملیات والفجر ۸ ، ۱۲۴ شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده است ؟ ❓🌷 آیا دزفول در عملیات والفجر۸ شهید جاویدالاثر هم دارد؟ ☀️ به دلیل کیفیت بالای تصاویر ، ممکن است تصاویر با تاخیر نمایش داده شود... ❇️ این آمار و اسامی را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/1123 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
19.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمرینات غواصان گردان بلال دزفول. زمستان ۶۴ - پلاژ دزفول . قبل از عملیات والفجر هشت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷گردان بلال دزفول. زمستان ۶۴ - پلاژ دزفول . قبل از عملیات والفجر هشت 🌹چقدر خاطره انگیزند این تصاویر. تصاویر آنانکه قریب چهل سال است همین جمع ها و دورهمی هایشان را دارند در آسمان برگزار می کنند و ما هم قریب چهل سال است از درد فراقشان شعله وریم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
49.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 لحظات خاطره انگیز خداحافظی و وداع غواصان خط شکن گردان بلال دزفول با فرمانده آسمانی شان سردار شهید سیدجمشید صفویان لحظاتی قبل از آغاز عملیات والفجر8 🌹 بسیاری از غواصانی که در تصویر می بینید ، لحظاتی بعد ، از ساحل اروند رود راهی بهشت برزخی پروردگار می شوند. 🔅یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد🔅 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ 🌷شک نکنید که از دیدن این تصویر شگفت زده خواهید شد🌷 ✍🏻 7️⃣روایت هفتم - روایت یک هدیه ی خاص! هدیه ای که شهید مجید طیب طاهر به رفیقش سید عزیز داد. ☀️ هدیه ای که تا کنون هیچ کس، تاکید می کنم ، «هیچ کس» نگرفته است. 🌴 روایت یک رفاقت ، یک شهادت و یک یادگاری . . . ☀️ الف دزفول را حتما ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0404 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 پست ویژه به مناسبت سالروز عملیات والفجر مقدماتی 📚 آمار تکان دهنده شهدای دزفول در عملیات والفجر مقدماتی 🌷 تعداد و اسامی همه ی شهدای دزفول در عملیات والفجر مقدماتی ❓🌷 آیا می دانستید پس از عملیات والفجر مقدماتی ، پیکر 61 تن از شهدای این عملیات در مناطق باقی ماند ؟ ❓🌷 آیا می دانستید پیکر 34 شهید این عملیات هنوز رجعت نکرده است. ❓🌷آیا می دانستید بالاترین امار شهدای جاویدالاثر 8 سال دفاع مقدس دزفول مربوط به والفجر مقدماتی است؟ 🌴پیکر کدامیک از شهدای دزفول در عملیات والفجر مقدماتی هنوز به دزفول برنگشته است ؟ ⭕️ به دلیل کیفیت بالای تصاویر ، ممکن است تصاویر با تاخیر نمایش داده شود... ❇️ این آمار و اسامی را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/2111 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ 🌷 «فرمانده ای که شلاق خورد... »🌷 ✍🏻 8️⃣روایت هشتم - روایتی تکان دهنده از سردار شهید حاج عبدالکریم پورمحمدحسین بمناسبت سالروز شهادتش ✍🏻 تکان دهنده ترین خاطره ای که تا کنون در «الف دزفول» منتشر شده است 🌹شهید حاج احمد سوداگر تا آخرین سال های زندگی اش همیشه می گفت: «از یادآوری این خاطره می سوزم . . . » 🌴 خانواده و دوستان این فرمانده ی شهید هم تا قبل از روایت الف دزفول از این ماجرا بی خبر بوده اند . 🌹دوست ندارم بگویم این خاطره را بدهید همه ی مسئولین بخوانند! حس می کنم بیان رفتار و عملکرد شهدا به بسیاری از مسئولین امروز کشور، بی فایده است ، چرا که حسین(ع) هم به لشکر روبرویش فرمود :«لقمه حرام نمی گذارد صدای مرا بشنوید!» 🌷دژبان اهوازحاج کریم را نمی شناسد و گیر می دهد به وسایل همراهش. در آن روزهای خاکی بودن آدم ها و شانه های بدون درجه ، هر چه حاجی با دژبان حرف می زند بی فایده است و حاج کریم بازداشت می شود و . . . 🌷 حاج کریم می گوید : فقط بگو روی ترکش هایم شلاق نزنند!! .... ❇️ این روایت را برای تمامی مدعیان قانون و قانون گرایی، مدعیان خدمت به مردم ، مدعیان احساس تکلیف ، مدعیان . . . . ارسال کنید. ⭕️🌐برای خواندن ماجرای کامل این روایت روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/2811 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 0️⃣2️⃣🌷 قسمت بیستم آنها حدود يكصد متر از ما دور بودند. خدا شاهد است وقتي بيست يا سي متر از آن اتاقك دور شدند، ناگهان از آنجا، دو- سه دست هي بالا ميرفتند و پايين ميآمدند. داد زدم: «بچه ها! مثل اينكه كساني آنجا هستند و ميخواهند اسير شوند!» در يك لحظه يك نفر از آنجا بلند شد. بچه ها به طرف او تيراندازي كردند. او دوباره نشست. فرياد زدم: «بابا! شليك نكنيد. بگذاريد بلند شود!» با قطع تيراندازي، آن عراقي بلند شد و با ترس و هراس به سمت ما آمد. پس از او، نفر بعدي هم بلند شد. خلاصه چهار نفر از آن سنگر بيرون آمدند. آنها در آن همه انفجار و با آن همه سر و صداي تكبير ما در آن سنگر مخفي شده بودند. براي تصرف اين سنگر مهم و خطرناك كه در محور ما بودسه نفر را مأمور كرده بوديم كه بيايند و راهپلة ورودي آن را پيدا و منهدمش كنند. در آن لحظه كه آن چهار عراقي اسير شدند، نگاه ميكردم كه اينها ميخواهند چگونه و از كجا بيرون بيايند. چون چهار طرف آن بسته و صاف و يكدست بود و هيچ دري نداشت. در ناباوري ديدم كه يكي از آنها طنابي را كه آويزان شده بود، گرفت و پايين آمد. آن وقت چگونه ميتوانستيم بفهميم كه آنها با طناب به داخل اين سنگر ميروند و بيرون ميآيند؟ اين هم از لطف خدا بود كه آنها اسير شدند. چهار نفر از آن طناب به پايين آمدند و خود را تسليم كردند. حتم داشتيم كه آنها در شب گذشته با تيراندازي خود، چند نفر از نيروهاي ما را شهيد و يا مجروح كردهاند و حالا آمدهاند كه تسليم شوند. آنها را بالاي سر شهدا برديم و شهدا را نشانشان داديم و پرسيديم: «اينها را چه كسي زده است؟» مات و مبهوت مانده بودند و فقط نگاه ميكردند. ميخواستيم بچه هاي مجروح را به عقب بفرستيم، ولي نه قايقي بود و نه وسيلهاي. هر چه ميگفتيم: «قايق بياوريد!» ميگفتند: «قايق نيست. ديشب تير و تركش خورده و خراب شدهاند.» خودمان هم ميديديم كه بعضي از آنها واژگون و برخي هم در ساحل خراب بودند. كمي از سر خط پايينتر رفتم كه ديدم قايقي در موانع گير كرده است. شهيدي در آن بود. داشتم نفر بعدي را كه در قايق بود، نگاه ميكردم كه ديدم سرش تكان خورد. سرش را برگردانيد. جا خوردم. اول احساس كردم شهيد است، ولي بعداً دريافتم كه زخمي است و هفت–هشت ساعت است كه آنجا افتاده است. خيلي برايش ناراحت شدم. به طرفم رو كرد و گفت: «برادر، كمك نميكني؟» فارسي حرف ميزد. دلم برايش سوخت، اما هيچ چارهاي نداشتم. آنجا چه ميتوانستم بكنم؟ در آنجا تكان كه ميخوردي تا زانو در گل و لجن فرو ميرفتي. بهترين محل همان جايي بود كه او مانده بود. ساعت تقريباً 11 صبح بود. تماس ميگرفتيم، ولي قايق نبود. بچه هاي غواص را، كه سالم بودند، بسيج كرديم. آنها قدري از موانع را كنار زدند. معبري با زحمت فراوان باز شد. فكر اينكه داريم جان بچه ها را نجات ميدهيم به ما نيرو ميداد، چون مجروحين داشتند يكي يكي تمام ميكردند. خدا رحمت كند شهيد جليل شريفي را كه آنقدر از او خون رفت تا شهيد شد! حميد حويزي هم اگر در آنجا ميماند، تمام ميكرد. موانع را كنار زديم و یکیک مجروحان را با زحمت زياد به روي دوش گرفتيم و به طرف قايقها برديم. به لب اروندرود كه ميرسيدي، به علت جزر آب، تا كمر در يك گِل نرم فرو ميرفتي. حساب كنيد مجروحي را كه از ناحية پا زخمي شده بود، ميخواهيد حمل كنيد. يكي از آنها را روي دوشم گرفته بودم. تكان كه ميخوردم، فرياد آخ او به هوا ميرفت. فرياد او مثل يك چكش بر سر من فرود ميآمد. هم خسته بودم و هم درد او عذابم ميداد. تازه در گِل هم فرو ميرفتم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️به نام خدا 🌴 یادی از اسوه های انقلاب اسلامی دزفول به مناسبت دهه فجر 🌹 شهید محمدهادی موجودی ⭕️وقتی برای پخش اعلامیه و کارهای مبارزاتی می رود سردشت، از مامورین شاه کتک مفصلی می خورد. بعد هم جسم نیمه جانش را می اندازند کنار جاده و می روند 🌷شهادتش خیلی خیلی خاص است. بعد پیروزی انقلاب و قبل از شروع جنگ. در یونسکو ( خانه معلم امروز)، زندانی که خیلی از بازماندگان رژیم پهلوی در آن محبوس بودند. . . ✳️برای مجلس ختمش، همه متعجب بودیم. مینی بوس مینی بوس آدم می آمد که هیچکدام را نمی شناختیم. 🔅فردای تشییع جنازه رفته بودیم سر مزار. قبر کن نشسته بود گریه می کرد. پرسیدم : شما چرا گریه می کنی؟ گفت: دیروز که پیکر این جوان را در لحد گذاشتم اتفاق عجیبی دیدم . . . 🌐 الف دزفول را ببینید👇🏻 https://alefdezful.com/1839 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️به نام خدا 🌷روایت عبدالکریم 7️⃣✍🏻 روایت هفتم - روایت «شهید عبدالکریم عبدال زاده» که به عنوان شهید گمنام در شهر هنزاء استان کرمان دفن شده بود 🎁با موافقت پدر *شهید عبدال زاده* پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام که سال ۱۳۹۵ به عنوان شهید گمنام در شهر هنزاء از توابع رابُر استان کرمان دفن شده بود، برای همیشه مهمان مردم هنزاء شد. ✍🏻 روایت کوتاهی از تغییر تصمیم خانواده شهید عبدال زاده در انتقال پیکر این شهید به دزفول ⭕️ مشروح ماجرا را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/913 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
18.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏳ با اندکی تاخیر 🌹بخشی از مراسم تششیع و تدفین جانباز سرافراز قطع نخاع دزفول ، شهید حاج فریدون غلامی 🌴❤️ تصاویری که در این کلیپ مشاهده می کنید را جز اخلاص مردی که 35 سال ویلچر نشین بود و در دل های مردم بذرمحبت و دلداگی کاشت رقم نزده است. 🌹جز « اخلاص » هیچ شاخصه ای دیگر نمی توانست عشق و دلدادگی و محبت مردم را به این رادمرد کم نظیر گره بزند و عموم مردم را از پیرتا جوان و زن و مرد برای بدرقه اش تا بهشت به میدان بیاورد. 🎥 حالا خیلی ها شبانه روز بدوند دنبال پست و مقام و مسئولیت . . . . عکاس دنبال خودشان راه بیندازند تا کوچکترین و کمترین وظایفشان در قبال مردم را به تصویر بکشند و خودشان برای تقدیر از خودشان بنر به در و دیوار بزنند تا بخواهند خودشان را به مردم ثابت کنند. نه برادرم! حاج فریدون را ببینید و بدانید که اشتباه رفته اید. او دوربین فیلمبرداری خدا را دید و دنبال دوربین های دنیا نبود. 🌹«سردار شهید حاج فریدون غلامی» متولد 1343 در مورخ شهریور ماه 1366 در اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن قطع نخاع و ویلچر نشین شد و تمامی عمر پربرکت خود را در راه خدمت به مردم در جایگاه های مختلف صرف کرد و نهایتا در 17 بهمن ماه 1401 به همرزمان شهیدش پیوست. روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️به نام خدا 🎁 پست ویژه - *اختصاصی الف دزفول* 🌎1️⃣ انتشار برای اولین بار 🌷وسایل کشف شده به همراه پیکر *شهید علی گلشن زاده* توسط گروه تفحص پس از 38 سال 8️⃣✍🏻 روایت هشتم - تصویر کارت شناسایی، پلاک ، گرمکن، خودکار ، دستکش و سایر وسایلی که به همراه پیکر شهید کشف گردیده است 🌴 مایه حیرت است که این کارت شناسایی پس از 38 سال هنوز قابل خواندن است ☀️ الف دزفول را ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/11022 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 1️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و یکم با ديدن قايق، روحيه ميگرفتي و ميگفتي: «الحمد لله نزديك است. الآن مجروح را ميرسانم.» ولي از بس گِلها چسبناك بود و در آنها فرو ميرفتي، از آن قسمت كه حدود بيست متر بود، حدود ده دقيقه طول ميكشيد تا به سمت قايقي كه در گل و لاي ساحل گير افتاده بود، يك قدم برداري. براي حمل بهتر مجروح، روي گِلها دراز كشيدم و به او گفتم كه به پشت من بخوابد تا او را بكشم. او هم به پشتم خوابيد. او را حدود دو متر كشيدم كه چشمهايم رو به سياهي رفتند. جايي را نميديدم و بيحس شده بودم. به هر جان كندن و زحمتي كه بود، او را كشيدم تا قايق. دو-سه قايق ديگر هم آمدند. بچه هاي تخلية شهدا هم خود را رساندند. بنا را گذاشتيم كه نخست مجروحان و سپس شهدا را منتقل كنيم. مقداري حلبي آورديم و روي گل و لاي ساحل انداختيم تا يك سطح اتكا باشد براي انتقال آنها و الحمد لله مجروحان و شهدا را منتقل كرديم. آن روز، بعد از نماز و ناهار بود كه لباسهايمان را آوردند. حميد كياني، لباسهاي غواصي را كه درآورد، گفت: «اي غواصي! ديگر خداحافظ!» او كه در عمليات بدر هم غواص بود، وقتي لباسهاي غواصي را در كيسه ميگذاشت، رو به من كرد و گفت: «محمود! آنقدر اين لباسها را با فشار در كيسه ميگذارم كه هيچكس نتواند آنها را بيرون بياورد! از ته دل ميگذارم، چون اينها خيلي اذيتمان كردند و جانمان را گرفتند.» آنها را در كيسه گذاشت و در آن را محكم بست. لباسهاي تميز و نو را پوشيديم و برخلاف نيروها كه با لباسهاي گلآلود بودند، ما شيك شيك بوديم چون لباسهايمان را در كيسه آورده و خشك مانده بودند. آن شب، در خط ايستاديم. نيروهاي ديگر به جلوتر رفته بودند، ولي هنوز خط حفاظت ميخواست، چون عراقيها بهطور پراكنده در نخلها و آن اطراف بودند و ما ميبايستي آنجا ميمانديم و مانديم. فردا صبح، نيروهاي پدافند هوايي هواپيمايي از دشمن را زدند كه براي روحية بچه ها خيلي خوب بود. شب دوم هم همانجا بوديم. روز سوم، گفتند كه به عقب برويم. تقريباً عصر بود كه به مقر خودمان در قبل از عمليات، يعني روستاي اروندكنار، رسيديم. پس از آن به بهمنشير و روستاي خضر رفتيم. در فراق ياران آن شب در روستاي خضر، شب دردناكي بود. وقتي دوباره وارد اتاقها شديم، ديدن جاي خالي شهدا برايمان بسيار دردناك بود. جمال قانع، كه هميشه با ما بود، ديگر نبود و مؤذني نداشتيم تا اذان بگويد. عبدالنبي پورهدايت و محمدرضا شيخي را نداشتيم. فرجا... پيكرستان و عبدالمحمد مشاك و جليل شريفي هم نبودند. بچه هاي بسيجي و كمسنوسال دسته فرجا...، وقتي به خانهاي رسيدند كه چند روز پيش شهدا در آن بودند، در حياط نشستند و وارد اتاقها نميشدند. همه با هم گريه ميكردند. صحنة دردناكي بود كه دل سنگ را آب ميكرد. با ديدن اتاقها روحيه ها ضعيف ميشد، چون واقعاً طاقت داغ شهدا و خصوصاً فرجا... را نداشتند. مسئولان به ما گفتند كه آن بچه ها و باقيمانده گروهان قائم را نزد خودمان ببريم. براي آنها جايي پيدا كرديم و در آن جا داديم. البته ناگفته نماند، زماني كه ميخواستند ما را به عقب بياورند، ميگفتيم: «اگر ميخواهيد به خط جلو ميرويم، اما به عقب نميرويم! اگر هيچكدام نميشود، حداقل ما را در همين خط نگه داريد!» حاج آقا عابدي و آقاي بادروج آمدند و قسم خوردند كه در آينده مأموريت داريد. برويد مقداري گردان را بازسازي كنيد و برگرديد. الحمد لله گروهانهاي ديگر يكي– دو نفر بيشتر شهيد نداده بودند! ما بيشتر از آنها شهيد و زخمي داده بوديم. گروهان مالك را به يك دسته تبديل كرديم؛ دسته ويژهاي با شش آر.پي.جي هفت و دو يا سه تيربار و چند نارنجك تخممرغي. البته آنها بچه هاي زبدهاي بودند. ما هم به دستهاي ويژه تبديل شديم. من فرمانده بودم و يكي ديگر از بچه ها معاونم و شهيد حميد كياني هم معاون دوم. بدين ترتيب گردان بازسازي شد. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 به نام خدا ☀️ 🌷 تابلوی حمید 🌷 ✍🏻 روایت دوم - روایت شهادت شهید حمیدرضاپورابراهیم به مناسبت سالروز شهادتش 🔅نزدیکی های صبح بود که صدای انفجار مهیبی برخاست. از سنگر زدم بیرون. یک گلوله توپ خورده بود کنار سنگر حمید. وقتی رسیدم ، با پیکر پاره پاره حمید مواجه شدم. بدنم سست شد. نشستم روی زمین. چشمم افتاد روی تابویی که حمید دیشب آورده بود و کنار سنگرش نصب کرده بود... 🌐 روایت کامل را در الف دزفول را ببینید👇🏻 https://alefdezful.com/2110 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️به نام خدا 🌷ما شما را می بینیم 8️⃣✍🏻 روایت هشتم - روایت «شهید عظیم اُستا» به مناسبت سالروز شهادتش 📩 پیامی که شهید تازه تفحص شده فرستاد 🌴 بازنشر یک روایت بی نظیر ❓ *شهید عظیم استا* پس از پیدا شدن پیکرش، چه پیامی فرستاد؟ 🌷خواستم فریاد بزنم که آن جوان انگشت اشاره اش را روبروی لب ها و بینی اش گرفت و گفت: «ساکت! کسی جز شما مرا نمی بیند!» 🌹از درون تابوت بلند شد. چهارشانه بود و قد بلند. شال سبزی هم دور گردنش انداخته بود. لباسهای خاکی و پوتین هایی که از سیاهی برق می زد. هیچ کس متوجه او نبود. فقط من و محمد بودیم که زبانمان از حیرت بند آمده بود... 📖 تصاویر و متن کامل را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/418 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ 🌷 «روایت نبی»🌷 ✍🏻 9️⃣ روایت نهم - روایت شهید عبدالنبی پورهدایت بمناسبت سالروز شهادتش 1️⃣🌹(قسمت اول) : خاطرات « *شهید عبدالنبی پورهدایت* » از زبان « *شهید محمود دوستانی دزفولی* » 🎁وقتی شهیدی ، از شهیدی دیگر حرف می زند، انگار نور در نور می شود . 🌴 شهید عبدالنبی پورهدایت را بیشتر بشناسید. شهیدی که کمتر نام او را شنیده اید. ☀️ از همه باحالتر، شهيد عبدالنبي‌ پور‌هدايت بود كه خاطراتش از ذهن هيچ يك از بچه‌ها نمي‌رود و مربي غواصي هم در آموزش، وقتي كه در بچه‌ها خستگي را مي‌ديد و مي‌خواست روحيه بگيرند، به عبدالنبي اشاره مي‌كرد و مي‌گفت شعار بگيرد. 🌙❄️هوا خيلي سرد بود. نشسته بوديم و چون دو-‌ سه بار در آب رفته بوديم، سرما بر ما اثر كرده بود. خدا رحمت كند عبدالنبي‌ پور‌هدايت را كه گفت: «محمود! پانزده دقيقه است كه از سرما مي‌لرزم و حالا نوبت توست كه بلرزي!» 🌷 خاطرات ناب شهید پورهدایت را از زبان شهید دوستانی در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/1130 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ 🌷 «روایت نبی»🌷 ✍🏻 9️⃣ روایت نهم - روایت شهید عبدالنبی پورهدایت بمناسبت سالروز شهادتش 2️⃣🌹(قسمت دوم ) : *حالا می بینی سیاهپوشان خط را می شکند یا صحرابِدَر!* 🌹 ✍🏻روایت لحظه به لحظه شهادت شهید نبی پورهدایت ✳️ کل کَل بین من و نبی دوباره شروع شد. تقصیر خودش بود. باز هم خودش شروع کرد: «امشب صحرابِدَر خط را می شکند . . . » گفتم: «عمراً سیاهپوشان بگذارد صحرابِدَری ها خط را بشکنند . . . » 🌊 تلاطم های آب، وحشی تر از همیشه بالا و پایینمان می کرد. طوفان شده بود. امواج مثل دیوارهای بلندی بر سرمان خراب می شدند. فین می زدیم و جلو می رفتیم. 🌹جلوتر رفتم. حالا فقط چند قدم با او فاصله داشتم. ناگهان برقِ آبی دسته ی چاقویی که روی لباسش بود، چشمم را گرفت. همان چاقویی که نبی عصر امروز روی لباسش بسته بود. زانوهایم سست شد. دلم تیر کشید. انگار یکی از گلوله های رسام دشمن قلبم را سوراخ کرده بود، که ای کاش سوراخ کرده بود و این صحنه را نمی دیدم. 🌷 این خاطره کم نظیر را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/1125 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
22.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمرینات سخت نیروهای گردان بلال دزفول در سرمای زمستان سال ۶۴ - پلاژ دزفول . قبل از عملیات والفجر هشت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
پسرش «محمدعلی مومن»را دو ماه مانده به پیروزی انقلاب اسلامی ناجوانمردانه به شهادت رساندند و آن روز که همه شیرینی پیروزی انقلاب اسلامی را با عمق جانشان می چشیدند او شاید هنوز پیراهن سیاه عزای پسرش را از تن در نیاورده بود. عمر انقلاب به اندازه ی سال های گذشته از شهادت پسرش است، اما او چنان عکس شاخ شمشادش را در آغوش گرفته است که انگار همین دیروز داغ جوانش را به دلش گذاشته اند. او هنوز هم جزو صف اولی هاست. نه از آن صف اولی هایی که برای دوربین ها و رسانه ها و انتخابات و پست و مقام ، صف اول می ایستند. نه از آن صف اولی هایی که صف اول بودن را پوششی قرار داده اند برای زیرآبی رفتن های مکررشان و برای سهم خواهی هایشان. نه از آن صف اولی هایی که برای فیلمِ صف اولی را بازی کردن، حق و حقوق نجومی می خواهند. جنس صف اول بودن این مادر و امثال او خیلی متفاوت است او همیشه صف اول است و قاب عکس شاخ شمشادش را در بغل میگیرد و استوار قدم بر می دارد تا ثابت کند، هنوز هم گوش به فرمان رهبر است و پای انقلاب ایستاده است و ولایت مداری اش ، مثل برخی ها لقلقه ی زبان نیست. او سهمش را به انقلاب داده است و سهمی از سفره انقلاب طلب نمی کند ، بر خلاف آنان که برای این انقلاب یک سیلی هم نخورده اند و شکمشان حالا پای سفره ی انقلاب باد کرده است. تصویر این مادر و تصاویر مشابه آن برای شرمندگی بسیاری از مسئولین کافی است. کاش برخی ها به خود بیایند و دوربین فیلمبرداری خدا را شاهد اعمالشان ببینند و برای حفظ میز و مقام و پستشان ، خون این بچه ها و خون دل این مادران را زیر پا نگذارند «الف دزفول»
🌴 2️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و دوم شب بود كه رسيديم و خوابيديم. چون خيلي خسته بوديم، پس از نماز صبح هم خوابيديم. همان صبح هواپيماهاي عراقي آمدند و منزل بغلي ما را بمباران كردند و مقر واحد پرسنلي لشكر را زدند. چهار يا پنج نفر شهيد شدند و چندين نفر هم زخمي و مجروح. در آنجا دوباره مرگ را به چشم خود ميديديم، چون در و پنجره ها و قسمتي از ديوار به سر ما فروريخت. ما زير پتو خواب بوديم و با الله اكبر به بيرون فرار كرديم. الحمد لله تقدير خدا آن بود كه اين منزل بر سر ما خراب نشود! براي كمك به بچه ها به بيرون آمديم. بعضي از آنها به طرز فجيعي مجروح شده بودند. چند نفر از آنها در زير آوار مانده بودند و فقط سرهايشان از خاك بيرون بود. بچه ها با دست و با زحمت فراوان آنها را بيرون كشيدند و آنها را نجات داديم. آن روز گذشت و بعد از بازسازي گردان، مأموريتها را مشخص كرديم. ظهر پنجشنبه بود كه يكي از گروهانها را به سرعت آماده كردند و گفتند كه بايد به خط برويد. بچه ها مرا دستپاچه كرده بودند و ميپرسيدند: «تكليف ما چيست؟» جواب دادم: «طاقت بياوريد! نوبت ما هم ميرسد.» ولي آنها گلايه ميكردند و ميگفتند: ما را بيكار گذاشتند؛ ما را مأموريت ندادند؛ سر ما بيكلاه ماند؛ آن گروهان را بردند و ما مانديم. نماز مغرب و عشا برپا شد. بينالصلاتين بود كه شنيديم شهدا، از جمله جمال قانع و محمدرضا شيخي، را به خاك سپردهاند. باز هم حميد كياني بلند شد و تقسيم شديم به چند گروه سه- چهار نفره و نماز ليلةالدفن را خوانديم. شهيد بهروز مقدسيان هنوز با ما بود و براي آن شهدا نماز خواند و پس از چند روز، ما براي مقدسيان خوانديم. نميدانيم دنيا چگونه است؟ خلاصه آن نماز را خوانديم و بعد از نماز عشاء مراسم دعاي كميل را برگزار كرديم. نميدانم شام خورديم يا نه كه پيك گردان آمد و گفت: «آماده باشيد كه بايد حركت كنيم.» فكر نميكردم به اين سرعت ما را ببرند. موضوع را به حميد گفتم. بچه ها پس از حدود يك ساعت آماده شدند. سوار شديم و حركت كرديم. به اروندكنار كه رسيديم، شب بود. حميد ذوقزده بود و البته همه بچه ها. سوار قايق شديم و از اروندرود گذشتيم. از آنجا هم تا ستاد لشكر ولي عصر(عج) رفتيم. تماس گرفتند كه دسته مالك (يعني دسته ما) آمده است ولي از خط خبر دادند كه نيازي نيست همة شما بياييد. من بيسيم را گرفتم و با سيد جمشيد صفويان صحبت كردم. سيد گفت: «فقط خودت با سه- چهار نفر آر.پي.جيزن و با كمكهايشان بلند شويد و بياييد!» حتم داشتم كه اين حرف براي حميد خيلي سنگين است كه بايستي به او ميگفتم: «تو بايست!» اما چه ميتوانستم بكنم؟ چون دستور فرماندهي بود. كنار بچه ها آمدم و وقتي آنها را جدا ميكردم، به وضوح ميديدم كه حميد چگونه به من نگاه ميكند. خودش هم احساس ميكرد كه بايد يك گروه بماند. او آمد و به من گفت: «محمود! چهكار ميكني؟ من كه ميآيم.» او حرف خودش را زد. گفتم: «صبر كن.» بچه ها را كه جدا كردم، به او گفتم: «حميد، بچه ها را ببر آن طر ف و بايستيد تا من بيايم.» ناگهان با عصبانيت گفت: «ميدانستم هميشه به فكر خودت هستي. اما شرط ما اين نبود!» خيلي ناراحت شده بود. به او گفتم: «حالا موقع بحث كردن نيست، برو!» طبق عادتي كه داشت در آخرين لحظه برگشت و گفت: «اميدوارم كه نه عراق پاتك كند و نه تو تيراندازي كني.» او رفت و چون چند گلوله كلت منور از من پيش او بود، برگشت و گفت: «اين گلوله هاي كلت منور را ببر با خودت!» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️به نام خدا 🌷شهید گمنامی که یک ساعت قبل از دفن، هویت خود را فاش کرد 9️⃣✍🏻 روایت نهم - روایت «شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز » به مناسبت سالروز شهادتش ✍🏻روایت معجزه آسای شناسایی پیکر شهیدی از شهدای دزفول که قرار بود به عنوان شهید گمنام در روستای الستان علی آباد کتول استان گلستان دفن شود ✅ وقتی خواسته ی مادر شهید از امام حسین(ع) تقدیر را تغییر می دهد ... 🌷به همراه تصاویر پیکر شهید و نشانه های هویتی شهید ✅ یک روایت بی نظیر و تکان دهنده ☀️ این روایت بیشتر شبیه به یک معجزه است👇🏻 🌐https://alefdezful.com/319 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 3️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و سوم قدري از آنها را گرفتم. نه نفرمان سوار آمبولانس شديم و حركت كرديم. آنها هم -كه 23 نفر ميشدند- با حميد رفتند. حدود دو كيلومتر به محور گردان فاصله داشتيم كه پياده شديم و با پاي پياده حركت كرديم. چند شب بود كه با بيخوابي ميگذشت و آن شب هم حدود ساعت 3 نيمه شب بود كه به محور گردان رسيديم و تا در سنگرها مستقر شديم، اذان صبح بود. نماز خوانديم و پس از آن بچه ها را در سنگرها تقسيم كرديم. گروهان قائم از گردان بلال در خط بود. سيد جمشيد آنجا بود. تا ظهر درگيري نشد و فقط چند گلوله از سوي دشمن شليك شد. شب در سنگر خوابيديم كه جايمان بسيار تنگ بود و يك پتو داشتيم كه به روي خود كشيديم. جبه ه اين چيزش خوب است كه همه چيزش گل است؛ در فكر اين نيستي كه خاكي بشوي يا گلي. يك پتو رويت مياندازي و زير پايت گل. بالش تو هم گل است. آن شب گذشت و صبح شد. نماز صبح را با تيمم، در حاليكه پوتين به پا داشتيم، خوانديم. احساس ميكردم بچه ها در فشارند، چون دستشويي وجود نداشت. تصميم گرفتم هر طوري كه شده، تا آتش دشمن سبك است، يك دستشويي بزنيم. بعضيها فکر میکردند نميشود. ولي من قبول نميكردم. سه نفر به كمك خود بردم با چند گوني. ديدم كه توپ دشمن در نقطهاي به زمين اصابت كرده و چاله بزرگي ايجاد كرده است. آن را به چاه دستشويي تبديل كرديم. گونيها را پر از خاك كرديم و دور گودال چيديم و با دو صندوق، جاي تير كلاش، يك توالت شاهنشاهي درست كرديم! صبح همان روز، حسين انجيري، در حالي كه بالاي خاكريز بود، بر اثر اصابت گلوله، به سرش افتاد و شهيد شد. او يكي از فرماندهان دسته بود. دشمن شروع به آتش كرد. بچه ها را سازماندهي كرديم. معاونت فرماندهي گردان، برادر سيد جمشيد صفويان، مقداري كسالت داشت. قرار شد كه او را به علت كسالت عقب بفرستند. فرماندهي، برادر خضريان، هم كه مجروح بود. بنا شد آقاي عليرضا زماني، فرماندهي گروهان قائم، به كمك عبدالكريم شعبانپور، معاون دوم گردان، برود. من هم مسئوليت گروهان قائم و بچه هاي (نه نفر) خودم را به عهده بگيرم. سيد جمشيد رفت و در حال بررسي كارها بوديم و تازه داشتيم خط را مرتب ميكرديم كه عراق پاتك كرد. پاتك دشمن شروع شد. فاصله كم بود؛ شايد چهارصد متر. تانكها مانور ميدادند، حتي برخي از آنها تا يكصدوپنجاه متري نزديك شده بودند. در آنجا تعدادي نخل قطع شده بود كه نفرات عراقي تا پشت آنها آمده بودند. يك لحظه آمدم اين طرف كه يكي ديگر از فرماندهان مجروح شد. بعد از او معاون دستة ديگر هم زخمي شد، همچنين چند نفر ديگر. همينطور داشتم با برادر عليرضا زماني ميرفتم كه يك لحظه گفت: «صبر كن.» ديدم گلوله به دو پايش خورد و بر زمين افتاد. حالا خودم به تنهايي مانده بودم. نه فرمانده دستهاي بود و نه كسي كمك من. گفتم بروم به برادر شعبانپور بگويم كه وضعيت چطور است. وقتي عقب آمدم، بچه ها گفتند كه برادر شعبانپور هم مجروح شده است. خودم تنها مانده بودم. نه در فرماندهي كسي مانده بود و نه در خط. پاتك عراق هم شروع شده بود. بچه ها تكبير ميگفتند. يكي دو تا از تانكها را زده بودند و نفراتشان در نخلها تا حدود شصت متري پيش آمده بودند. درگيري داشت شدت ميگرفت. اين لحظات لحظات خوبي است كه انسان ميتواند خود را محك بزند و بفهمد چقدر است. حقيقتاً يكي از تجربيات خوبم در اين چهار سال در آن ميدانهاست كه مرد ميتواند خود را بسنجد. خيليها هستند كه خوب قرآن ميخوانند، ولي آنجا در جا ميزنند و خود را ميبازند. ولي من بچه هايي را ديدم مخلص و پاك و چون شير جنگنده، مانند اينكه ملائكه از آسمان آمده بودند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 به نام خدا ☀️ 🌷 دیدم که جانم می رود 🌷 ✍🏻 روایت سوم - روایت شهادت شهید محمود سوداگر از زبان برادر شهیدش سردار حاج احمد سوداگر 🔅هم برادر بودیم و هم همرزم و همسنگر. حتی همزمان در یک روز ازدواج کردیم. محمود، جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۷ ولیعصر(عج) بود و من مسئول اطلاعات قرارگاه. دوست نداشت کسی احساس کند دارد از موقعیتی که من دارم ، بهره ای می برد. به همین دلیل توی منطقه که بودیم زیاد به من سر نمی زد. بارها می شد که از این سرنزدن هایش شکایت می کردم و او آرام و متین پاسخ می داد:« اینطوری بهتره» ⭕️تعجب و پس از آن نگرانی من زمانی بیشتر شد که شنیدم محمود چهار پنج بار آمده و سراغ مرا گرفته است. از هر کس هم می پرسیدم چکار داشت؟ جز پاسخ «نمی دانم» نمی شنیدم. 🌐 روایت کامل را در الف دزفول را ببینید👇🏻 https://alefdezful.com/2511 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ 🌷 نخبه گردان بلال (روایت زمانه و زندگی شهیدی که رتبه تک رقمی کنکور سراسری شد )🌷 ✍🏻 0️⃣1️⃣ روایت دهم - روایت شهید عبدالصمد بلبلی جولا بمناسبت سالروز شهادتش ✳️(قسمت اول ) : کنکور 🌹اکثر ما اوقات فراغت خود را در مسجد مخصوصا در شب ها با بحث های مختلف و یا با پرت کردن بالش به طرف همدیگر و انواع و اقسام بازیهای معمول بچه های مسجد می گذراندیم، عبدالصمد گوشه ای از مسجد می نشست و به مطالعه مشغول می شد و هر از چندگاهی که فریاد خنده بچه ها از گفتن مطلب خنده داری بلند می شد و باعث جلب نظر او می شد، سر از کتاب بر میداشت و لبخندی ملیح می زد و دوباره شروع به مطالعه می کرد. هرچه سعی می کردیم او را همراه خود و همرنگ جماعت کنیم، موفق به این کار نمی شدیم... ✳️قسمت اول این روایت را در الف دزفول ببینید👇🏻 https://alefdezful.com/825 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 4️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و چهارم عراقيها تا حدود سي- چهل متري پيش آمده و بچه ها خيلي آرام نشسته بودند. شايد هر كس ديگر كه بود از آنجا فرار ميكرد. وقتي از بچه ها ميپرسيدم: «چطوريد؟» ميگفتند: «مگر عراقيها پا روي جنازة ما بگذارند تا رد شوند. ما را گذاشتهاند اينجا تا بجنگيم.» حدود بيست دقيقه گذشت و عراقيها جرئت نكردند كه جلوتر بيايند. تعدادي تلفات دادند و قدري به عقب كشيدند. الحمد لله حاج عظيم محمدي، مسئول محور و از فرماندهي لشكر كه مسئوليت خط با ايشان بود، آمد و بعد از ايشان هم سيد جمشيد صفويان خودش را به ما رسانيد. شب شد. نيروها را مرتب كردم و دراز كشيدم. بعد از نماز صبح، بنا شده بود كه گروهان قائم تعويض شود. به دليل اينكه تعدادي از فرماندهانش مجروح شده بودند و روحية نيروها ضعيف شده بود. خلاصه گروهان قائم را عقب فرستاديم و من و آن نه نفر مانديم. بچه ها كه رفتند، بقية نيروهاي دسته خودمان آمدند. دومين نفرشان حميد بود. از دور، دستش را بلند كرد و گفت: «محمود، آمدم.» خدا شاهد است وقتي او را ديدم، دوباره تازه شدم، مثل اينكه اول عمليات بود. بچه ها را همانجا چيدم. دو دسته ديگر هم از گروهان فتح آمده بودند. خود فرماندهي گروهان هم آمده بود. در آنجا زاويهاي بود كه خيلي حساس بود. بچه هاي خودمان را آنجا گذاشتيم و روي منطقه توجيه كرديم. يادم است ماشين مهمات آمده بود. حميد مقداري برزنت داخل گاري گذاشت و بنا شد هر كدام روي دوشمان يك صندوق مهمات خمپاره ببريم. يك صندوق هم روي گاري حميد گذاشتيم. او گفت: «يكي ديگر!» گفتم: «خسته ميشوي.» گفت: «بگذار! من يك شيرم!» منطق او اين بود كه باید كار بكند. نه تنها از كار كردن شانه خالي نميكرد، بلكه بيشتر هم كار ميكرد. خلاصه شب سوم هم گذشت. صبح با بچه ها بوديم. تعدادي از بچه ها خودشان را مرتب كردند. خودم آمده بودم به سنگر فرماندهي گردان. مقداري دراز كشيدم و بعد رفتم پيش بچه ها. حميد و عظيم مسعودي آنجا بودند. نشستم. حدود ساعت دوازده ظهر بود كه يك تانك شليك كرد. احساس كردم اين تانك حامل پيامي است. چند لحظه گذشت. ناگهان صدايم كردند. رفتم. ديدم چيزي كه نبايد ميشد شده است. از حميد فقط دو پا مانده بود و از سينه به بالا چيزي نداشت. نميدانم آن لحظات چگونه گذشتند. بچه ها را صدا كردم. كسي جرئت نميكرد جلو برود. تانك بين دو تا سنگر را زده بود. عبدالصمد بلبلي جولا -كه دانشجوي متعهدي بود و اگر ميماند آيندة خوبي داشت- سري در بدن نداشت. عظيم هم بدجوري تركش خورده و شهيد شده بود. يكي از بچه ها هم زخمي شده بود. آن روز عراق پاتك خود را انجام داد. يك تأسف كه ميخوردم اين بود كه حميد نماند تا از بالاي خاكريز جواب آنها را بدهد و آتش دلش را فرو نشاند. در آن لحظات پاتك، ديگر حميد و بچه ها از يادم رفته بودند. به سنگر فرماندهي، كه تقريباً چهل- پنجاه متر با خط فاصله داشت، آمدم و اطلاع دادم كه عراق دارد ميآيد. چون عادت نداشتم در بيسيم درست صحبت كنم، خودم ميرفتم و پيام را ميدادم. تانكها داشتند ميآمدند. دويست متر، يكصدو پنجاه متر و بالاخره يكصد متر فاصله ما با تانكها شد و اولين گلوله هاي آر.پي.جي شليك شد. شهادت حميد و بچه ها مقداري در روحية بچه ها تأثير گذاشته بود. عراق نفرات خود را تقريباً در هفتاد- هشتاد متري پياده كرده بود. ما مقداري مين ريخته بوديم آن جلو. عراق مقداري سمت چپ ميكشيد كه از آنجا وارد شود. اولين تانكها تا حدود بيست متري خاكريز آمده بودند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ 🌷 نخبه گردان بلال (روایت زمانه و زندگی شهیدی که رتبه تک رقمی کنکور سراسری شد )🌷 ✍🏻 0️⃣1️⃣ روایت دهم - روایت شهید عبدالصمد بلبلی جولا بمناسبت سالروز شهادتش ✳️(قسمت دوم ) : رتبه تک رقمی 🌹عبدالصمد با کمال بی تفاوتی و خیلی عادی و بدون هیجان گفت: « دانشگاه تهران رشته حقوق قبول شدم!»من به جای او ذوق کردم و با هیجان و خوشحالی گفتم: « اینکه خیلی خوبه! پس چرا خوشحال نیستی؟!» اخم کرد و چهره اش در هم گره خورد و گفت: «منصور جان! چه خوشحالی؟ من به این نتیجه رسیدم که‌ درس و دانشگاه و مدرک و اینا الانه هیچ دردی را از من دوا نمی کنه! من الان تنها چیزی که فکر می کنم جبهه و شهادته! الانم اگر اینجام، اومدم ببینم کی اعزام داریم؟» . . . ✳️قسمت دوم این روایت را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌎 https://alefdezful.com/0826 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 فوق العاده ویژه . . . 🌹وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِی سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؛ 🌹 🔅و بالاخره به لطف و عنایت این شهدا ، آخرین حلقه ی مفقوده ی قصه ی شهدای کلابی پیدا شد. 🌷 گمشده ای را که بیش از دو سال دنبالش بودم، امروز به لطف شهدا پیدا شد ⭕️ من امروز تنها بازمانده ی این خانواده ، یعنی «فرزانه ی کلابی» را پیدا کردم و تلفنی با او گفتگو کردم 🤲🏻الحمد لله رب العالمین 🤲🏻 ⏳منتظر باشید تا روایت «آن بانوی چادر به خود پیچیده » را با آشکار شدن همه زوایای پنهانش برایتان روایت کنم ⏰ منتظر باشید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
خواهر شهیدم! از تو ممنونم که بالاخره خودت راه را نشان دادی و اخرین گره را هم باز کردی از اول هم می دانستم تو همان «بانوی چادر به خود پیچیده » ای اما باید مستندات کامل می شد و همان دو سه درصد احتمال هم به قطعیت می رسید. امروز پس از دو سال جستجو بالاخره خواهرت را پیدا کردم «فرزانه» را همان که خدا او را نگهداشت تا پس از چهل و یک سال ، روایتگر این اتفاق بی نظیر باشد ⏳بزودی تمام ماجرا را روایت خواهم کرد . . . . ✍🏻 دوستانی که روایت تکان دهنده «آن بانوی چادر به خود پیچیده!» را نمی دانند، حتماً نیم ساعتی وقت بگذارند تا با یک بانوی بی نظیر آشنا شوند. با یک معلم شهید . با بانویی که قصه اش زمانه و زیستن آدم را زیر و رو خواهد کرد. روایتی که واژه واژه اش را با گریه خواهند خواند. دوستانی که روایت «آن بانوی چادر به خود پیچیده!» را نمی دانند، ابتدا این پست را ببینند👇🏻 🌐https://alefdezful.com/9191 و سپس این سه قسمت را : 1️⃣🌹قسمت اول : 🌎https://alefdezful.com/520 2️⃣🌹قسمت دوم : 🌎https://alefdezful.com/0521 3️⃣🌹قسمت سوم: 🌎https://alefdezful.com/0522 🔅این روایت دنیا را تکان خواهد داد ، اگر تفکر کنیم ⏳ منتظر باشید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 5️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و پنجم(قسمت آخر) دو تانك پشت سر آن تانك زديم، ولي نميدانم تقدير خدا چه بود كه به آن نميخورد. خودم هم احساس خطر ميكردم. دو نارنجك به دست گرفتم و احساس كردم كه جنگ تن به تن است. نفرات داخل تانك كه احساس ميكردند فاتح خط هستند از خاكريز بالا آمدند، ولي وقتي به بالاي خاكريز رسيدند، با اولين رگبار به هلاكت رسيدند. هفت يا هشت نفر بودند. بچه ها همان تانك را زدند. تانك بعدي همينطور و بعد از آن دو تانك ديگر را هم زدند. عراقيها در فاصلة چهل- پنجاه متري آمده بودند. درگيري عجيبي بود. تعدادي از بچه ها جا خورده بودند. چون آدم وقتي نيروي دشمن را در چهل- پنجاه متري خود ببيند، اين حالت را دارد. ديدم تنها حربهاي كه ميتوانيم بهكار ببريم، با صداي بلند تكبير گفتن است. خدا شاهد است در آنجا كمك تكبير را آشکارا ديديم. وقتي تكبير بلندي گفتم، گفتند: «چه خبر است؟» گفتم: «فرار كردند.» جداً هم آنها با تكبير ما فرار ميكردند. يكدفعه همة نيروهاي خط تكبير ميگفتند. شانزده تا هجده تانك را زديم. عراقيها برخي از تانكها را گذاشتند و فرار كردند و حدود ده تانك سالم ماند. آنجا بچه ها همينطور تيراندازي ميكردند.كمتر نفراتي توانستند فرار كنند. چند دقيقه گذشت. دوباره تانكهايشان آمدند، ولي بچه ها نگذاشتند از دويست متري اين طرفتر بيايند. حدود شانزده گردان توپخانه روي منطقه آتش ميكردند. با آتش توپخانه چند تانك زده شد و ما با آر.پي.جي هفت راهشان را سد كرديم و آنها مقداري عقب كشيدند. نزديك غروب روحية بچه ها عالي بود. در آنجا بسيجي مسنی بود كه پسر بزرگش همسن من بود و وقتي تيراندازي ميكردم، برايم خشاب پر ميكرد و از اين رو من خجالت ميكشيدم، رو به من كرد و گفت: تا من و شما هستيم، گذشتن اينها محال است. روحية او را كه ديدم، اميدوار شدم. خلاصه آن پاتك نيز سركوب شد. چون ميدانستيم كه عراق در شب ميترسد و حمله نميكند، بچه ها را مرتب كرديم و آن دسته سومي كه از گروهان فتح مانده بود را آورديم. بقية بچه هاي خودمان را، كه حدود 16 نفر بيشتر از آنها نمانده بود، جمع كردم و براي آنها حرف زدم. خيلي ناراحت بودند. گريه ميكردند. در آنجا بچه هاي رشيدي بودند كه جنگیدند. ما مديون اينها هستيم. يكي از بچه ها آنقدر آر.پي.جي هفت شليك كرده بود كه دستهي آر.پي.جي او آب شده بود. آنها به اين شكل میجنگیدند. اصلاً صداي يكديگر را نميشنيديم. من كه حدود شانزده موشك آر.پي.جي هفت شليك كرده بودم، ديگر گوشهايم چيزي نميشنيد. قرار شد صبح كه شد گردان ما خط را تحويل گردان كربلا از لشكر 7 ولي عصر(عج) بدهد و من بمانم تا بچه هاي گردان كربلا را بر روي منطقه توجيه كنم. تا حدود ساعت يازده صبح در آنجا بودم. خدا شاهد است آن نصف روز را كه آنجا ماندم به خاطر اين بود كه شايد ديگر برنگردم، چون نميتوانستم برگردم، در حالي كه ديگر حميد و حسين نباشند. اما آقاي رئوفي، فرمانده لشكر، به آنجا آمدند و از شانس بد، مرا ديدند و دستور دادند كه به عقب بروم. تقدير بر اين بود كه برگردم. به عقب آمدم. سر تا پا خاكي شده بودم. عقب آمدن اين دفعه خيلي دردناكتر از دفعة اول بود. جريان بچه هاي دسته شهيد فرجا... پيكرستان را گفتم. اين دفعه، آن حالت براي خودم پيش آمده بود. اتاق حميد را كه ميديدم، به شدت متأثر ميشدم و جاي حسين را كه ميديدم، همينطور... ⭕️⭕️ پایان ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc