پدرشوهرم سرهنگ ارتش بود و وضع مالی خوبی داشت. اعتقادی هم به انقلاب و این چیزها نداشت. بعد از پیروزی انقلاب که اوضاع کشور ملتهب شد، خانواده بهرام او را برای تحصیل به ایتالیا فرستادند. تأکید هم کردند که به هیچ عنوان ایران برنگرد و همان جا بمان. همسرم آنجا در انجمن اسلامی دانشگاه، دوستانی انقلابی پیدا میکند. کمکم با انقلاب و اندیشههای حضرت امام (ره) آشنا و متحول میشود. پس از این تحول روحی تصمیم میگیرد به ایران برگردد، اما پدرشوهرم تهدید میکند که اگر برگردی، از ارث محرومت میکنم. بهرام قاطعانه پای اعتقاداتش میایستد و به ایران برمیگردد. اول عضو کمیته میشود و در غائله گنبد هم حضور پیدا میکند. سال ۵۹ هم که وارد سپاه میشود. از آن طرف پدرشوهرم تهدیدش را عملی و همسرم را از خانه و خانواده طرد میکند. بهرام مدتی به منزل داییاش میرود و بعد هم که زندگی مستقلی را شروع میکند. وقتی به خواستگاریام آمد خانوادهاش حاضر نشدند او را همراهی کنند و دفعات اول بهتنهایی برای خواستگاری به خانهمان میآمد
پدرشوهرم هرچند شاهدوست بود و خیلی هم روی این مسائل تعصب نشان میداد، اما نمازش را میخواند و به مال حلال اعتقاد داشت. یک بار خودش تعریف میکرد که، چون رئیس نظام وظیفه بود، خیلیها برای معاف شدن فرزندانشان به او رشوه میدادند. میگفت: من هیچوقت هیچکدام از این هدایا را قبول نکردم جز یک جلد کلام الله مجید را. هیچ وقت هم از قدرتم برای معاف کردن کسی استفاده نکردم جز سربازهایی که از خانوادههای فقیر بودند و میخواستم با معاف کردنشان بروند و کمک حال خانوادههایشان بشوند. بهرام هم آنطور که مادرش تعریف میکرد در کودکی بسیار دلرحم بود و به گماشتههای پدرش کمک میکرد. مادرش میگفت، چون بهرام شاهنوه خانواده بود، موقع غذا اول بشقاب او را میکشیدیم و میفرستادیم تا در اتاقش بخورد. بعد که به بهرام سر میزدم میفهمیدم غذا را به سربازهای گماشته داده و وانمود میکند که غذا خورده است. گاهی هم از پول توجیبی خودش به سربازها میداد و آنها را میفرستاد مرخصی تا به خانوادههایشان سر بزنند.
آن زمان بحث ترور متوجه خانواده پاسدارها هم میشد. یک مقطعی هم من و پسرمان حامد محافظ داشتیم و هم خود بهرام. مرتب تهدید میشدیم. گاهی زنگ خانه را میزدند و میگفتند همسرتان را کشتیم. یا اینکه بهزودی او را ترور میکنیم. ما طی این چهار سال ۹ بار اسبابکشی کردیم و جابهجا شدیم. خیلی از مواقع هم به خاطر تهدیدها و احتمال ترور، مجبور میشدیم شبانه یا به خانه اقوام بریم یا مسافرت کوتاهی داشته باشیم. در یک مقطع وقتی همسرم به محل کارش میرفت، در را به روی من قفل میکرد تا مبادا به هر دلیلی از خانه خارج بشوم و اتفاقی بیفتد. یک بار منافقین به طرف من و پسرمان حامد که آن موقع خیلی کوچک بود تیراندازی کردند. سریع به داخل یک نانوایی دویدم و شاطر من و پسرم را مخفی کرد. آن موقع بهرام یک اسلحه ژ. ۳ پشت پنجره آشپزخانه نصب کرده بود و یک کلت هم همیشه در خانه بود که در نبودش اگر اتفاقی افتاد از آنها استفاده کنم.
بهرام واقعاً خودش را وقف کشور و انقلاب کرده بود. با آن جسارت مثالزدنی که داشت، هر کاری انجام میداد تا بار انقلاب روی زمین نماند. ایشان تا میتوانست به کشورهای مختلف مثل سوریه و لبنان و حتی ژاپن و جاهای مختلف میرفت تا چیزهای بیشتری یاد بگیرد و به همرزمانش یاد بدهد. اسکی رزمی را بهرام وارد آموزشهای سپاه کرد. یا اولین دورههای چتربازی در سپاه را بهرام پایهگذاری کرد. کلاً در بحث آموزش ید طولایی داشت. یک مدتی هم مسئول اعزام شده بود. البته من هیچوقت از مسئولیتهایش مطلع نمیشدم؛ چون در خانه حرفی از کارش نمیزد. بعد از شهادتش و در صحبتهای همرزمانش متوجه میشدم او فلان مسئولیت را برعهده داشته است. بهرام بیشتر در شهر حضور داشت و آموزش میداد، اما این موضوع باعث نمیشد از جبهه غافل باشد. مقارن با عملیات سریع خودش را به جبهه میرساند، اما، چون در پادگانهای آموزشی مسئولیت داشت، حضورش در جبهه به همان چند روز عملیات محدود میشد. چندین و چند بار هم در جبهه و هم در حین آموزشی مجروح شد. در عملیات فتحالمبین هر دو دستش شکست، سه بار هم ترورش کردند
سال ۶۵ یک بارندگی شدیدی رخ داد و سیل آمد. نیروهای آموزشی در میان سیل گیر افتاده بودند و گویا به خاطر بیابانی بودن منطقه، شبهای سردی را تحمل میکردند. همسرم برای اینکه به آنها غذا و وسایل گرمایشی برساند، اصرار کرده بود که هلیکوپتری در اختیارش بگذارند. بار اول در روشنایی روز میروند و وسایل را میرسانند. بار دوم که هوا تاریک شده بود، از بالگردی استفاده میکنند که امکان پرواز در شب را داشت. قبل از پرواز بهرام به مادرش زنگ میزند و از ایشان میخواهد هوای من و پسرمان حامد را داشته باشد. حامد پایش شکسته و بد جوش خورده بود. من هم آن روزها ناخوش بودم. دخترم زهرا را باردار بودم. بهرام به مادرش گفته بود فرزند توراهیمان دختر است و اسمش هم زهرا است! مادرشوهرم بعدها میگفت: من فقط نیم ساعت قبل از شهادت بهرام با او صحبت کردم. بعد از این تماس ساعت هشت و نیم شب ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۵ بالگرد حامل بهرام و ۹ نفر دیگر از همرزمانش سقوط میکند و همگی به شهادت میرسند.
ماجراي شهادت بهرام را قبل از شهادتش ديده بودم. در خواب صداي آيه إِذا الش�'َم�'سُ كُو�'ِرَت�' را ديدم كه از آسمان خوانده ميشد. آيه به آيه تصاويرش ترسيم ميشد. طبق آيات خورشيد تاريك شد، كوهها پنبهاي و ميتركيد. گرد و خاك فضا را پوشانده بود. همسرم به سمت ما آمد، دست من و پسرم را گرفت و با خود به مكاني برد كه ميگفتند فقط خانواده شهدا وارد شوند.
چادرم خاكي بود. همه با دست ما را نشان ميدادند. كمي به جلوتر رفتم جمعيت در حال سينه زني بودند و براي من گريه ميكردند.
جمعيت را كنار زده و خانه كعبه را ديدم. امام(ره) با عمامه سبز بر روي صندلي كنار خانه كعبه نشسته بود. بالاي سر ايشان هم يك نفر ديگري بود كه ايشان را نميديدم تنها صدايش را مي شنيدم كه مي گفتند كنار برويد تا اين زن زيارت كند.
خانه كعبه شكاف برداشت و من وارد شدم. آيات قرآن بر روي نوار سبز، مشكي و سفيد نوشته شده بود و دور تا دور خانه را پوشانده بود. دستم را بر رويشان كشيدم و زيارت كردم. مادر بزرگ پيري داشتم كه او را هم با خود به داخل بردم.
امام (ره) گفت بايد به جمعيت غذا بدهي. ظرفهاي غذا را در دست من داده و من بين جمعيت پخش مي كردم. امام فرمودند شما از اين غذا سهمي نداريد، سهم شما چيز ديگري است.
در صحنه اي ديگر منزل مادرشوهرم را ديدم كه آشپزها ديگهاي غذا را آماده مي كردند. سفره افطار پهن بود و جمعيت زيادي بر سر سفره نشسته بودند كه ناگهان هلي كوپتري آتش گرفت و تكيههاي آن بر زمين ميافتاد. هر شخص خود را به كناري كشيده تا سالم بماند.
مزار شهید بهرام شهپریان
در گلزار شهدای بهشت زهرای (س) تهران
قطعه ۵۳، ردیف ۱۴۷، شماره ۹
دعای «اللهم ارزقنا توفیق الطاعه و بعد المعصیه» از امام زمان (ع)
این دعا ، از سری دعاهای کاملی است که توسط علمای شیعه، به خواندن آن بسیار سفارش شده است. با توجه به معنی آن قرائت شود
#دعای_حضرت_مهدی
التماس دعا