اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَي عَلَمِ التُّقَي وَ نُورِ الْهُدَي وَ مَعْدِنِ الْوَفَاءِ وَ فَرْعِ الأَْزْكِيَاءِ وَ خَلِيفَهِ الأَْوْصِيَاءِ وَ أَمِينِكَ عَلَي وَحْيِكَ
اَللَّهُمَّ فَكَمَا هَدَيْتَ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَهِ وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ مِنَ الْحَيْرَهِ وَ أَرْشَدْتَ بِهِ مَنِ اهْتَدَي وَ زَكَّيْتَ بِهِ مَنْ تَزَكَّي فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَي أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ بَقِيَّهِ أَوْصِيَائِكَ إِنَّكَ عَزِيزٌحَكِيمٌ
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#چله_سلامت_بوقت_اذان
✅ بعداز اذان صبح 👈 تلاوت سوره فجر از طرف شهید آنروز هدیه به روح مطهر امام خمینی (رحمت الله علیه ) و صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها
✅ بعداز اذان ظهر 👈خواندن دعای نور حضرت زهرا سلاماللهعلیها
✅ بعداز اذان مغرب👈 تلاوت سوره حجرات از طرف ائمه روز هدیه به امام زمان عج
و روز جمعه از طرف بقیه الله الاعظم عج هدیه شود به به روح مطهر پیامبر ختمی مرتبه
✅ مناجات مسجد کوفه امیرالمؤمنین علیه السلام در هر ساعت از شبانه روزکه می توانید.
# مراقبت _ عملی👇
✅ تبیین بخش هایی از توحید مفضل
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#چله_سلامت_بوقت_اذان ✅ بعداز اذان صبح 👈 تلاوت سوره فجر از طرف شهید آنروز هدیه به روح مطهر امام خمی
بیست و سومین روز از 🌟💫چله ( بیست و هشتم ) 🌟💫 مهمان سفره پزشک شهید 🌷امیرحسین اطاری🌷 هستیم.
پای پیاده تا حرم، به شکرانه پوشیدن روپوش پزشکی
«از همان اول، عشق پزشکی در سرش بود. هر وقت هم میپرسیدیم چرا میخواهی دکتر شوی؟ جوابش یک کلام بود: "میخوام به مردم کمک کنم." آنقدر هم برای این هدف درس خواند که موفق شد با معدل 19.5 دیپلم بگیرد. شب قبولیاش در رشته پزشکی را هیچوقت یادم نمیرود. تا خبر را شنید، گفت: "بریم حرم." بعد، بند کفشهایش را به هم گره زد و انداخت دور گردنش! سوار ماشین شدیم و به سمت حرم امام رضا (ع) رفتیم. میدان شهدا که پیاده شدیم، امیرحسین پای برهنه راه افتاد. گفتم: چرا اینجوری؟ گفت: "کار دارم. باید همینجوری بیام!" نشان به آن نشان که تا پای ضریح امام رضا (ع) همانطور پای برهنه رفت. آنجا بود که فهمیدم نذر کردهبود اگر پزشکی قبول شود، پای برهنه تا حرم برود».
و این انگار شروع یک قول و قرار خودمانی میان دکتر جوان داستان ما بود با صاحب آن گنبد طلایی که از همه دل میبرَد. کسی چه میداند، امیرحسین انگار از همان روز به آقا قول داد به شکرانه این هدیه، تا عمر دارد، خادم زائرانش باشد. خواهر چشمهایش را میبندد و سفری میکند از 26 سال قبل تا امروز و در ادامه میگوید: «امیرحسین، ورودی 73 بود و تحصیلاتش در رشته پزشکی را تا سطح رزیدنت جراحی عمومی ادامه داد. داشت برای گرفتن تخصص آماده میشد که کرونا مجال نداد... شرایط تحصیل و کار او در طول زمان هرچقدر تغییر داشت، یک موضوع برایش ثابت بود. هر سال در روز شهادت امام رضا (ع)، داوطلبانه به محلی که در جاده منتهی به مشهد در مسیر حرکت زائران پیاده امام رضا (ع) ایجاد شده بود، میرفت و به این زائران ویژه خدمات پزشکی ارائه میداد. اگر پاهایشان در این مسیر طولانی زخم شده و تاول زدهبود، رویش مرهم میگذاشت. اگر در سرما و گرما، بیمار شده بودند، معاینهشان میکرد و دارو برایشان تجویز میکرد و... وقتی هم برمیگشت، با اینکه از خستگی روی پا بند نبود، کارش را تمامشده نمیدانست. تازه آماده میشد و خودش را برای مراسم شام غریبان شهادت امام رضا (ع) کنار همان زائران خسته به حرم میرساند».
روایت خواهر از برادر مردمداری که نهفقط مال و وقت و دانشش را بلکه حتی جانش را هم در راه خدمت به خلق خدا فدا کرد، قصه پرآبچشمی بود که از عشق به علیبنموسیالرضا (ع) شروع شد و به عشق بیپایان به سید و سالار شهیدان رسید؛ به جای خالی برادر در عاشورای امسال، پای دیگ نذری، میان زیارت عاشورا و سینهزنی....
این روزها از دوستانش چیزهایی میشنوم که تا قبل از رفتن امیرحسین روحم هم از آنها خبر نداشت.» خواهر هنوز مبهوت است. هرکدام از دوستان و همکاران که میآیند، انگار تصویر جدیدی از امیرحسین پیش چشمش قرار میدهند. حرفهایشان را با خود مرور میکند و میگوید: «از خوبی و دلسوزیاش میگویند؛ از اینکه چقدر بیماران را رایگان ویزیت میکرد، چقدر به فکر اهالی جنوب شهر بود و به نیازمندان کمک میکرد... ما از این چیزها هیچوقت خبردار نشدیم...»
چیزی که در گوش خواهر زنگ میزند، جملهاش را ناتمام میگذارد. مکثی میکند و با لبخند کمرنگی که از یک کشف شیرین حکایت دارد، میگوید: «فقط یادم میآید یک سال ماه رمضان، دیدم یک وانت دم در خانهمان نگهداشته و پشتش پر است از کیسههای بزرگ. وقتی امیرحسین را دیدم که دارد آن کیسهها را داخل پارکینگ میبرد، از سر کنجکاوی سراغش رفتم و گفتم: چی کار میکنی؟ اینها چیه؟ انتظار حضور مرا نداشت. گفت: "هیچی..." و بعد انگار بخواهد هم مرا راضی کند و هم خیال خودش را راحت، گفت: "نمیخوام کسی از این ماجرا خبردار بشه. من این بستههای ارزاق رو به خاطر شروع ماه رمضان میبرم برای خانوادههای کمبضاعت جنوب شهر. اما خواهر! به کسی چیزی نگویی ها...".
«امیرحسین را به رقیقالقلب بودنش میشناختند. یکبار زمستان وقتی در پایان شیفتش میخواست از بیمارستان خارج شود، صدای یک نوزاد را شنیده بود. کمی که دقت کرده بود، دیده بود یک نوزاد را که هنوز بند نافش را هم قیچی نکردهاند، در پارچهای پیچیدهاند و جلوی در بیمارستان گذاشتهاند. خلاصه آن نوزاد را داخل بیمارستان برده بود، خودش تمیزش کرده و تمام کارهایش را انجام داده بود. بعد هم به پلیس 110 زنگ زده و تا آن نوزاد را تحویل بهزیستی نداده بود، آرام نگرفته بود.
آن شب امیرحسین خیلی دیر برگشت؛ با حالی بد و منقلب. رفتم پیشش. با ناراحتی زیاد ماجرا را تعریف کرد و گفت: "نمیدونی چقدر حالم بده. آخه چرا یک نوزاد باید در بدو تولدش از نعمت پدر و مادر محروم بشه؟" گفتم: داداش جان! آخه ما که خبر نداریم. شاید پدر و مادرش شرایط و توان نگهداریاش را نداشتند... عکسالعملش غافلگیرم کرد. با گریه گفت: "اگه شرایطش رو نداشتن، چرا اون طفل معصوم رو به دنیا آوردن؟" هرچه گفتم: ما نمیدونیم چه بر سر اونها اومده و چه شرایطی داشتند، آرام نشد. فقط دلنگران نوزادی بود که بیپناه پیدایش کردهبود و به بهزیستی سپرده بود»
جانش به جان پدر و مادر بسته بود. به همین خاطر، بعد از فوت پدرمان دیگر نتوانست کمر راست کند. یکبار به من گفت: "من دیگه بدون بابا نمیتونم زندگی کنم..." اصلاً انگار مقاومتش را از دست داد. اینطور بود که بعد از 5 ماه ارتباط با بیماران مبتلا به کرونا، خودش هم گرفتار این ویروس شد. وگرنه قبل از آن، همسر خودم هم مبتلا شده بود. هرچه به امیرحسین میگفتم: داداش جان برو آزمایش بده، نکند یک وقت به تو هم سرایت کرده باشه، میگفت: "نگران نباش. چیزی نمیشه. الان وظیفه من اینه که مراقب حال بیمارانم باشم."
رئیس اورژانس بیمارستان 17 شهریور مشهد بود و تمام وقتش را صرف رسیدگی به بیماران میکرد. کرونا که آمد، با اینکه فقط یک طبقه با منزل پدرم فاصله داریم، گاهی یک هفته نمیتوانستیم او را ببینیم و فقط تلفنی جویای احوالش میشدیم. اورژانس، اولین نقطه ورود بیماران به بیمارستان بود و او و همکارانش مدام در آن لباسهای محافظتی خاص، به آنها رسیدگی میکردند. گاهی که خیلی دلم برایش تنگ میشد، میگفتم: آخه چرا هیچوقت خانه پیدات نمیشه و هر وقت سراغت رو میگیریم، بیمارستان هستی؟ در جوابم میگفت: "آخه ما قسم خوردیم که به بیماران کمک کنیم. نمیتونم در این شرایط سخت نسبت به رنج بیماران بیتفاوت باشم." بعد از فوت پدر هم نتوانستم یک دل سیر ببینمش. اوایل که مدام بیمارستان بود و بعد هم کرونا بینمان جدایی انداخت...».