eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
238 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
جواد کاشی روایتگر قصه پدر و برادرها و امام خمینی(ره) در نجف می‌شود و می‌گوید: «حاج عبد امانتدار امام خمینی(ره) در نجف بود.» عصمت خانم و غم حاجی عبد و پسران جواد کاشی گاهی از کاظم و عباس می‌گوید وگاهی از محمدرضا، باقر، رسول و علی. اما داستان زندگی این 7 برادر و سرنوشتشان شباهت عجیبی به هم دارد. فعالیت‌های 7 برادر علیه رژیم بعث یک طرف و توزیع و پخش سخنرانی‌های امام خمینی(ره) از طرف دیگر همه دست به دست هم داد و آنها را پله پله به شهادت نزدیک‌تر کرد. پدرشان، حاج عبد هم از این رقابت بی‌بدیل در راه حق جا نماند. در مبارزه معلم پسرهایش بود و شاید به همین دلیل بود که صدام در مدت چند سال یک به یک همه آنها را به شهادت رساند و تلخ‌تر از همه آنکه از 8 شهید خانواده کاشی تنها پیکر 2 شهید به دست خانواده‌اش رسید تا حداقل قبری باشد که فاتحه خوانش شوند.
جواد کاشی» می‌گوید: «من آن زمان 16 ساله بودم و خاطرات به یاد ماندنی از امام خمینی(ره) و چهره مهربانش دارم. آن سال‌ها پدرم به خیرخواهی در نجف شهره بود. میان او و امام خمینی(ره) رابطه جالبی شکل گرفت. امام(ره) آن زمان در مسجد شیخ انصاری نجف به طلبه‌ها درس می‌دادند و نام طلبه‌هایی را که اوضاع مالی خوبی نداشتند روی کاغذی می‌نوشتند و به دست پدرم می‌رساندند. حاج عبد هم حواسش به کم و کسر زندگی آن طلبه‌ها بود و مایحتاجی را که قادر به تأمین آن نبودند تهیه می‌کرد. برای طلبه جوانی خانه اجاره می‌کرد، برای آن یکی ارزاق می‌فرستاد و خانه طلبه‌ای را فرش می‌کرد.»
«همه سال‌هایی که امام خمینی(ره) در نجف زندگی می‌کردند مواد غذایی مورد نیاز زندگی ساده و بی‌آلایش ایشان از مغازه حاج عبد تهیه می‌شد. آن سال‌ها پیرمرد افغانستانی مسئول خرید خانه امام(ره) بود. یادم می‌آید که پیرمرد وقتی به مغازه پدرم می‌آمد می‌گفت: آقا تأکید کردند فقط از شما خرید کنم. آن پیرمرد نمی‌توانست عربی صحبت کند. به همین دلیل من وسایل مورد نیاز خانه آقا را از مغازه پدرم و مغازه‌های اطراف می‌خریدم و داخل سبد حصیری می‌گذاشتم. پدرم دست روی هر چیزی که می‌گذاشت پیرمرد افغانستانی حرف آقا را دوباره تکرار می‌کرد و می‌گفت: آقا گفته‌اند: از هر جنسی ارزان‌ترینش را تهیه کن. میوه‌های لکه‌دار را جدا کن. مبادا برنج درجه یک برای خانه بخری.»
روزهایی که امام در خانه‌شان در نجف سخنرانی داشتند پدرم به ما خبرمی داد و ما هم در جلسات شرکت می‌کردیم. در میان برادرها حسین یک‌جور عجیبی شیفته امام خمینی بود و دیوانه‌وار به امام عشق می‌ورزید. امام هم حسین را دوست داشت و روی او حساب می‌کرد. یک قرار و مداری میان امام و حسین بود. حسین دست خط امام را می‌شناخت. آن سال‌ها رژیم بعث عراق حساسیت خاصی به فعالیت علما و طلبه‌ها در عراق پیداکرده بود و آن‌ها در شرایط سختی زندگی می‌کردند. طلبه‌ها کاغذهایی را که امام (ره) زیر آن را امضا کرده بودند به مغازه حاج عبد می‌آوردند و او هم با اذن پدر برایشان ارزاق می‌فرستاد. یادم می‌آید روزی که خبر ورود امام به ایران و پیروزی انقلاب را شنیدیم من و حسین در بازار نجف شیرینی پخش کردیم. رژیم بعث حسین را در اربعین به جرم پذیرایی از زائران پنهانی حرم امام حسین (ع) دستگیر کرد و به شهادت رساند.
خاطره‌ای از مادرش می‌گوید: «مادرم هر بار که خبر شهادت یکی از برادرها را می‌شنید چادر سر می‌کرد و دور از چشم ما خودش را می‌رساند به حرم حضرت علی، آنجا دلی سبک می‌کرد و برمی‌گشت. عصمت خامه چین مادری را در حق بچه‌ها تمام کرده بود که هیچ‌کدام از فرزندانشان سکوت در برابر ظلم را طاقت نمی‌آوردند، حتی اگر قرار بود این دادخواهی به قیمت جانشان تمام شود. اصلاً مگر می‌شد فرزندان این خانواده همسایه دیواربه‌دیوار امام در نجف باشند و به جرگه عاشقان و شیفتگان مکتب امام خمینی (ره) نپیوندند، حتی در برهه‌ای که ممکن بود مبارزاتشان آن‌ها را از لب تیغ تیز حزب بعث بگذراند که گذراند.»
بعد از آغاز جنگ ایران و عراق حزب بعث نامه‌ای به دست پدرم رساند که در آن نامه مهلت سه‌روزه‌ای برای پیوستن من به ارتش و جنگیدن در مقابل ایران داده بودند. من ایرانی‌الاصل بودم. چطور می‌توانستم در برابر شیعیان بجنگم. با پدرم نقشه فرار را کشیدیم و من شبانه از نجف خارج شدم و بعد از ماجراهای بسیار وارد ایران شدم. از پدر و مادر و خانواده‌ام بی‌خبر بودم. چند ماه بعد یکی‌یکی خبر شهادت آن‌ها را به من دادند. به‌جز عباس و کاظم و رسول، چهار برادر دیگر را به شهادت رساندند. مادرم و خواهرها و دو برادر کوچکم توسط دوستان پدرم از نجف فرار می‌کنند و وقتی به ایران رسیدند شنیدم که حزب بعث پدرم را هم به شهادت رسانده است. کاری که حزب بعث با خانواده ما کرد یک قتل‌عام واقعی بود.»
در همه این سال‌ها مادرم تنها بود در همه این سال‌ها هیچ‌کس برای دلجویی از عصمت خانم در خانه‌شان را نزد و مادر شهیدان کاشی بعد از سال‌ها رنج و غصه از دنیا رفت. صادق کاشی می‌گوید: «مادرم، همسر و 7 پسرش را در راه اسلام از دست داد اما هیچ یک از مسئولان از او دلجویی نکردند. مسئولان بنیاد شهید یکبار هم به دیدنش نیامدند. این در حالی است که ما ایرانی هستیم و رژیم بعث صدام، پدر و برادرهایم را به دلیل مبارزاتشان علیه حزب بعث و فعالیت‌های انقلابی‌شان در نجف به شهادت رساندند. مادرم دلگیر از دنیا رفت. هر چند که حالا روحش در کنار پدر و برادرهایم آرام گرفته اما‌ ای کاش زودتر سراغش آمده بودید تا تسلای خاطرش می‌شدید.»
وطنش ایران است سنگ مزارش ایرانی است(در یکی از رواق‌های حرم حضرت عبدالعظیم حسنی قرار دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهش میکنم بر سر مزار این مادر بزرگوار شهیدان کاشی بروید و همه مارا دعا کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا