3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥شهید سیدرضی کپی حاج قاسم بود
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
_حاجقاسِم:
_"دارویِدردِمن،شهادتاست"
#شهید_القدس
#چهارمین_سالگرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#مراقبتهای_چله_سی_و_نهم
✅ خواندن دعای فرج امام زمان علیه السلام
✅ 14 یا 114 ( یاالله یامحمد یاعلی یا فاطمه الزهرا یا صاحبالزمان ادرکنی ولاتهلکنی )
✅ خواندن صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها
✅ خواندن صلوات خاصه آقا علی بن موسی الرضا علیهالسلام
#مهرمادری
#طوفان_الأقصى
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_سی_و_نهم ✅ خواندن دعای فرج امام زمان علیه السلام ✅ 14 یا 114 ( یاالله یامحمد یا
سلام برشما خوبان، همراهان همیشگی کانال #الحقنی_بالصالحین
👈 سی و پنجمین روز از 💐 #چله_سی_و_نهم 💐 مهمان سفره پر برکت
شهید🍃🌷 حسن فاتحی 🍃🌷 هستیم .
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 من با این چهره خودنمایی کردم، اگه شهید شدم...
🔹 به یاد غواص عملیات کربلای چهار، شهید حسن فاتحی
شهیدحسن فاتحی ، بیسیمچی گردان غواصان لشکر امام حسین(ع) اصفهان؛ گردان یونس بود. او چهاردهم دی ماه سال 65 در منطقه نهرخین در عملیات کربلای چهار، به فیض شهادت نائل شد.
«حاج مهدی مظاهری»؛ فرمانده شهیدحسن فاتحی در عملیات کربلای چهار نحوه شهادت بیسیمچی خود را اینگونه روایت میکند:
زمانی که با شهید حسن فاتحی آشنا شدم، سن و سال زیادی نداشت. معلوم بود که حسن به محض اینکه اقتضای آمدن به جبهه را کرده بود و ضوابطش اجازه به او داده بود- از لحاظ سن شناسنامهای وغیره- آمده بود جبهه! ابتدای حضورش در گردان امیرالمومنین(ع) خدمت میکرد ولی به خاطر اهمیت عملیات کربلای چهار، به یونس پیوست
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت ویژه و متفاوتی داشت. حسن شب قبل از حرکت مان به من گفت: (به شوخی به من میگفت اوستا) «اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟»
با قیافهام خودنمایی کردم
گفت: «من واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و غیره و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفارهای بدهم!» این حرف خودش است نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: «من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم.»
گفتم: «برادر حالا وسط اون معرکه، تو از من چه می خواهی؟»
گفت: «من بیسیم چی شما هستم؟ هیچ کس آن موقع به نزدیکی من و تو نیست!» به هرصورت قبول کردم.
عملیات آغاز شد تا به تنگه پرماجرای «ام الرصاص» رسیدیم. از زمین و آسمان گلوله میبارید و از چند جهت آتش عراقی ها روی سرمان میریخت اما بچهها با شجاعت و صلابت و اقتدار دفاع میکردند. زمان زیادی از شروع عملیات نگذشته بود که متوجه شدم، سیم گوشی بیسیم که دستم بود، به جایی گیر کرده است. برگشتم رو به آقای فاتحی. به او گفتم: «حسن چرا نمیایی؟ گفت: اوستا من تیر خوردم!»
گفتم: «خوب من هم تیر خوردم، بچههای دیگر هم تیر خوردند... هنوز که سرپایی بیا جلو!»