eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
233 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
671.2K
﷽ مراقبت های چله دوازدهم؛ #چله_علوی_مهدوی #استاد_نیلچی_زاده
از دوستانتان دعوت بفرمائید، تشریف بیاورند لینک کانال الحقنی بالصالحین«چله ی شهدا»👇👇 مخصوص خانم هاست ایتا👈 http://eitaa.com/joinchat/870907916Cd8412d1e23 بله👈 ble.im/join/ZWYyYTcwYz
🕊وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم #سعید_انصاری در معراج‌شهدا 🕓 دوشنبه ۱۳ اسفند ساعت ۱۵ 📍ستاد معراج‌ شهدای تهران ✉️ تهران ضلع جنوب پارک شهر انتهای خیابان بهشت کوچه معراج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" شـــــهادت " ، نوعے ‌" مدیریت " است ✨آدمهاے معمولے خیلے هم که موفق باشند ، زندگے خود را مدیریت مے کنند ! اما " شـــهـــــدا " ، مـــــرگـــــ خود را نیز ، مدیریت میکنند 🔹شـــــهـــــادت یعنے: زندگے مان را کجا ، خرج کنیم که زندگے دیگران معــنـے پیدا کند ! #شهادتــ_نصیــبتون
﷽ سلام علیکم دوازدهمین چله شهدا در آستانه حلول ماه مبارک رجب و شعبان با عنوان ☀️ #چله_علوی_مهدوی ☀️ 👇👇👇 در این ۴۰ روز به نام نامی ☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام ☀️و حضرت بقیة الله عجل الله فرجه الشریف مهمان شهدایی هستیم که ❣️سرّی آشکار شده با حضرت علی علیه السلام و امام زمان علیه السلام داشته اند . مراقبت بر ✅زیارت امین الله ✅و زیارت آل یاسین (ترجیحا در ساعت ۸صبح یا ۱۲ظهر یا ۸ شب) #ملتمس_نگاه_پدرانه_امیرالمؤمنین #المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بسیاری از شیعیان پاکستانی که امروز در سوریه برای دفاع از حرمها آماده نبرد هستند به دلیل محدودیت دولت این کشور مجبور به پنهان کردن نام و نشان خود شده اند تا خانوادههای این مدافعان در پاکستان مورد اذیت و آزاد گروهکهای تندرو قرار نگیرند. روایت رزمنده زینبیون از شهید «مرتضی حسین‌حیدری»؛ شهید پاکستانی که در اولین اعزامش به سوریه کربلایی شد شهید مرتضی حسین حیدری از نیروهای پاکستانی مدافع حرم بود... از حرم حضرت زینب س به شهادت رسید ... مدافعان حرم پاکستانی است که دوشادوش برادران دیگر خود برای... دفاع از حرم به سوریه رفته اند و با وجود... کمتر رسانه ای شدن نامشان خاطره دلاورمردی هایشان زبانزد مدافعان... حرم است
تا همين چند سال پيش تعداد اندکي از آن‌ها را فقط مي توانستيم در شهرهاي مذهبي پيدا کنيم که يا براي زيارت مي آمدند يا براي خواندن درس طلبگي وارد حوزه هاي عليمه مي شدند، اما جنگ سوريه همه قواعد اين سال ها را بهم ريخت. مهاجريني که مدت ها ترک وطن کرده و ايران را وطن دوم خود انتخاب کردند به ياد صدر اسلام نام «مهاجر» به خود گرفتند تا کنار «انصار» براي يک هدف، آن هم دفاع از حريم ولايت جانفشاني کنند. حالا چند سال است که نام «زينبيون» در کنار نام گروه هاي مقاومت منطقه مي درخشد، زينبيون نام رزمندگان مدافعان حرم پاکستاني است که دوشادوش برادران ديگر خود براي دفاع از حرم به سوريه رفته اند و با وجود کمتر رسانه اي شدن نامشان، خاطره دلاورمردي هايشان زبانزد مدافعان حرم است.
شهيد «مرتضي حسين حيدري» متولد هشتم آبان 1370 در شهر مقدس قم است پدر شهيد، روحاني است و مرتضي در خانواده اي که عشق و ارادت به اهل بيت(ع) در آن موج مي زد، پرورش يافت. 10 سال پيش به حسينيه رفته بودم که برادر بزرگتر مرتضي را ديدم. وقتي ديد تنها هستم پرسيد: چرا تنهايي؟ گفتم دوستي ندارم. گفت بيا باهم دوست باشيم. آن شب کلي گفتيم و خنديديم. فردا دوباره او را ديدم. فکر کردم همان شخصي است که ديشب ديدمش ولي اشتباه فکر مي کردم. خودش را معرفي کرد و گفت مرتضي است و کسي که ديشب ملاقاتش کردم برادر بزرگترش است. همانجا مهر مرتضي به دلم افتاد و رفاقتمان شروع شد. با هم به جامعه العلوم، باشگاه، گردش و کار مي رفتيم. همه چيزمان باهم بود و من وابسته اش شده بودم. مرتضي خيلي سر به زير و آرام و در عين حال جسور، شجاع و عاشق بود. ارادت خيلي زيادي به اهل بيت(ع) و بطور خاص ارادت زيادي به بي‌بي حضرت زينب (س) داشت و به قول معروف يک بچه هياتي به تمام معنا بود و در اکثر مراسم مربوط به اهل بيت (ع) شرکت مي کرد. تا اول دبيرستان درس خواند و بعد از آن به مدت چهار سال قبل از اينکه به سوريه برود مشغول کار در مسجد امام حسن عسکري (ع) شد. به او مي گفتم مرتضي جان کارهاي ديگري هم هست که درآمد بهتري دارد، مي گفت پول مهم نيست کار مسجد ثواب دارد و واقعا با دل و جان کار مي کرد.
زماني که جنگ شروع شد و داعش حرم را تهديد کرد، شوق جهاد تمام وجودم را گرفت. من هم درس را ترک کردم و تنها اشتياقي که در وجودم موج مي زد اين بود که سرباز بي‌بي زينب (س) باشم و حضرت اين جان ناقابل را از من بپذيرد اما والدينم اجازه ندادند و دير شد. خيلي مواقع در مورد رفتن به سوريه باهم برنامه‌ريزي مي کرديم، به مرتضي مي گفتم زودتر برويم ولي مي گفت الان وقتش نيست و دليل حرفش را متوجه نمي شدم. اربعين سال گذشته بود که احساس کردم قرار است برود. پرسيدم که ويزا گرفتي؟ گفت پول ندارم، به شوخي گفتم دروغ نگو، مي دانم حسابت انقدر پول هست که ويزا بگيري. از من اصرار و از او انکار، بلاخره گفتم مي داني که حرفي بين ما نيست که به هم نگفته باشيم پس بگو اصل قضيه چيست. بالاخره گفت که دارم مي روم، خواستم که بماند تا من هم اجازه بگيرم اما گفت وقتش رسيده که برود. گفتم منتظر باش تا من کربلا بروم و برگردم اما وقتي به کربلا رسيدم شنيدم مرتضي رفته. مرتضي اگرچه با من به کربلا نيامد ولي کربلايي شد. سال قبلش قسمت شد مرتضي پابوسي آقا امام حسين(ع) برود. من چون درگير کارهاي جامعه المصطفي بودم توفيق همراهي نداشتم.. سال بعد، يعني همان سالي که من به کربلا رفتم و او به سوريه، وقتي گفتم مرتضي بيا قرار بگذاريم باهم کربلا برويم، گفت: الان ديگه وقت رفتن و فداي بي بي شدن هست. يادم هست شبي که موضوع رفتنش به سوريه را برايم گفت، يکي از بچه ها وقتي از جريان باخبر شد و باهم کلي عکس گرفتند؛ به من هم گفتند بيا با مرتضي عکس بگير، گفتم مي دانم صحيح و سالم برمي گردد و طوري نمي شود، عکس را کساني مي گيرند که آخرين ديدارشان باشد، من اميد ديدار دوباره او را داشتم، غافل از اينکه بي‌بي، مرتضي را همان بار اول خريد.
قبل از شهادتش دلشوره عجيبي داشتم. خواب ديدم در مکاني هستيم و همه منتظر اعزاميم. يکباره مسئول آنجا آمد به من و سه نفر ديگر گفت بياييد بيرون، هواپيما پرواز دارد و ماشين دم در منتظر شماست. ما که آمديم بيرون دو قدم برنداشته بودم که به آن يکي دوستم گفتم صبر کن، مرتضي را نياورديم، همين که خواستم برگردم از خواب پريد. دلشوره بدي به جانم افتاد، حس عجيبي داشتم و نگران مرتضي بودم. بعد از چند روز خبردار شدم دوستم تير خورده، قسمش دادم بگويد حال مرتضي چطور است تا اينکه هفته بعد خبر دادند مرتضي شهيد شده است. در واقع اين ما نبوديم که مرتضي را جا گذاشتيم، مرتضي بود که از ما جلو زد و ما را جا گذاشت. مرتضي مثل من و خيلي ها جوان بود و آرزوهاي زيادي داشت اما از همه تعلقاتش دل کند. از برادر و تنها خواهرش که سن کمي دارد و به او وابسته بود. مرتضي در منطقه خناصر شهيد شد. مرتضي که عقب بود خودش را به جلو رساند و همه را شگفت زده کرد، آخر خيلي شجاع و جسور بود، مثل همه دلاورمردان تيپ زينبيون، تا اينکه خمپاره اي به نزديکي اش اصابت کرده و ترکش ها بدنش را پاره پاره مي کنند. از کمر تا زانو گوشتي باقي نمي ماند حتي ترکشي در بين استخوان لگن مرتضي گير مي کند اما با اين حال يک روز و نيم طاقت مياورد طوري که دکترها حيرت مي کنند و سرانجام در 6 اسفند با لب تشنه به ديدار اربابش مي رود.
خانه‌ای کوچک و استیجاری در یکی از محلات قدیمی قم. پدر شهید، اصغر حیدری به استقبالم می‌آید و من را به محضر مادر شهید می‌برد. مادری که رد بیماری و رنج، چهره معصومش را تکیده کرده است. کنارشان می‌نشینم. کنار مادر و پدری که فدا شدن فرزندشان مرتضی حیدری را در راه اباعبدالله(ع)‌ هدیه‌ای از طرف ارباب می‌دانند. گفت‌وگوی زیر حاصل همراهی‌مان با خانواده شهید مرتضی حیدری است. اگر بخواهم از چرایی رفتن مرتضی برایتان بگویم باید ابتدا به خانواده‌ای اشاره کنم که مرتضی در آن پرورش یافت. پدربزرگ مرتضی نماینده امام خمینی(ره) در نجف بود. در پاکستان در منطقه‌ای زندگی می‌کردیم که از لحاظ اعتقادی بسیار شبیه ایران اسلامی بود. خودم روحانی هستم و در حوزه تدریس می‌کنم. ایشان در خانواده‌ای بزرگ شد که باید برای دفاع از اسلام می‌رفت. مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین، حضور در کاروان‌های پیاده‌روی اربعین کربلا و مشهد و حضور در هیئت‌های مذهبی در ایام عزاداری و ایام ماه مبارک رمضان، همه اینها مرتضی را خوب ساخته بود. چرا می‌گویید مرتضی باید برای دفاع از اسلام می‌رفت، از چرایی این باید برایمان بگویید.
خوب یادم است بعد از نماز مغرب بود. گفت پدر به من اجازه بدهید تا به سوریه بروم. گفتم برای چه می‌خواهی بروی؟ گفت می‌خواهم بروم و شهادت نصیبم شود. گفتم پسرم کسی نباید دنبال شهادت برود آن‌قدر باید خوب باشی که شهادت به دنبال آدم بیاید. بعد هم گفت شما اذن بدهید تا من راهی شوم. گفتم من شما را بزرگ کرده‌ام، جوان رعنایی شده‌ای که خانواده‌ای تشکیل بدهی... گفت آخرش چه همه را هم انجام دادم آخرش چه می‌شود پدرجان؟ خیلی با من صحبت کرد. حرف‌هایی به من زد که من دانستم مرتضی نه جوگیر شده و نه چیز دیگری، واقعاً قصد رفتن دارد. به مرتضی گفتم حالا دیگر ایمان پیدا کردم که واقعاً قصد رفتن داری برو از طرف من مانعی نیست. مرتضی وظیفه‌شناس بود. آن‌قدر وظیفه‌شناس بود که رضایت من و مادرش را جلب کرد. می‌دانست باید اذن بگیرد. از نظر من و مادرش مانعی نبود. آخرین جمله من به مرتضی این بود که مرتضی‌جان! اگر در راه اسلام جان بخواهند باید جان بدهیم. اگر مال بخواهند باید مال بدهیم، در راه اسلام باید از همه چیزمان بگذریم. آخرین دیدارمان هم زمانی بود که من راهی کربلا و پیاده‌روی اربعین بودم. آمد کنار اتوبوس و با من وداع کرد. گفتم رضایت مادرت را گرفته‌ای؟ گفت بله. من به همسرم اصراری نکردم اما گفتم مادر است و محبت‌های مادرانه شاید مانع شود که الحمدلله ایشان هم رضایت داد و مرتضی رفت و با شهادت بازگشت.
یکی دیگر از دوستان شهید به من پیام داد، آقای حیدری شما از شهادت مرتضی اصلاً ناراحت نشو. چون مرتضی همین را می‌خواست و به آنچه می‌خواست رسید. گفتم چطور؟ گفت مرتضی می‌گفت می‌خواهم کاری کنم که پدر و مادرم سرشان را بالا بگیرند و افتخار کنند. واقعاً امروز خوشحالم و سرم را بالا نگه می‌دارم. من و مادرش خوشحالیم که توانستیم خدمت کوچکی به انقلاب و اسلام کنیم.
﷽  دومین روز از🌷چله دوازدهم🌷  تلاوت☀️ زیارت امین الله☀️  به نیابت از  بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف امام خمینی (ره) همه شهدا و ❣️ شهید مرتضی حیدری❣️  می کنیم  محضر نورانی  ☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام☀️ 🌹🌹🌹🌹  تلاوت ☀️زیارت آل یاسین☀️ و عرض سلام و ارادت خدمت ☀️امام زمان علیه السلام ☀️  اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 
🍃🌸 #پیامکی_از_بهشت سلام رفقا ✋ "کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می‌کند احساس کند که یک شهید را ملاقات کرده است". #شهید_احمد_کاظمی #اللهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا با ماست 🎥 نماهنگی از بیانات امید بخش رهبر معظم انقلاب و حاج قاسم سلیمانی
#مجاهد_افغانستانی که باشی فرقی نمیکند یا در کشورت مقابل #شوروی می ایستی یا در ۸ سال #دفاع_مقدس برابر دنیا یا در #سوریه علیه تکفیر #امان_الله_امینی جانباز قطع نخاع افغانستانی دفاع مقدس ۲۵ سال است وضعیتش همین است‌💔.اما کسی نه اسمی از او شنیده نه عکسی از او دیده .😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مقام_معظم_دلبری 😍✨ خداوندا برای ما و هر کسی که علاقه‌مند است #شهادت❤️را پله آخر زندگی ما قرار بده.🌹
﷽ سلام علیکم دوازدهمین چله شهدا در آستانه حلول ماه مبارک رجب و شعبان با عنوان ☀️ #چله_علوی_مهدوی ☀️ 👇👇👇 در این ۴۰ روز به نام نامی ☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام ☀️و حضرت بقیة الله عجل الله فرجه الشریف مهمان شهدایی هستیم که ❣️سرّی آشکار شده با حضرت علی علیه السلام و امام زمان علیه السلام داشته اند . مراقبت بر ✅زیارت امین الله ✅و زیارت آل یاسین (ترجیحا در ساعت ۸صبح یا ۱۲ظهر یا ۸ شب) #ملتمس_نگاه_پدرانه_امیرالمؤمنین #المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
شهیـد مدافـع حـرم مرتضے حسیـن پور🌺🍃 شهید حسین‌پور متولد ۳۰ شهریور سال ۶۴ بود. در سال ۸۳ وارد سپاه شد. فرمانده ی نابغه ای که مدبر و گمنام بود.. فرمانده ای که اگر تدابیر ایشان درآن منطقه نبود یک شهید حججی که نه 170شهید حججی مظلومانه اسیرو شهید میشدند.. فرمانده جوان و عزیزی که خالصانه و مدبرانه فرماندهی کرد..مظلومانه شهیدشدو غریبانه تدفین شدو غریب و گمنام ماند.. فرمانده ای که سردار سلیمانی وقتی خبر شهادتش را شنید گفتند:کاش من بجای ایشان شهید شده بودم حسین آقا نابغه بود درمنطقه.. شهیدی که تا ثانیه های آخر شهادت باتدابیر خودهوای رزمنده های عراقی و ایرانی رو داشت و اونا رو راهنمایی میکرد.. عراق و ایران تا ابد مدیون رشادتهای این شهید عزیز است چون ایشان نه تنها فرماندهی رزمندگان ایرانی بلکه فرماندهی حیدریون عراق را نیز به عهده داشت... شهیدی که دقایقی بعد شهادتش محسن حججی اسیر شد...
حسین اصالتاً اهل شلمان‌شهر از توابع لنگرود بود اما به‌خاطر شغل پدرش در قم زندگی می‌کرد و بزرگ‌شده قم بود. پس از ازدواج در تهران ساکن شد. در مدت سه سال زندگی متأهلی، در مجموع حسین سه ماه هم در خانه نبود؛ آن هم به‌صورت مقطعی؛ با وجود این، همسایه‌ها و کسبه محل همگی او را می‌شناختند و قبولش داشتند. حسین نه‌فقط میان نیروهایش بلکه میان فرماندهان و رفیقانش هم محبوب بود. زمانی که من می‌خواستم برای شهادتش پلاکارد نصب کنم؛ بقال محله‌شان آمده بود و با اشک می‌گفت: «چندباری بیشتر ندیده بودمش ولی واقعاً مرد بود». او از نحوه رفتار حسین با خانواده‌اش چنین می‌گوید: حسین 6 سال انتظار کشید تا توانست جواب بله را از همسرش بگیرد. خیلی کم خانه می‌رفت. تنها فرزندش چهار ماه بعدبه دنیا آمد. با اینکه زیاد فرصت نداشت که میان خانواده باشد ولی طوری رفتار می‌کرد که هم همسرش و هم خانواده همسرش را راضی نگه داشته بود، مثلاً یادم هست یک روزی زنگ زدم که او تازه از مأموریت  آمده بود، به او می‌گفتیم: «حسین، بیا برویم بیرون.» می‌گفت: «قول دادم بروم خانه و شام و ناهار درست کنم برای منزل». اگر 10 روز مرخصی بود عین 10 روز را در خانه و در خدمت خانمش بود. حتی پدرش هم نمی‌دانست فرمانده بوده است/شیر سامرا یکی از نیروهای او بود/اهل خودنمایی نبود و موقع سرکشی حاج قاسم از خط نمی‌رفت
گمنامی را یکی از ویژگی‌های این فرمانده شکست‌ناپذیر می‌داند و در این باره می‌گوید:  آن‌قدر حسین گمنام بود که پدرش هم نمی‌دانست کجا کار می‌کند و بعد از شهادتش فهمید او فرمانده بوده است. حتی از مجروحیت‌های او شاید فقط یکی از 5 بار مجروحیت را می‌دانست. وقتی خانواده و پدرش فرماندهان عراقی را در مراسم تشییعش دیدند متعجب شدند. حتی شهادتش هم در گمنامی بود. او البته همیشه سربه‌زیر، گمنام و بی‌ریا بود، مثلاً وقتی در خط می‌گفتند «حاج قاسم می‌آید خط پدافند را سرکشی کند.»، خوب، او مسئول بود و تمام زحمات بر دوشش. مهدی نوروزی که شیر سامرا لقب گرفت یکی از نیروهای او بود، نیرویی که 40 روز آمد سامرا و شهید شد. حسین نزدیک دو سال در سامرا بود اما وقتی به او می‌گفتند: «بیا برویم با حاج قاسم موقع سرکشی کنار گنبد امامان معصوم(ع) یک عکس در سامرا بگیر.»، نمی‌رفت.همیشه آخر جلسه‌ می‌نشست/معامله‌اش با امامین عسکریین(ع) بود می‌گفتند «بیا برو در جلسه شرکت کن و نقشه را توضیح بده» نمی‌رفت و به فرماندهان دیگر می‌گفت "رفتید در جلسه به حاج قاسم این نکات را بگویید تا من بروم و به خط سرکشی کنم."، نگران بود این کارها نیتش را خدشه‌دار کند. معامله‌اش با امامین عسکریین(ع) بود. هر جایی که اسمی مطرح بود و جلسه‌ای برگزار می‌شد با اینکه او فرمانده بود اما آخر جلسه می‌نشست و نیروهایش به‌جای او توضیح می‌دادند. گمنام بود و همین خصوصیاتش او را آن‌قدر دوست‌داشتنی کرده بود و آن‌قدر جذاب بود که وقتی نمی‌دیدیمش دلمان برایش تنگ می‌شد.
به آرمی که روی لباس شهید قمی نقش بسته است، می‌گوید: یک آرم 313 روی سینه حسین بود که برایش مهم بود. یکی از آرم‌های حزب‌الله عراق است که عدد 313 را نشان می‌دهد همراه با یک اسلحه. آن آرم را به هیچ کس نمی‌داد و می‌گفت "من یکی از 313 یار امام زمان(عج) هستم."، این را با قاطعیت می‌گفت و اعتقاد داشت.   او از محبوبیت فرمانده حسین چنین می‌گوید: یک توانایی و تخصصی در هر کدام از بچه‌ها بود. شاید میان ما هم‌رده‌ای‌ها یک رقابت‌هایی هم وجود داشت و دنبال این بودیم که خودمان را بالا بکشیم و توانایی‌های خود را رشد داده و فرمانده شویم، برای اینکه خدمت بیشتری ارائه دهیم و بگوییم که من هم می‌توانم این کار را بکنم برای پیشرفت در کار. ولی وقتی پای حسین وسط می‌آمد همه با افتخار می‌گفتند: «ما نیروی حسین هستیم». به او می‌گفتند "فرمانده حسین".   حسین دو ماه در سال روزه می‌گرفت؛ ماه شعبان و رمضان. در روز شهادتش هم به‌گفته نیروها حسین روزه بود؛ آن هم در منطقه‌ای که گرما آن‌قدر زیاد است که فقط شب‌ها می‌شود استراحت کرد که شب‌ها هم حمله می‌کنند یعنی اصلاً نمی‌شود استراحت کرد؛ در آن منطقه آب بسیار کم است و غذا کم ‌می‌رسد. حسین در این شرایط روزه می‌گرفت و در اواخر عمرش بسیار لاغر شده بود اما بدنش قوی بود به‌نحوی که در کشتی حریف همه نیروها می‌شد. یکی از دلایلی که نیروهای ما غافلگیر شدند همین بود که داعشی‌ها هیچ‌وقت در آن منطقه دوام نمی‌آوردند. داعشی‌ها از عراق به سوریه آمدند به نیروهای ما حمله کردند و سپس فرار کردند.