eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
235 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام علی(ع) دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حكومتش را غصب كردند. نمی‌فهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی كه حكومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما می‌گذاشت روی كولش می‌رفت خانه یتیم‌هایش. این را هم نمی‌فهمیدم. ولی امروز فهمیدم كه علی(ع) كیست. امروز با ورود شما به منزل‌مان، با این همه گرفتاری‌ای كه دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، كشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین‌ هستید. من فهمیدم علی(ع) كه خانة یتیم‌هایش می‌رفت چه‌قدر بزرگ است. از ورود آقای خامنه‌ای به منزلشان، به علی(ع) و ۲۵ سال حكومت غصب شده‌اش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمی‌دهد؟ بعد ازبازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ كردند ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه،‌ به اندازة چند كتاب از این‌ها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوه‌شان را خورد. بعضی از دوست‌های ما نخوردند. كاتولیك‌تر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته، خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزب‌اللهی‌تر از آقا هستم دیگر. با آن‌ها خداحافظی کردیم و به‌سمت دفتر به ‌راه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچه‌ها را بگویید بیایند. آمدند. گفتند: این کار احمقانه چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانه‌شان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به این‌ها محسوب می‌شود. نمی‌خواستید داخل نمی‌آمدید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم اعمال مستحب امروزمان به همراه تلاوت پنجمین روز را از طرف شهید زرتشتی🌷 شهید فرهاد خادم🌷 تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام وزرتشت پیامبر آیین خودش
مهندس فرهاد خادم تاریخ تولد۱ خرداد ۱۳۳۶ محل تولدتهران، ایران تاریخ کشته‌شدن۱ اسفند ۱۳۶۰ محل کشته‌شدنتنگه چزابه نحوه کشته‌شدناصابت ترکش محل دفنآرامگاه زرتشتیان تهران، ایران اطلاعات نظامی جنگجنگ ایران و عراق عملیاتهای مهمعملیات طریق القدس عملیات فتح المبین
از عهد مادر شهید زرتشتی با امام رضا، خانم «تاج گوهر خداد کوچکی» مادر فداکار شهید «فرهاد خادم»، به عنوان یک زن زرتشتی فعال در عرصه‌های مختلفت اجتماعی، از فرزند شهیدش می‌گوید... از ارادت به مراسم عزاداری برای امام حسین، از روضه‌ها، از زیارت امام رضا، از نذری که برای اهل بیت پیامبر کرده بود خانم «تاج گوهر خداد کوچکی» مادر فداکار شهید «فرهاد خادم» مسئولیت‌هایی همچون دبیریِ ششمین کنگره جهانی زرتشتیان، مددکار اجتماعی زرتشتیان و مسئولیت موقت کاخ گلستان را در کارنامه فعالیت‌های خود دارد. ایشان در مصاحبه‌ای با این خبرگزاری، بخش‌هایی از زندگی پر فراز و نشیب خود را بیان کرد. در کرمان متولد شد و در سن دو سالگی پدرش را از دست داد. مادرش با سختی، او و دیگر فرزندان را پروراند. «تاج گوهر» به قدری تحت تأثیر رفتارهای مادر بود که در سال 1346 وقتی خواست در اداره دارایی تهران استخدام شود -با اینکه بی‌حجابی ارزش شمرده می‌شد- با اینکه بی‌حجابی ارزش شمرده می‌شد- اما به رسمِ سنت زرتشتی، با پوشش در محل کار حاضر می‌شد.                   ایشان در سال 1335 (در 17 سالگی) با یکی از زرتشتیان مقیم تهران ازدواج کرد و مدتی بعد، «فرهاد» متولد شد. روزها به خوشی می‌گذشت تا اینکه در یکی از شب‌های عاشورا فرهاد به سختی بیمار می‌شود. پدر و مادر ناامید از همه‌جا با دسته‌روی و مراسم عزاداری شیعیان در خیابان روبرو می‌شوند. بارقه‌ای از امید در قلب تاج‌گوهر درخشیدن گرفت و ناله کنان امام حسین را صدا می‌زند و از او یاری می‌جوید. با گذشت مدتی اندک، فرهاد بهبود می‌یابد. اما محبتی که امام حسین به این خانواده زرتشتی کرد، فراموش نشد. مدتی گذشت، خانم تاج‌گوهر هر ساله نذر خود را ادا می‌کرد. مدتی بعد پیوند این خانواده با آل محمد (صلی الله علیه و آله) دو چندان شد. این خانواده در سفری به مشهر، به زیارت امام رضا (علیه السلام) هم رفتند و این برنامه‌ی هر ساله‌ی این خانواده شد.
وقتی فرهاد بزرگتر شد، به دانشگاه صنعتی شریف (که آن زمان به دانشگاه آریامهر معروف بود)، وارد شد. بعد از انقلاب، مدتی نگذشت که جنگ تحمیلی آغاز شد. سال 1359 بود که درسش تمام شده بود و باید به سربازی می‌رفت. هرچند فرهاد به دلیل ضعف چشم، می‌توانست از خدمت معاف شود، اما فرهاد بسیار مایل بود که به جبهه برود. او به جبهه رفت. با اینکه زرتشتی بود، اما مورد اطمینان فرماندهان قرار گرفت و به همراه جمعی دیگر از دانشجویان دانشگاه شریف مسئول احداث پل تنگه چزابه شدند. فرهاد وقتی پس از یک مرخصی ده روزه، به جبهه می‌رفت، از همه‌ی اقوام و خویشان حلالیت خواسته بود. او قبل از آخرین سفرش به مادر گفت که اگر من شهید شدم، بی‌تابی نکن. او رفت و در روز اول اسفند 1360 به شهادت رسید. در نهایت در آرامگاه زرتشتیان قصر فیروزه دفن شد. اینگونه فرهاد که از کودکی نذر امام حسین و امام رضا (علیهما السلام) بود، به شهادت رسید و در راه دفاع این سرزمین، متعالی شد.
فرهاد از شهادت نمي ترسيد : فرهاد به مادرش مي گفت : مادرم با آنكه مي دانم ايمان داري كه بايد هر كس هست و نيست خود را براي آزادي و رهايي ايران بدهد ، ولي اگر جز اين بود و حتي تو كوشش مي كردي تا مرا در خانه نگه داري باز هم به جبهه مي رفتم و براي وطنم مي جنگيدم .   او گويي پيش بيني مي كرد كه پايان راه او شهادت است ، چراكه پيش تر به مادرش گفته بود : « من هر وقت مادر شهيد گنجي ، خانواده كيخسرو كيخسروي ، مادر و پدر شهيد داريوش شهزادي و همسر شهيد پرويز آبادي را كه از شهداي كانون هستند را مي بينم ، لذت مي برم كه اينان همچون كوه استوارند و از غمي كه در دل دارند نمي توان اثري از غم در چهره‌هايشان يافت و اينان شايستگي آن را دارند كه ميراث دار عزيزان شهيدشان باشند . » شهادت : فرهاد به تاريخ 1/12/1360 در خط مقدم جبهه در تنگ چزابه به شهادت رسيد. روانش شاد و بهشت بهره اش باد
🔶وقتی که مادر مهمان برنامه ی خندوانه شده بود👇👇
روایتی از مطالعه کتابی درباره یک شهید زرتشتی توسط رهبر انقلاب مهمان بعدی از این جمع یک زرتشتی بود که در ابتدا بیان کرد: همه ما باید قدر رامبد جوان را بدانیم، پیامبر من زرتشت است و می فرماید که زمین شادی بخش است من زمانیکه بین خانواده های شهدا هستم انگار بین خانواده خودم هستم و معتقدم که مخلص ترین افراد به جنگ رفتند. این مادر شهید درباره فرزند خود که فارغ التحصیل دانشگاه صنعتی شریف بود اظهار کرد: من یک پسر داشتم و زمانیکه جنگ شروع شد ما با هم بحث می کردیم و دوست نداشتم او به جنگ برود. من به پسرم می گفتم تو را پنهان می کتم تا به جنگ نروی و او پاسخ می داد بعد از اینکه مرا پنهان کردی اگر ایران من را در جنگ گرفتند من دیگر چگونه می توانم زنده بمانم و زندگی کنم؟ وی ادامه داد: من روزی با دوستان پسرم صحبت می کردم و گفتم فرهاد کارهای زیاد برای جامعه انجام داد و من نمی دانم که چه کاری باید انجام دهم تا جای پای او باقی بماند و آنها از من خواستند که این خدمات را بنویسم. من هم کتاب «جای پای فرهاد» را نوشتم و این کتاب در یک روز نایاب شد به این دلیل که کتاب در نمایشگاه کتاب عرضه شده بود و همان روز رهبر انقلاب این کتاب را دیدند که پشت آن وصیت نامه فرهاد نوشته شده بود و بعد از اینکه رهبر این وصیت نامه را خواندند سخنانی بیان کردند که باعث شد استقبال از این کتاب بالا رود. رفتن به جبهه به خاطر یک لنگه جوراب در ادامه این برنامه وصیت نامه این شهید خوانده شد که با این مضمون خوانده شد که روزی پیرزنی به سراغ فرهاد که فرمانده یک لشکر بوده است، می رود و به او یک لنگه جوراب می دهد و بعد توضیح می دهد که در منزلش تنها به اندازه همین یک لنگه جوراب نخ داشته است و از او خواسته است که آن را بپوشد، خدا را یاد کند، سالم بماند و برود و بجنگد. وی بعد از این از مادرش می پرسد تو مادرم هستی و آن پیرزن هم مرا فرزند خود می دانست و من باید به حرف چه کسی گوش کنم. خواندن این وصیت نامه که توسط رامبد جوان صورت گرفت فضای خاصی به برنامه بخشید و بعد از آن برادر شهید مفقوالاثر ابراهیم هادی از مادر خود و بی تابی وی برای فرزندش گفت که این سخنان هم مخاطب را با بغض همراه کرد. وی گفت: برادرم با شروع جنگ به کردستان و بعد به مناطق عملیاتی رفت و در عملیات والفجر مقدماتی که عده ای از رزمندگان مجروح شدند عقب نشینی نکرد و ماند تا به مجروحان کمک کند. آن زمان همه می گفتند که ابراهیم هادی اسیر شده است. زمانی عده ای از اسرا را بازگرداندند و قرار بود کوچه را چراغانی کنند ما می دانستیم که مادر چشم انتظار است و خواستیم این کار را نکنند. خاطرم هست آن روز مادرم یخ و برفک های یخچال را می خورد. ما فکر کردیم شاید قندش بالا رفته است بنابراین او را به دکتر بردیم اما پزشک گفت او مشکلی به عنوان بیماری ندارد اما خواسته است که جگرش را به این ترتیب خنک کند. دکتر آن روز به ما گفت اگر وضعیت مادر به همین شکل پیش رود قلبش از درون منفجر خواهد شد. در نهایت یک روز در اثر بی خبری ها همین اتفاق هم افتاد و مادر را در وضعیتی به بیمارستان بردیم که حالش بد شده بود پزشکان به او شوک وارد می کردند اما او قلبش از درون منفجر شده بود و خون از دهانش بیرون می زد.
شادی روح مطهر همه ی شهدا💐 وعلو درجاتشان ویژه شهید مهندس فرهاد خادم🌷 وشهید ابراهیم هادی🌷 سه صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
شهید چمران افغانستان بدست داعش به شهادت رسید😭 شهید سید محمد علی شاه موسوی گردیزی پزشک مجاهد و بصیر و منادی وحدت در افغانستان که افغانیها وی را بخاطر خدمات بیشمارش شهید چمران افغانستان مینامیدند وی پس از حمله آمریکا به افغانستان به روشنگری و تبیین ماهیت آمریکا و دعوت مردم به وحدت اهتمام بسیار ورزید تا جائی که توسط سربازان آمریکائی دستگیر شد و 4 سال در زندان گوآنتانامو تحت سختترین فشارها و شکنجه قرار گرفت اما تسلیم نشد و پس از آزادی همچنان راه حقیقت طلبانه خویش را ادامه داد تا در نماز جمعه گذشته در انفجار مسجد صاحب الزمان افغانستان به درجه رفیع شهادت نائل شد🌷🌷🌷 روحش شاد و یادش گرامی باد💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یا رئوف یا رحیم
باورش نمیشد حضرت زهرا (س) اومدن به مراسم عروسی‌اش. گفت فقط از روی احترام دعوت‌نامه فرستادم خانم! حضرت فرمودن: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟» 🔶15 مرداد، سالروز شهادت مصطفی ردانی‌پور
هدایت شده از عارفین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... 🎥کلیپ تصویری 🍃لحظات اخر سقوط هواپیمای "تهران_ارومیه"حامل سرداران سپاه ، صدای شهید حاج احمدکاظمی تو صوت هست که تو اون وضع صلوات میگیرن از جمع... 🆔 : @Arefin
هدایت شده از 🌷🌼بیتُ الشُّهدا🌼🌷
🔴تلنگــــــــ⚠️ــــــــر‼️ ❓ از عارفے پرسیدند... از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه‼️ او جواب داد: اگر براے امام_زمانت کارے مےکنے، یه تبلیغے انجام میدهے و خلاصه قدمے بر مےدارے و به ظهور آن حضرت کمک میکنے، بدان که بیدارے. و الّا اگر مجتهد هم باشے در خواب_غفلتی‼️‼️ 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ ... @oshagheshohada
هدایت شده از آقا تنها نیست
✅ماجرای دیدار خصوصی کودک فقیر با مقام معظم رهبری در قم 🔸بعد از نماز مغرب بود. آقا داشتند با چند نفر از علما دیدن می کردند. بحث خیلی جدی بود. ناگهان یکی از محافظ ها با دو دختر بچه آمد داخل. بچه ها بدجوری گریه می کردند. آب دماغ شان آویزان بود. هق هق می کردند. محافظ گفت: آقا ببخشید. اینها اینقدر گریه کردند که دیگر کسی حریفشان نشد. آمدند شما را ببینند. آقا نگاه تفقد آمیزی کردند و دست روی سر دختر کوچکتر کشیدند. احوال پرسی کردند اسم شان را پرسیدند. بچه ها خود را روی دست آقا انداختند ، عقده دل شان را خالی کردند. 🔹دو دختر که کنار رفتند یک پسر بچه شش ساله پشت شان بود. یک پسر بچه با شلوار کردی و یک زیرپوش آبی رنگ کهنه و چفیه ای به دور گردن. ✅آقا پرسیدند : شما هم برادر این هایی؟ 🔸پسر سر را به آسمان پرتاب کرد و نزدیک آقا شد. شروع کرد در گوش آقا صحبت کردن. آقا به دقت گوش می داد. اخم ها را توی هم کشیدند و سر بلند کردند. پرسیدند: آقای نجات کجا هستند؟ 🔹همه تعجب کرده بودند. مگر این پسرک چه در گوش رهبر گفته بود که آقا رئیس کل سپاه ولی امر را صدا کرده؟! آقای نجات آمد. آقا گفتند: ببینید این آقا پسر چه می گویند، پی گیری کنید و به من خبر دهید. 🔸نجات دست بچه را گرفت و به گوشه حسینیه رفت. پسرک یک دقیقه ای هم با نجات صحبت کرد. ناگهان نجات هم بلند شد. از قیافه اش معلوم بود که او هم گیج شده.فرید جلو رفت. گفت چی شده؟چی میگه؟ 🔹نجات گفت: میگه پدرم معتاد بوده. یک سال پیش همه چیزمان را برداشته و رفته. ما چند وقتی توی همان خانه که بودیم زندگی کردیم. اما بعد چند مدت صاحبخانه بیرون مان کرد. توی میدان هفتاد و دو تن چادر زده بودیم که دو ماه پیش شهرداری از آنجا هم بیرونمان کرد. این چند وقت را شبها در حرم می خوابیدیم اما از وقتی که آقا آمده و حرم را حسابی می گردند شبها ما را از آنجا بیرون می کنند. الان چند شب است که ما توی خیابون می خوابیم.😢 🔸نجات به پسرک گفت: مادرت کجاست؟گفت: بیرون. الان میرم میارمش. 🔹فرید دنبالش دوید. رفت تا جلوی در. از هر گیتی که رد می شد محافظین و مسئولین حراست می گفتند تو دیگه کجا بودی؟! پسرک بی توجه به سوالشان می دوید و ناگهان در جمعیت انبوده جلوی در گم شد. فرید به مسئولین حراست گفت: اگر این پسرک برگشت جلویش را نگیرید . قراره با مادرش برگرده. 🔸توی همین گیر و دار بود که یک ربعی گذشت. ناگهان پسرک دست در دست یک کودک کوچکتر آمد. اولین گیت جلویش را گرفت. پاسدار گفت: آقا کوچولو کجا میری؟! پسرک در حالیکه چشمش برق می زد گفت: آقای خامنه ای با ما کار دا ره. فرید دوید جلو. گفت ولش کنید.بچه ها رفتند و ناگهان فرید با زنی که در میان جمعیت خود را به زور جلو می کشید روبرو شد.زن عصبانی بود. گفت: آقا این کجا رفت؟ آمده به من می گه بیا بریم من با آقای خامنه ای حرف زدم قراره خونه بهمان بدهند. بیا بریم. دست داداشش را گرفته و بدو بدو کشونده تا اینجا. 🔹فرید متحیّر شده بود. گفت : بله خانم حرف زده. 🔴زن گفت: چی ؟ حرف زده؟ با کی؟ ✅فرید گفت: با آقای خامنه ای... 🆔👇👇👇 @agha_tanha_nist
هدایت شده از آقا تنها نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً ببینید ☝️ 📽🔴حسادت به مقام معظم رهبری از سال 68 بود... 🔴بزرگترین اشتباه موسوی چه بود؟! #محسن_رضایی 🆔👇👇👇 @agha_tanha_nist
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم اعمال مستحب امروزمان به همراه ششمین تلاوت را از طرف شهید مسیحی🌷 شهید هرمز باباخانی🌷 تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام وحضرت مسیح پیامبر آیین خودش
شهيد هرمز باباخاني نام: هرمز         نام خانوادگي: باباخاني استان: آ.غربي           شهر: اروميه سوابق و مدارج تحصيلي وذكر رشته و محل تحصيل :شهيد بابا خاني در سال 1352در روستاي علي آباد از توابع اروميه متولد به دنيا آمد . ايشان داراي مذهب مسيحي بود و تحصيلات خود را تا  كلا س دوم راهنمايي ادامه داد، سپس ترك تحصيل نمود . نامبرده با رسيدن به سن مشموليت ،به خدمت مقدس  سر بازي اعزام شد و در منطقه عملياتي مهران در درگيري با دشمن  بعثي  در تاريخ 30/3/1367 به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
مادر شهی🌷د: هرمز عاشقانه میدان دفاع از کشور را برگزید💐
به روایت مادرش او می گفت: هیچ تصویری ندیدم که به زیبایی صحنه های دفاع از جان و مال و ناموس هموطنانم باشد. سال 1345 روستای علی آباد ارومیه شاهد تولد فرزندی در خانواده ای آشوری شد، نامش را هرمز گذاشتند. او در محیط روستا، میان مردمانی ساده و بی آلایش قد کشید، بزرگ شد به مدرسه رفت و تا سوم راهنمای تحصیل کرد اما بعد دیگر شوقی برای ادامه تحصیل نیافت. مادرش رامینه و پدرش یوییل نام داشتند. آنها هرمز را با نذر و نیاز از خدا خواسته بودند به همین خاطر بسیار برایشان عزیز بود. اما جنگ که می شود وقتی همه سلاح به دست می گیرند هرمز از دیگران عقب نمی ماند راهی میدان جنگ می شود و شهید شدن را افتخار می داند. با سربلندی می رود و سرانجام در منطقه مهران در حمله معروف به صلح در مورخه 3/2/67 به شهادت می رسد. برای شناخت هرچه بیشتر این شهید بزرگوار پای صحبت مادر و برادر بزرگوارش در روستای علی آباد همان روستایی که بسیاری از مکانهایش با نام این شهید زینت یافته است نشستیم. مادر شهید باباخانی در کلام آغازینش می گوید: 26 سال است چشم به در دوخته ام تا هرمز بیاید، باور نمی کنم شهید شده، رنج جدایی از هرمز عذابم می دهم دیگر نفس کشیدن برایم سخت شده و با تنفس مصنوعی به حیاتم ادامه می دهم. رامینه ابراهیمی ادامه می دهد: هرمز عاشقانه میدان جنگ را انتخاب کرد، بی آنکه ما اطلاعی داشته باشیم دفترچه خدمتش را گرفته و برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد هرچه تلاش کردم منصرفش کنم نشد او گفت چگونه آرام بنشینم وقتی بهترین فرزندان سرزمین، جان خود را برای وطن هدیه می کنند. وی اضافه می کند: هرمز همیشه می گفت اگر من ساکت بنشینم، فرار کنم و یا راهی خارج شوم چه کسی از مادر و خواهرم و ناموسم دفاع خواهد کرد، چه کسی راه را بردشمنان خواهد بست تا هزاران خواهر و مادر در زیر تازیانه های رژیم بعث جان نسپارند. خانم ابراهیمی می افزاید: هربار که از جبهه می آمد اصرار می کردم که دوباره نرود اما می گفت اگر سری به جبهه های جنگ بزنی جوانانی را خواهی دید که صد مرتبه با وقارتر و زیباتر از من هستند اما برای دفاع از وطن جانشان را هدیه می کنند مگر خون من از آنان رنگین تر است.
این مادر شهید اضافه می کند: هرمز موقع رفتن گفت من می روم تا شهید شوم و یقین دارم شهید خواهم شد اما هرگز برای من گریه نکن نه تو و نه خواهرانم و نه پدرم، من برای حفظ سرزمینم می جنگنم و تو باید افتخار کنی. وی می گوید: هرمز اگرچه سن کمی داشت اما همانند پیرمردان مرا نصیحت می کرد حرفهای او بسیار زیبا و ارزشمند بود پدرش هرگز از او نرنجید. وی یادآور می شود: پس از شهادت هرمز پدرش بارها بلند فریاد می زد و دستش را برزمین می کوبید و می گفت ای کاش یکبار بی حرمتی می کردی تا امروز حداقل بگویم نامهربان بود. مادر شهید باباخانی می افزاید: پدرش بعد از شهادت هرمز دوام نیاورد او تحمل جای خالی هرمز را نداشت روزها در انباری نشسته و تا عصر سیگار می کشید هیچ چیز نمی توانست تسلایش دهد و عاقبت به علت ابتلا به بیماری درگذشت. وی اضافه می کند: هرمز در بین مردم روستا جایگاه خاصی داشت بزرگ و کوچک، مسیحی و مسلمان دوستش داشتند و می توانم بگویم محبوب قلبها بود به همین خاطر پس از شهادتش اسم پایگاه و مکانهای دیگر روستا را با نام او مزین کردند به همین خاطر است هر هفته وقتی بر سر مزارش می رویم مردم روستا همپای ما به سر مزار و کلیسا می آیند. مادر شهید هرمز باباخانی می افزاید: تاسوعا و عاشورا حال و هوای دیگری دارد از آنجا که از اول ما روزهای عاشورا و تاسوعا و ایام محرم سیاه پوش می شدیم با شهادت هرمز این عزاداری ما مضاعف شد دسته های عزاداری هر سال بر سر مزار هرمز سینه می زنند و ما نیز برای دستجات عزاداری نذری پخش می کنیم این کار هرسال ماست فقط یک سال مردم روستا نتوانسته بودند در ماه محرم بر سر مزار هرمز بروند آن سال و آن شب هرمز به خواب یکی از روستائیان آمده و گفته بود امسال سر مزارم نیامدید من دوست دارم هر سال از سر مزارم صدای یا حسین (ع) بشنوم. برادر شهید باباخانی نیز در ادامه این گفت و گو می گوید: راهی که هرمز انتخاب کرد راه امام حسین (ع) بود همانگونه که امام حسین (ع) همراه یارانش بر علیه باطل جنگید هرمز و همه شهدای میهن اسلامیان برای دفاع از سرزمینمان و ناموسمان مبارزه کردند. بنیس باباخانی ادامه می دهد: غیرت این مردان اجازه نداد آرام در گوشه ای بنشینند آنها شرف و هویتمان را حفظ کردند، شهدا از جان و مال و ارزشهایمان صیانت کردند.
✅ این برادر شهید اضافه می کند: امروز مدعیان دروغ حمایت از حقوق بشر با تربیت گروههای خود فروخته ای چون گروهک تروریستی داعش، مسلمان و مسیحی، کرد و ترک و تمامی قومیتها را در عراق و سوریه و لبنان قتل عام می کنند، کودکان جان می سپارند زنان و دختران آواره می شوند اما از مدعیان حقوق بشر صدایی شنیده نمی شود. وی می افزاید: اگر امروز امنیت و آرامش بر کشورمان حاکم است مرهون خون هزاران انسان همانند هرمز است خون هرمز با خون برادران مسلمان درهم آمیخت تا ایران امنیت داشته باشد. وی ادامه می دهد: نباید به بزرگنمایی مشکلات کوچک بپردازیم مشکلاتی چون گرانی و تورم حل می شود اما آرامشی که در کشور وجود دارد گرانبهاترین نعمتی است که صاحب آن هستیم.