eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
263 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع فعالیت کانال ...👇🏻🦋
عزیزان لطفا در کانال شروط شرایط همه چیز نوشته شده بخوانید طبق آن عمل کنید بعد بیاید پیوی من چون دوباره کاری میشه سپاس 🧡🍃
سلام بله چرا که نه 😊🌈 @Haji1_20
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وااااای این عاااالی بود🤣🤣🤣 اینقدرمیخوام‌پخش‌بشه‌ تا‌مغز استخونشون‌ بسوزه🤣🔥 😎✋🏻 بترکونید دیگه....👊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان: امیرعلی: -بابا بابا حسین میبینی منو حالم رو درک میکنی؟ میدونم که داری حرفامو می‌شنوی پس آرومم کن میخوام انتقام که حرفش زده شده به کل گورش رو گم کنه بره نمیخوام رکسانا آسیب ببینه یا جشن بهم بخوره یا چی نمیدونم ولی کمک مون کن راستی الان برای اولین بار عروست رو میبینی رفته برات شیرینی بخره تا بیاد میرم به مهدی سری بزنم بیام یادته که خاطرش برات خیلی عزیز بود رفتم داخل مسجد مهدی تو جایگاه خادمی نبود اومدم بیرون حیاط جلو مسجد رو شروع به گشتن کردم این ور اون ور مگه مهدی پیداش بشه ؟ اون ور تر که نگاه کردم دیدم یکی هراسان و دوران داره نزدیکم میشه اومد و دیدم رکساناست : -معلومه کجایی دیوونه؟!😒🤧 -ببخش فکر کردم دیر تر میای رفتم. دیدن یه دوست قدیمی که طول کشید -دیدیش؟ -نه نیست متاسفانه! -خب گل و گلاب موندن رو سر خاک بابا حسین بریم برداریم -باشه بریم «شب/جشن»: لباست رو بگیر دستت بکش بالا حالا دستت رو بزار دست آقا داماد خوبه یکم به چپ آ همینجور عالیه بریم واسه عکس ۱.۲.۳ 📸 -امیر ؟ -جان امیر؟ -نگرانم -چرا؟ -بابت حرف حامد -نگران نباش درست میشه خدا بزرگه هیچ غلطی‌نمیتونه بکنه -ولی آخه.. -عروس خانم بنشینید لطفا و آقا داماد پشت مبل بایستید و دستاتون رو دور گردن عروس حلقه بزنید دستام رو حلقه زدم دور گردن رکسانا و اونم دو دستی دستام رو گرفت عکاسی تمام شد رفتیم تالار از درب ورودی تا رو صندلی هامون دو تایی با مردم سلام علیک کردیم رسیدیم به صندلی ها مامان بغلم کرد گریه اش گرفت که جای بابا خالیه پیشونی اش رو بوسیدم تالار که تمام شد قرار شد بریم ماه عسل مشهد پس فردا بلیط داشتیم ماشین پارک بغل شده بود مامان دست رکسانا رو گرفته بود و داشتن پله ها رو بالا می اومدن رفتم ریموت رو زدم در ماشین باز شد و در رو باز کردم تا رکسانا بیاد بشینه وسط خیابان برمی گشتم که دست رکسانا رو از مامان بگیرم یه موتوری مشکوک با سرعت داشت نزدیک مون میشد می خواست به رکسانا بزنه که با دو تا دستام مامان و رکسانا رو هل دادم و افتادن رو ماشینای اون ور و خودمم خواستم بپرم موتوری خورد بهم و خوردم زمین و موتوری سریع صحنه رو ترک کرد معلوم بود آموزش دیدس چشام سیاهی رفتن و نفهمیدم چه اتفاقی افتاد...
رمان: رکسانا: لباس عروسی ام خاک و خولی با چشای گریان که آرایش رو پخش بر صورتم کرده با پاهای برهنه دنبال تختی که امیرعلی روش بود می دویدم هر جا که مشخص نبود می برنش کجا گریه امانم رو بریده بود هی چشمام رو پاک میکردم و دستام از ریمل سیاه شده بودند امیرعلی انگار خوابیده بود همه ی اینا تقصیر من بود حامد حامد حامد...😬😡😭 بردنش اتاق عمل دستای لرزانم دیگر یاری اش نکردن با دو زانو افتادم زمین و اشک هایی که مثل دوش حمام می ریختن! 🕛🕜🕝🕞🕟🕠🕡 -مامان چرا بیرون نمیاد😭😭 -گریه نکن عزیز دلم میاد میاد 🕖🕗🕘🕤 -مامان ساعت ۹و نیمه ، مادر جان چرا اینقدر صبورید چرا حرفی نمی زنید امیر امیر من...هق هق😩😔 -عزیزم دخترکم من امیر رو بزرگش کردم اون پسر حسین منه من این همه سال دوری حسین رو صبر کردم این چند ساعت که میتونم توکلت به خدا باشه دارم براش ذکر میگم دعاش کن گریه که دردی رو دوا نمیکنه قشنگم🙂 -چرا دل آشوب منو من لعنتی مزخرف رو😭😭 🕙🕥🕚🕦🕛🕧 دکتر با سر و وضع خونی از اتاق عمل اومد بیرون هراسان رفتم سمتش و گفتم: -آقای دکتر شوهرم همسرم حالش چطوره؟ -ما همه ی تلاش مون رو کردیم ولی خون زیادی ازش رفته بود -خب؟؟؟ -زمان هم زمان درستی نبود مثلا باید زودتر به بیمارستان رسونده میشد از طرفی عمل سخت و سنگینی بود و خیلی زمان‌برد -آقای دکتر حالش حالش چطوره؟! -سه کیسه خون بهش وصله ضربه از سر بوده امیدوارم بهوش بیاد دعاش کنید -وایی خدا 😫 -آروم باش رکسانا جانم -مامان بالاخره انتقام اش رو گرفت 😞 -ان شاالله بهوش میاد ....
رمان: رکسانا: -رکسانا ؟ عزیزم دخترم رکسانا جان؟ آروم چشمام رو باز کردم مامان بود سریع پرسیدم: -بهوش اومده؟ -نه نه -☹️😔 -بیدارت کردم بگم اذان صبح رو دادن برو نمازت رو نماز خونه بالاست بخون بعدش برو خونه دوش بگیر لباست رو عوض کن کمی هم استراحت کن اگه خبری شد من بهت زنگ میزنم -مادر امیر کجاست؟ -رفته وضو بگیره منم وضو دار هستم پاشو دختر -مامان من نمیتونم امیر رو اینجا بزارمش برم -پس من و مامانش چی هستیم اینجا؟ -درست ولی دلم آشوبه آروم نمیگیره -بابات رفته صبحانه برامون بگیره برگشت میگم سوار ماشین کنه برید -من که چیزی از گلوم پایین نمیره از بیمارستان هم بیرون نمی رم برم وضو بگیرم -باشه برو بالا منتظرت هستم -بعد نماز و صبحانه مامان و بابا و مادر امیر رفتن خونه تا استراحت کنن و قرار شد عصر فقط مادر امیر بیاد بمونه تا شب من برم استراحت و شب تا صبح دوباره خودم رفتم پشت شیشه دیدن تصویر امیرعلی پشت شیشه اونم رو تخت دستگاه وصل اکسیژن وصل بهش سرم وصل و... خیلی سخت بود داشت روزا تکرار میشدن تا امروز حامد بود الان امیرعلی فقط تفاوتش اینه که امیر خدای نکرده زبانم لال اگه بره روح من قبلش رفته 🙃 دستام رو شیشه بخار کرده بودن خسته بودم خسته تر از هر چیزی تو دنیا خسته بودم خسته ی راه که رفته بودم و خسته راهی که باید برم خستم خسته ی اینکه کوهی بر دوشم سنگینی می کند سنگینی به وسعت این کره خاکی تنهام خیلی تنها تنها تر از تنها تنهایی پشت تنهایی نداشتن تکیه گاه آخ تکیه گاه! رو کردم به امیر و شروع کردم باهاش صحبت کردن: -سلام سلام امیر جان خوبی ؟ قرار مون این نبودا که رفیق نیمه راه بشی چرا خودت رو انداختی وسط؟! قرار بود موتور بزنه به من و من الان به جای تو رو اون تخت باشم امیر امیر جانم خواهش میکنم بلند شو تو قوی ترین مرد منی پاشو😭😭😭....
رمان: رکسانا: -📞☎️📞☎️📞☎️📞☎️... حوله کلاهی رو سرم گذاشتم و رفتم گوشی رو برداشتم : -بله؟ -سلام حالا حالت چطوره خواهر گلم؟😎😏 -خواهر؟🤔 -مگه به من نگفتی منو به چش برادر میبینی ؟ خو منم تو رو به چش خواهر میبینم😂😂 -حاااامددددییی🤬🤬🤬 -اره هاااا🤣🤣 گفته بودم بهت انتقام میگیرم ولی خب شازده داماد کارو خراب کرد حیف شد😎😏😒 -لعنتییییی😡😡 بمیریییی عوضیییی😬😬 -حرص نخور قندت میزنه بالا😆😂 -آشغاااال 😤 -ببین زنگ زدم بگم هدفم تو بودی تا شازده خان بدونن دردش رو تجربه کنن که ناموس دزدی رفتن عشقت چه جوریه ولی پرید و الان اون شد هدفم فعلا دلم خنک شده هر وقت داغ شدم میرم سراغ انتقامات بعدی عزت زیاد دختر عمو جان 😁😂😎 گوشی از دستم افتاد افتادم زمین و شروع کردم به گریه کردن هر چقدر عر می زدم خالی نمی شدم مامان و بابا با نگرانی در. رو باز کردن مامان بغلم کرد هق هق ام شدت گرفت : - کی بود؟ - حامد بود خانم شمارش اینجا افتاده -خدا ذلیلش کنه -گریه نکن دختر بابا -😭😭😭 گوشی ام زنگ خورد برگشتم جواب بدم مامان داشت اشکام رو پاک می کردم دیدم مادر امیره جواب دادم: _جانم مامان جان؟ -سلام قشنگم گریه کردی؟ -سلام نه چیزی نیست امیر بهوش اومده؟! -اره خدا روشکر زنگ زدم بگم بهوش اومده الان دکتر رفت اتاق معاینه اش کنه گفتم بیای -واقعا ؟ 😍😊😭 -بله قشنگم😌☺️ -مامان جان خیلی خوشحالم کردید الان میام 😭 -چرا گریه ؟ نتونستم حرف بزنم دادم بابا و تو بغل مامان یه دل سیر گریه کردم آروم که شدم لباس هام رو پوشیدم یه سجده شکر کردم و با کلی نذر که قرار با خود امیرعلی ادا بشه چون نذر کرده بودم خودشم باشه رفتیم بیمارستان رسیدیم آسانسور اشغال بود با پله ها سریع رفتم بالا وقتی رسیدم مادر امیر رو بغل کردم و رفتم داخل ولی پرستار اجازه نمی داد تا دکتر اومد: -سلام آقای دکتر حال شوهرم چطوره؟ -خدا رو شکر خطر رفع شده برید خیلی دعا کنید واقعا خدا براتون معجزه کرده -ممنون، خدایا عاشقتم شکرت شکرت شکرت رفتم تو امیر چشاش بسته بود نشستم کنارش و دست گذاشتم رو دستش و گفتم: -سلام معجزه عشق من:) چشاش رو باز کرد کلی ذوق کرد 🤩 -سلام خوبی؟ -من باید بپرسم یا تو؟ -میخواست بزنه به تو خدا رحم کرد -امیر خواهشا حرفشو نزن! در ضمن من میدونم چقدر منو دوست داری لازم نبود به فداکاری میدونی این مدت چی کشیدم ؟! -ببخش عزیزم سبزه بانمکم🌱🍃 -خوبه😇 -اجازه هست بیام تو بچه ها؟ -بله مامان جان بفرمایید مادر امیرم اومد بعدش مامان و بابا و قرار شد پس فردا مرخص بشه ....
رمان: رکسانا: یک هفته بعد... -رکسانا من رفتماا _اومدم دیگه یکم صبر کن گره شالم رو بستم و کیفم رو با زیارت عاشورا تسبیح قرآن جانماز پر کردم و گوشی رو برداشتم از هتل اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم ماه عسل مون تو مشهد بهترین روزای زندگیم بودن بالاخره بعد اون همه مصیبت کمی روی خوش زندگی هم دیدیم رسیدیم حرم رفتیم داخل بازرسی تمام شد چون چادر نداشتم چادر دادن بهم سرم کردم از خادم نایلون برای کفش هام گرفتم و رفتیم صحن آزادی امیر رفت ضریح رو زیارت کنه و مقدار پول نذری. رو داخل ضریح بندازه منم نشستم رو فرشا و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردم وسط هاش مهسا بهم زنگ زد : -سلام جانم مهسا جان چطوری خوبی؟ یادی از ما کردی _سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ ما همیشه یاد شما هستیم فقط کمی درگیریم _ممنون خیر باشه -خیر که هست فقط ازت کمک میخوام -درخدمتم -راستش این سه شنبه به نیت سه شنبه های مهدوی مراسم عقدمه میخواستم ببینم تا اون رو بر می گردید باشید ؟ -به به به سلامتی عزیز دلم ان شاالله خوشبخت بشی ببخش واسه خرید نیستم به آقا احمد هم سلام برسون و تبریک بگو -ان شاالله نه بابا این حرفا چین چشم -والا ما بلیت واسه دوشنبه عصره دیگه نمیدونم بشه یا نه بزار امیر هم بیاد بپرسم میگم بهت -باشه ممنون منتظرتم خبر از تو -باشه چش خداحافظ -خداحافظ یک ساعت بعد 🕰 -کجایی تو ؟ -ببخش تو خیلی شلوغ بود خب بریم کجا؟ -مهسا زنگ زده بود -خب؟ -سه شنبه عقدشه -مبارک باشه -ممنون میرسیم بریم؟ -باید حساب کتاب کنم احمد آقای بی معرفت رو باش که به من نگفته -گوشیت داره زنگ میخوره -احمده😅 -جواب بده زود قضاوت کن 😂🤦🏻‍♀ بگما من از زود قضاوت کنا دوست ندارم -باشه بابا باشه بعدش دعوت احمد رفتیم صحن انتقلاب بعدش پنجره فولاد موزه چایخوری سقاخانه باب الجواد از عود خادمین به صورت مون زدیم نزدیک اذان شدیم رفتیم داخل بعد از اذن ورود کامل زیارت کردیم حاجت خواستیم ضریح رو دوره کردیم دست مون خورد قرآن و دعا و ذکر نماز مغرب جماعت هم خوندیم نقاره خانه نقاره زدن وقتی ساعت ۸ شد صلوات خاصه امام رضا علیه السلام رو خوندیم و برگشتیم هتل فرداش هم رفتیم بازار و سوغات هم خریدیم کمی هم تفریح و دوشنبه عصر برگشتیم تهران..‌‌...
رمان: رکسانا: -امیر بیا ببین سرخابی به مانتو ام میاد یا سفید؟ -ببینم..امـ 🤔 سرخابی💝😍 -باشه☺️ کفش های پاشنه بلند سرخابی ام رو پام کردم و کیف اکلیلی شیشه ای رو برداشتم و رفتیم محضر پارچه سمت چپ رو گرفته بودم و داشتم سوزن میزدم و می دوختمش مهسا نشسته بود با احمد یاد عقد خودم و امیر افتادم بعدشم روز عقد حامد که لرزه انداخت به جونم که گفته بود اگه دوباره داغ شه انتقامش میوفته فکرش تو کلش خطبه عقد جاری شده بود برای دومین بار از من می خواستن بگم: -کجایی مادر 😄 جواب بده دیگ -اها عروس رفته گل بچینه 🌹😊 -آیا وکیلم؟ -با اجازه خدا ، امام زمان ،پدر مادرم بله و به نیت ظهور امام زمان زندگی مشترک مون رو در پویش سه شنبه های مهدوی شروع می کنیم ان شاالله -به به ان شاالله آقا داماد؟ _با اجازه پدر و مادرم بله -مبارکهههه👏🏻👏🏻❤️❤️ -مبارک باشه عزیزم ان شاالله به پای هم پیر شید این انگشتر هم ناقابله 🎁💍 -ممنون رکسانا جانم شرمنده کردید -دشمنت -ممنون آقا امیرعلی -خوش بخت بشید -ممنون دادا شب شد و رفتیم رستوران غذا خوری تو راه یه لحظه هم نشد صدای. حامد و حرفش نپیچه تو گوشم ،؛ -رکسانا جان؟ -بله؟ -خوبی؟ به چی داری عمیقا فکر میکنی؟ -به حامد -بازم حامد😐🤦🏻‍♀ -اره چون تو تهدیدش رو نشنیدی لحنش طرز گفتنش حرفاش و از همه مهم تر اینکه خدا تو رو دوباره بهم داد -چیکار میتونیم بکنیم؟ -دعا کنیم هیچ وقت داغ نشه ! رسیدیم رستوران و رفتیم تو مشغول شام شدیم....