eitaa logo
روایت | علی‌علیان
370 دنبال‌کننده
332 عکس
246 ویدیو
21 فایل
کارم نوشتن است و سر و کله زدن با محتوا گاهی اوقات، بعضی نوشته‌ها |آنهایی که| حس میکنم بدرد آدمهای اطرافم میخورد اینجا منتشر میکنم. برآوایی هستیم ✨ ارتباط با بنده: @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت ابراهیم عاشق بود، عاشق واقعی. عاشق دنبال اینه هر جایی، هر لحظه، سراغی از معشوقش بگیره. عاشق، عاشق ِ هر چیزیه که متعلق باشه به معشوق. میگفت نشسته بودیم تو سنگر شروع کرد به خوندن قرآن. سوره ای که خیلی دوستش داشت. سوره واقعه. آیه آیه میخوند و آه میکشید. وقتی رسید به اینجا اشک امونش نداد. السابقون السابقون. اولئک المقربون. یاد رفقای رفته، حسرت جا موندن خودش. عاشق در تب معشوق میسوزه و تا به وصال نرسه آروم نمیگیره. باید رفت... گلزارشهدا- دیدار۱۲۹ ، شهید‌ابراهیم‌قارم @aliya_ne @shohada_mohebandez
کانال شهدا را چک کردم، نوشته بود ان شاءالله ساعت ۲۰:۲۰ وعده ما بیت شهید. نگاهی به ساعت انداختم. وقت گذشته بود. به گلزار نمی‌رسیدم. برای همین آدرس را نگاه نکرده راه افتادم سمت منزل شهید. با بَلَد طی طریق میکردم. چپ و راست خیابان‌ها را بی اینکه به اسم‌شان نگاه کنم می‌گذراندم. آدم با بلد راه را گم نمی‌کند، اشتباه هم که رفتی، دو خیابان جلوتر نزدیک‌ترین و سرراست ترین مسیر را بهت پیشنهاد می‌دهد. توی مسیر، خاطره‌بازی می‌کردم با چهارشنبه‌های شهدایی سابق، شب‌های پنجشنبه‌ای را در ذهنم می‌گذراندم که امت حزب الله با ماشین و موتور، از گلزار تا منازل شهدا مانور می‌دادند. مانوری که به سلوک می‌ماند. سلوک جمعی آدمهای دهه هشتاد با ابرار و صدیقین دهه چهل و پنجاه. سلوک با شهدا. که این مسیر و حرکت یک حرف داشت اللهم انا نسئلک منازل الشهدا. به گمانم اول باریست که تنها میروم سمت منزل شهید. آدم همراه که داشته باشد دلش گرم است، تنها که باشی از غربت دلت می‌گیرد، باد سرد هم که به سرت بخورد غربتت دوچندان می‌شود.  قبل‌تر‌ها نیم ساعت زودتر می‌رفتیم گلزار و با شهدا هم‌نشین می‌شدیم، حالا نیم ساعت دیر راه می‌افتیم. قبل‌تر ها در شلوغی خلوت داشتیم، حالا در خلوت هم شلوغیم. سر نبش که میرسم از فکر و خیال بیرون میایم. دنبال شلوغ‌ترین جایِ خیابان خلوت و تاریک روبرویم میگردم، که قطعا همانجا خانه شهید است. اول تا آخر خیابان را نگاه میکنم. ردی از بچه‌ها نیست. انگار چهارشنبه‌های‌شهدایی هم از رونق افتاده. قبلا گوشه خیابان پر میشد از ماشین. زنگ میزنم به شاه‌آبادی، مسئول برنامه. ظاهرا آدرس و لوکیشن مطابقت ندارد. آدرس درست را می‌خواند. موتور را روشن میکنم، از فردوسی به سمت جنوب. طالقانی، نبش مطهری.. شاه‌آبادی سر نبش ایستاده، دستی تکان می‌دهد. به سمتش میروم. دم در برادر شهید مانده به استقبال. خانه‌ای قدیمی با اتاقی جدا برای پذیرایی مهمان‌ها. بچه ها توی همان اتاق، دور نشسته اند. علیرضا دعای فرج می‌خواند. عاشورا را که شروع می‌کند گروه آخر مهمان‌های شهید هم می‌رسند. بعد دوسال اولین روضه و مناجات جمع ماست زیر سقف منزل شهید. روضه که تمام می‌شود. برادر شهید شروع می‌کند به صحبت. همان حرفی را میزند که منتظرش بودم. شاه‌آبادی این صحنه به یادماندی را با گوشی ضبط می‌کند. به گمانم توی این ۱۳۵ دیدار کمتر راوی بوده که این حرف مهم را نزده. خدا را شکر که برادر شهید توکلی هم از این قاعده مستثنی نیست. اینکه زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. لبخندی می‌زنم. خدا را شکر میکنم که این نکته هم نگفته نماند. گفت که یادمان نرود هر روز داریم توی کار فرهنگی مان شهید می‌شویم و خودمان حالیمان نیست. بعضی حرف‌ها آنقدر که‌ توسط افراد مختلف تکرار شده عمق و محتوایش تبیین نشده. همه ما کار برای شهدا را هم رتبه شهادت می‌دانیم اما نفهمیدم چرا و چگونه؟ اگر می‌دانستیم، شاید دیگر اسم شهدا را نمی‌آوردیم. آخر ما عاشقان شهدا اصولا آدم های خسته ای تشریف داریم و نمی‌دانیم حضور در بیت شهید و یاد‌کردن شهید به مثابه حضور در میدان مین است. حتم دارم خانواده‌ها هم اگر متوجه مضرات یادکرد شهدا بودند بچه‌های‌شان را توی این وادی هل نمی‌دادند. مثلا همین شهید توکلی. شخصیتی‌ست بسیار بسیار خطرناک. اولین خطری که دارد، دغدغه است. می‌گویند، نصف مساجد شهر را برای اعزام به جبهه امتحان می‌کند. توی همان سن کم. در بدر دنبال رفتن جلوی گلوله. از همان بچگی کمی فرق داشته با آدم های عادی. مثلا کلاس چهارم زنگ هنر، نقاشی یک مزار شهید می‌کشد با تمثال خودش و رویش می‌نویسد شهید توکلی فر. خطرناک است چون برگ برگ زندگیش را ورق بزنی، عشق و محبت به امام حسین(ع) موج می‌زند. عاشق صدیق هم که، سرش روی تنش بند نیست. اهل بذل خون است. و بذل، به دادنِ بی‌منت است. به مادرش می‌گوید: عزیزم، مادرم، می‌دانم نمی‌توانی قید مرا بزنی. بالاخره مادر تشریف داری. چیزی سمت چپ سینه ات داری به اسم قلب. و سراسر وجودت، همه قلبت را تعلق به فرزند گرفته. نمی‌گویم ریشه تعلق را بزنی. نمی‌گویم در فراقم اشک نریزی. نه. گریه کن. اما اشکهایت را خرج آقای من کن. خرج محبوب من. استاد و معلم و عشق من. که دردها و رنج ها و مصیبت من و تو در مقابل او هیچ است. عباس او، زینب او، اکبر او... اشکت را خرج اینها کن. خطرناک است که توصیه‌اش به ولایت است. مسیرش ولایت است و دعایش برای سلامتی ولایت است. امروز چیزی خطرناک‌تر از ولایت سراغ ندارم. آدمها اگر بخواهند تز عدالت‌خواهی بگیرند، مسیرشان را با ولایت جدا می‌کنند. تز روشنفکری بگیرند هم همینطور. یا تبرئه از تهمت‌ تحجر، اصلا آدمها اگر می‌خواهند برچسب نخورند باید فاصله و حریم شان را با ولایت حفظ کنند. همانطور که اگر می‌خواهند. زندگی آرام و مرگ آرام تری داشته باشند باید قید شهدا و یاد و نامشان را بزنند. @aliya_ne
روایت | علی‌علیان
#بشنوید | صحبت‌های مادر شهید عبدالحمید انجول زاده گفت محرم بر میگردم.. الان ۳۴ ساله که محرم‌ها چشم
همه اش بهانه پدر را می گرفت. با گریه می گفت، پس کی بابا می آید. مادر گفته بود، وقتی نه ماهش بوده بابا رفته با ادم بدها بجنگد. (سال ۶۰) هفت ساله شد. روز اول مدرسه، توی راه... نگذاشت مادر دستش را بگیرد. غرور مردانه اش اجازه نمی داد. دستش را روی دیوار زبر و سنگی می کشید.بچه ها دست در دست بابا هایشان. آنروز دستهایش مثل مادر شده بود که با سوزن چرخ، زخم افتاده بود روی انگشت هایش. هشت ساله شد. رفقای بابا یکی یکی برگشتند. آزاده‌ها. اما بابا.. خبری نشد. ۱۲ سالش شد. در بازی هایش، تابوت های سه رنگی که روی دوش آدم بزرگ های محله حمل می شد را یکی یکی می شمارد. -مادر!! تا الان ۱۴ تا تابوت آمده، پس بابا کی می آید؟! چرخ خیاطی مادر، از حرکت ایستاد. -یکروز می رسد که خبری از پدر می آید، اگر آنروز خودش نبود، راهش، فکرش‌، هنوز زنده است. ۱۳ ساله که شد، توی روی مادر ایستاد، دیگر طاقتش سر آمده بود، با این که در دلش از زمین و زمان شکایت داشت، اما سرش را بلند نمی کرد.. مادر، نمی گویی پدرم برای چه رفت؟! چرا انقدر از راه پدر می گویی؟! مگر راه پدر چه بود؟! مادر بالاخره لب به سخن گشود و یک کاغذ پاره که حرفهای بابا رویش نوشته بود را با گریه خواند: «آنجایی که گفته بود روزی نه چندان دور ابراهیمی از اسماعیلش گذشت.» «آنجایی که گفته بود، ما نیز گر می خواهیم به خدا رسیم باید، ابراهیم وار زندگی کنیم.» «آنجایی که بابا از ضرورت رفتن گفت و رفت و دیگر نیامد...» چند سال بعد مادر پیر شده بود، چشمهایش کم سو و چرخ خیاطی گوشه انبار... و پسرک، حالا خودش مردی شده بود و .. سال ۹۸ ما تازه رسیده بودیم، توی چاردیواری که پسرک درآن قد کشید و رشید شده بود. خانه شهید میرزاعلی رضا زاده و مادر دوباره این ها را گفت. پسرکی سه ساله با دست به شانه های پدر که از گریه تکان می خورد می زد و می گفت: بابا این ها برای چه آمدند؟! پ ن: این متن را سه سال پیش بعد دیدار با خانواده شهید میرزاعلی رضازاده نوشتم. امشب یکی از رفقا فرستاد برایم. چقدر دلم برای چهارشنبه هایی تنگ شده که مهمان شهدا بودیم. @aliya_ne
یکی از رفقا دو سه خط از دیدار امشب برایم فرستاد. ما که توفیق حضور نداشتیم اما تا آخر خط رفتیم. خط فکری شهید و سیره عملی‌اش. به این فکر میکنم که توی این مکتب آدم از مسئولیت پذیری جلوتر است. از تعهد و خدمت پیشی گرفته و عاشقانه پای کار است. همین است که آنجایی که میتواند کنار بکشد وسط میدان نظاره‌اش میکنی. شنیدم شب شهادتش بخاطر مجروحیت و آسيب‌‌دیدگی که داشته منعش میکنند از شرکت توی عملیات. او خاک تشنه‌ایست که شوق باران دارد و پرنده‌ای که بال گشوده برای پرواز. با تشر بهشان گفته مگر می‌شود من برگردم عقب؟ پشت خط ماندن به ماها نیامده! می‌گویند توی آن عملیات جز نفرات اولی بود که به سایت رادار رسیده. همان عملیات هم شهید شد‌. قصه زندگی اش را می‌شد توی یک جمله خلاصه کرد. تشنه ای که آب می‌جوید. و نوشته اند که جوینده یابنده است. پایان قصه‌اش شهادت نوشتند. فرقی نمی‌کند کجا یا چه سالی.. بیابان های خوزستان یا کوچه های دزفول. سال ۶۰ یا ۵۷. یا حتی همین امروز. می‌گویند قبل انقلاب نوارهای مطهری و شریعتی را تکثیر میکرده. سعیش این بوده انسان صالحِ مصلح باشد. هم خودش را بسازد هم جامعه‌اش را. می‌گفتند این پسر همیشه‌ی خدا آستینش بالا بود. مرتب وضو می‌گرفته، که وضو سلاح مومن است در مقابل جنود ابلیس. نماز عجیبی هم می‌خوانده. این را رفتارش هم نشان می‌دهد. چند وقتی نگهبان زندان بوده. رفتارش با زندانی‌ها جوریست که صدای رفیقانش را هم در آورده. که این‌ها مجرم اند چرا انقدر بهشان رسیدگی میکنی. گفته بود ممکن است رفتار خوب من باعث شود یکی از اینها توبه کند. همین برای عاقبت‌بخیری من کفایت می‌کند. همینها را به من گفتند از دیدار امشبی که خیلی از شماها بودید و من نبودم ولی خودمانیم رفقا اگر نبود صدای شهیدان از حنجره خسته‌ی مادران وپدران پژمرده، دل‌های عاشق از هم‌همه‌ی اهل دنیا می‌افسرد و اگر نبود زمزمه عارفان جامانده‌ از قافله شهیدان ما کی طعم عشق را می‌چشیدیم؟ اگر نبود قصه‌های مظلومیت و حماسه گمان می‌کردیم که مردانگی در این خاک ریشه نداشته و جولان دلقک‌ها و عیاش‌ها مارا به خود مشغول‌می‌کرد. قدردان چهارشنبه‌هایی باشیم که از ملکوت سفره‌ای برایمان پهن کردند. خوشبحال آنهایی که روزهای هفته را میشمارند تا به چهارشنبه برسد. خوشبحال عاشقان شهدا. امروز شما صدای شهدا باشید و پیام شان را به گوش های مشتاق برسانید. توفیق تان مستدام ... "حاشیه دیدار رفقای ما با خانواده شهید منصور خراسانی @aliya_ne
دیر رسیدیم. خیلی دیر. وقتی که ظاهرا صحبت همه تمام شده بود الا مادر شهید. رکوردر گوشی را گذاشتم تا صدایش را ضبط کنم. ولی.. صحبت های مادر شهید کلا ۱۸ ثانیه طول کشید. معلوم بود نمی‌تواند توی جمع صحبت کند و بزور میکروفون را داده بودند دستش. گفت مسعود خیلی صحبت دارد ولی اگر هیچ نگوییم بهتر است. همین و ختم مجلس. برای مایی که از آن سر شهر کوبیده بودیم تا اینجا که از مسعودش برایمان بگوید. و او مادر مسعود بود. زنی که از حجب و حیا، نمی‌توانست حرف بزند. دوست داشتم از برادر شهید بخواهم تا او مادر را بشناساند. آخر بذری از ایمان که در دل مسعود تناور شد اول بار او کاشته بود. او موثر بود. مثل همه مادران شهدا. که این نسل را تربیت کردند و ما از آنها نشنیده‌ایم و عمده سلوک تاریخ به دوش آنها بوده. زن‌ها موثرند حتی اگر سخنی نداشته باشند و تاریخ هم از آنها حرفی نزند. مثل زنی که راوی عاشورا شد و نهضت اشک را بنا نهاد، زینب. یا زنی که مادر اسماعیل بود و خدا عملش را مناسک حج قرار داد، هاجر ... زنها موثرند. زینب، آسیه، هاجر زنها موثرند همچو زهرا سلام‌‌الله‌علیها زنها موثرند مثل مادران شهیدان، حتی اگر حرفی نداشته باشند. 📝 علیان @shohada_mohebandez
🎁 هدیه راویان دیدار از طرف فروشگاه فرهنگی مذهبی شهید ولایتی فر 📝 اگه هنوز شروع به نوشتن نکردی، دست به کار شو ! @shohada_mohebandez