آمده بود برای وداع
آمده بود برای طوافِ آخر
پا برهنه و سینهاش مالامال عشق!
امامه از سر برداشته بود و قبا را تن نکرده بود.
پیراهنی بلند و یکدست سفید...
نبی کنار خانهی خدا چقدر ماهتر شده بود!
زیارتش با تمام حاجیان فرق داشت...
هفت دور را شروع کرد و به تقلید از او جماعتی پشت سرش راه افتادند
آمده بودند طواف را از نبی بیاموزند
و حالا طواف آخر بود.
علی هم بود...
پیراهن بلند عربیاش تا پشت پاهایش افتاده بود
و چقدر رنگ سفید به صورتش میآمد!
آرام بود و آشوب...
علی به کعبه خیره بود و کعبه خیرهی او...
آفتاب آن روز حجاز که بر فرق کعبه تاخته بود عجیب داغ بود و حاجیان را خسته کرده بود.
علی اما میان صحن، زیر آفتاب
بی اعتنا و شاداب، مدام لب تر میکرد و مدام ذکر میگفت.
دست به روی شکاف کعبه گذاشت و اشک چشمانش باز راه افتاد!
انگار که آیینهای به کعبه آویخته باشند که تماما او را نشان میداد!
کعبه نشانگر علی بود یا علی نشانگر او...؟
نبی اما حالی دگر داشت
خبر داشت که این آخرین زیارت است و آخرین دیدار.
نگاهی به کعبه انداخت و تمامش را مرور کرد.
یاد روزی افتاد که کعبه عاشق شد و این جماعت به او تهمت زدند.
یاد روزی که این بنای سنگی، سراپا دِل شد و علی را در آغوشش حل کرد.
یاد روزی که این خانهی مقدس دیوار شکافت
و به فاطمهبنتاسد، سایه تعارف کرد.
یاد اولین زیارتی افتاد که با علی آمده بود...
آن زمان که علی نوزادی بیش نبود و در آغوشش آرام گرفته بود!
آنقدر لطیف و کوچک بود، که نبی میتوانست تمام قامتش را بر دست بگیرد و از او محافظت کند.
حالا اما مرد بلند هیبتی شده بود!
و حالا نبی نگرانش بود.
دیگر نمیتوانست در آغوش پنهانش کند از چشم بدخواهان.
از دست همین جماعتی که گرد مقام ولایت علی میگردند و در دل از او کینه دارند!
سر بر کعبه گذاشت و با چشم دنبال علی گشت.
پیدایش کرد!
میان این همه ملت که آمده بودند برای طواف
تنهای تنها قدم برمیداشت و کسی با او نبود.
از ابتدای سفر، حواسش به تمام مسافران بود.
هم راهنمایشان بود هم خدمتگزارشان
برایشان آب میآورد، بهشان غذا میداد، مراقبشان بود و احوالشان را میگرفت.
آنها هم خاطرجمع بودند از بودن علی،
اما به روی خود نمیآوردند
و گره خود را به او محکم تر نمیکردند.
نبی نگران بعد از این بود...
خبر داشت چه میکنند این جماعت کینهای با عزیزدردانهاش.
علی نزدیک نبی شد و نبی به رویش لبخند زد!
رو به روی شکاف کعبه ایستاده بودند، شانه به شانهی یکدیگر
کعبه این قاب را خوب به یاد داشت
همان روزی که نبی جوان تر بود
و علی کوچک تر
آنقدر کوچک که رسول او را سفت در آغوش چسبانده بود.
نبی به علی میاندیشید
کعبه به علی میاندیشید
و علی، خود به خویشتن میاندیشید!
سپرده بودند به حاجیان، رخت خود از مکه جمع کنند و آمادهی حرکت شوند
باید بازمیگشتند سوی مدینه...
خبری بزرگ در راه بود...!
#یکروزتاغدیر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلی !🩵
#روز_چهاردهم🌸
مطالعه : حکمتهای 146 تا 157
شرح :
حکمت ۱۲۲ _ درمان غم
حکمت ۱۲۳ _ راز بهار و پاییز 🍂🌱
حکمت ۱۲۴ _ نگاه مردان راه
حکمت ۱۲۵ _ سخنی با اهل قبور
با نـور علــی دل به سـیاهـی نـدهم
جـــز او بــه ولایـتـی گـواهــی نـدهم
#کلاسِ_درسِ_مولا💚📜
۱۴۰۳/٠۴/٠۵
بیست ونهمین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
حسن محمدی و محمدجوادفلاح ]
#رسانه_باشید
از حج باز میگشت،
از طواف خانهی خدا!
با کاروانی که به بلندای دامن بیابانی زمین کشیده شده بود.
کاروانی که تا انتهای خط افق، طولانی بود!
و نگاه نمیتوانست آخرش را ببیند...
و همگیشان در دل ذوق همسفری با پیامبر را داشتند.
گونههایش سرخ شده بود...
و دانه دانه عرق از گوشهی پیشانیاش روان بود!
آفتاب بیابان حجاز و ریگ های گرم آن روز، حاجیان را از نفس انداخته بود.
نبی اما، در قامت شصت و سه سالگیاش،
شبیه جوانی هایش استوار بود و بانشاط!
انگار نه انگار که آفتاب است و از سفر بازگشته!
پا به پای علی پیش میرفت و نوای زیبای قرآنش
تا چند کاروان اطراف بلند بود.
علی اما با تمام استواریاش جا پای رسول میگذاشت و پای منبر ذکر های نبی، شاگردی میکرد.
لحظهای از او غافل نبود.
محافظِ نبی بود و عاشقِ او...
هرم نفس هایش از پشت سر به گردن رسول میخورد،
انگار نسیمی آمده بود به عبادت
صدای انت المولی می آمد
صدای اشک و انا العبد...
نبی بازمیگشت و با تمام لبخندی که در یک نگاه می گنجید نگاهش میکرد
جان میگرفت و دوباره حرکت میکرد.
برمیگشت و انیکاد فوت میکرد برایش...
بر میگشت و لحظه به لحظهاش را به خاطر می سپرد
نمی خواست لحظه ای از علی را از دست بدهد!
نبی بیخبر نبود
اما جبرئیل اختصاصی بر نبی وارد شد.
نزدیک گودالی میان بیابان!
سال یازدهم هجری،
هجدهم بود، هجدهم بود...
ماموریتی را به نبی سپرد و گفت اگر کوتاهی کند پیامبریاش را نصفه گذاشته است.
جبرئیل گفت و تاکید کرد که همین حالا وقتش رسیده.
در میان گرمای این بیابان،
در میان این جمعیت، وقت به امانت گذاشتن عشق است!
وقت تمام کردن نعمت.
وقت تعارف کردن چشمهای از برکات علی.
جبرئیل گفت و خاطر جمع بود از امانت داری محمد امین.
جبرئیل گفت اما نگرانی نبی را ندید
کم نبودند بدخواهان و حسودان
کسانی که کینه داشتند از علی،
همین علی که کوه عشق است پا به پایش میآید!
نگران علی جانش بود.
علی، همسفر نبی نبود، جانش بود، تمام وجودش بود.
به علی نگاه کرد
که در کنارش میآمد و نسیم شال عربیاش را تکان میداد وموهایش را نوازش میکرد.
یاد شب های دلتنگی و شب های حرا افتاد
شب هایی که به دور از چشم همه،
در دل کوه، فقط خودش مانده بود و خدا
و تنها یک جفت چشم زیبا که به او خیره میماند!
علی بود، علی جانش....
حالا هم میبایست علی را بسپرد به اهل جهان!
نبی از اسب فرود آمد، حیدر را مامور کرد که فرمان ایست دهد.
همه میگفتند نبی این همه پیر و جوانِ از حج بازگشته را
زیر این آفتاب سوزان نگه داشته که چه بگوید؟
پایین منبر رسول، علی ایستاده بود
و چه زیبا شده بود، چه خواستنی و دلربا شده بود سیمایش!
سر به زیر داشت و لبخندی به لب!
گاهی سر بلند میکرد و نبی را از نظر میگذراند و تصدقش میرفت
و باز سر به زیر میشد.
علی منتظر ایستاده بود و جهان منتظر بود.
پایین پای رسول تمام ذرات عالم منتظر بودند.
نبی آغاز کرد،
از خدا گفت و از خویش.
از عشق گفت و از نور...
سخنرانیاش داشت به درازا میکشید.
یک جماعتی خسته اما سرشار از ذوق به او چشم دوخته بودند.
بعضی ها میگفتند نبی میتوانست این ها را جای دیگری هم بگوید
او چه میخواست بگوید که این زمان را انتخاب کرده بود به تصنیف اسلام؟!
گویا خبری بزرگ در راه بود...
#غدیر
حالا دست علی را بالا برده بود.
دست عزیزترینش را.
بعد از اتمام حجت با مردمان
سپرد به آنها که خوب یادشان بیاید،
که او نبی است و خدایش، خدای آنها.
و بعد علی را دعوت کرد که بالا بیاید.
حیدر را در آغوش کشید و مثال عادت، دستی به موهایش کشید.
تمام جهان چشم شده بود و به آنها خیره بودند.
علی را به خود چسباند
و حالا میتوانست به چشم دید علاقهی نبی را به علی.
نبی عطر حیدر را به سینه کشید و او را سفت تر در آغوش فشرد.
نگران علی جانش بود، اما امر امر خداوند بود.
باید معرفی میکرد حیدر را!
باید اعلام میکرد امیر کیست.
باید تکلیف مردم را مشخص میکرد.
باید نشان میداد اوج استقامت و عشق علی را به تمام جهان.
باید خودش تمامقامت دور حیدرش میگشت.
و نشانش میداد به چشم های منتظر و میگفت این علی،
نه هر علی دیگری
همین علی، که من در آغوشش کشیدم، تنها امیرمومنان جهان است.
دست حیدر را محکم گرفت و با تمام قدرت بالا برد،
دست در دست هم، دست به آسمان برده بودند،
و زمین و زمان و اهل آسمان قربانصدقهیشان میرفت.
علی آرام بود و لبخند داشت.
حالا لبخند این مرد استوار و قدرتمند را تمام جهان میدید.
نبی اعلام کرد، هرکس من مولای او هستم
این علی...
هذه...
همین علی، مولای اوست.
حالا دست علی را بالا برده بود...
دست عزیزترینش را!
سپرده بودند تن به تن، میان همان آفتاب گرم،
تمام آدمیان برای بیعت جلو بیایند.
گفتند حالا میشود که علی را سفت در آغوش کشید و او را بوسید.
سپرده بودند تنها علی، امیرمومنان تمام جهان است.
#غدیر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پادکست انتخاب ✅
.
.
راوی: علی زین العابدین پور
#علی_زین_العابدین_پور
#انتخابات
#عید_غدیر
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلی🩵
#روز_پانزدهم🌸
مطالعه : حکمتهای 170 تا 181
شرح :
حکمت ۱۳۶ _ صبر و مقاومت در مشکلات💪🏻
حکمت ۱۳۷ _ نماز بی ولایت 👀
حکمت ۱۳۸ _ جذب برکات و دفع خطرات 😉
چون عید امیرالمومنین است
تبریک به صاحب الزمان باید گفت:))🩷
#عید_غدیر
#امیرالمؤمنین
#کلاسِ_درسِ_مولا😍...
عمل کنیم شیعه جان ...🙏🏻🩵عیدتون مبارک...
May 11
۱۴۰۳/٠۴/٠۶
سی امین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
محمد و یدالله ملایی(اسماعیل آبادنوق) ]
#رسانه_باشید
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«تنها به مرگ نیست شهادت
در قلب زندگیست شهادت»
.
.
#شهید_جمهور
#علی_زین_العابدین_پور
#روایتگری
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
۱۴۰۳/٠۴/٠۷
سی ویکمین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
غلامحسینحسنزاده
وشهیدمدافعحرمسردارحسینمحمدی ]
#رسانه_باشید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فیلم / روایتگری کربلایی علی زین العابدین پور در وصف شهید سرافراز ، غلامحسین حسن زاده
. 👇👇👇👇👇
https://www.aparat.com/v/xqk29zw
. 🎦 با کلیک برروی درگاه اینترنتی بالا 👆، میتوانید این ویدئو را با حجم و کیفیت تصویری اصلی در گنجینه تصویری و آنلاین علی زین العابدین پور (آپارات) مشاهده و یا دانلود نمایید.
تهیه شده در »» مرکز فرهنگی گلزار شهدای جوادیه فلاح (نوق_رفسنجان)
به همت »» آقای کاظم رفسنجانی
باشهداما همراه باشید
۱۴۰۳/٠۴/٠۸
سی ودومین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
غلامرضا نهویی وپاسدار محمدامین صمدی ]
#رسانه_باشید
28.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتظرتون هستیم پای صندوق های رأی...
امروز به نیابت از رفقای شهیدمون و شهدای دست بسته،که نذاشتن کشور به دست نااهلان بیافتد رأی بدهیم....
#پیشنهاددانلود
#انتخابات
#مشارکتحداکثری
#علیزینالعابدینپور
۱۴۰۳/٠۴/٠۹
سی وسومین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
شهید محمدتقی پور و سردار علی آقازادهنژاد ]
#رسانه_باشید
۱۴۰۳/٠۴/۱۰
سی وچهارمین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
محمدجعفریان و سرگرد سعیدکریمی ]
#رسانه_باشید
۱۴۰۳/٠۴/۱۱
سی وپنجمین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
سردارصادقامیدزاده و یونس محمدی ]
#رسانه_باشید
۱۴۰۳/٠۴/۱۲
سی وششمین قرارِ عاشقی ...
[به نیابت از شهیدان
جواد علی حسینی و سروان محمدمهدی نجاتینیا ]
#رسانه_باشید
20.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم عزیز...
.
.
راوی علی زین العابدین پور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#علی_زین_العابدین_پور
#عزیز_ملت
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاید یک انتخاب درست داشته باشیم_مثل شهید رئیسی
.
.
راوی علی زین العابدین پور
#علی_زین_العابدین_پور
#انتخابات
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
#یکدقیقهمطالعه
📝کتاب راز انگشتر روایت هایی از سبک زندگی شهید سعید بیاضی زاده می باشد شهیدی که امروز یک الگوی زیبا برای جوانان و طلاب علوم دینی است. سعید مانند نامش خوش بخت بود و با توفیق شهادت.
زندگینامه شهید سعید بیاضی زاده:
شهید سعید بیاضی زاده سال ۱۳۷۳ در روستای حجت آباد از توابع شهرستان انار، استان کرمان- و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. عمو و پسر عمویش جزء شهدای دفاع مقدس بودند و به همین دلیل از کودکی با فرهنگ جهاد و شهادت آشنا بود. دوره ابتدایی خود را در همین روستا به اتمام رساند و برای دوره راهنمایی به مدرسه نمونه دولتی در شهرستان انار رفت و از یازده سالگی دوری از خانواده و زندگی در خوابگاه را تجربه کرد.
شهید بیاضی زاده جزء نخبگان حوزه بود و همزمان با تحصیل و تدریس در حوزه، در فعالیت های تبلیغی و فرهنگی نیز حضور فعال داشت. دوره روایتگری مؤسسه روایت سیره شهدا، حضور فعال در بخش سیاسی بسیج و راه اندازی اردوهای تبلیغی و فرهنگی نمونه ای از این فعالیتهاست. در سن ۲۲ سالگی به همراه تعدادی از دوستان و طلاب مدرسه علمیه فاطمی تصمیم به حضور در جبهه مقاومت اسلامی گرفت.ابتدا از طریق گروه بسیج مردمی عراق (حشدالشعبی) به عنوان نیروی عقیدتی وارد میدان مبارزه شد و با شهید سید محمد موسوی ناجی شروع به فعالیت کرد. پس از آن با گذراندن دوره های آموزشی به عنوان نیروی رزمی-تبلیغی وارد جبهه مقاومت سوریه شد و در لشکر فاطمیون مشغول به فعالیت شد. سرانجام سعید بیاضی زاده در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۲ مصادف با ۱۱ محرم الحرام در منطقه حمات سوریه براثر اصابت گلوله خمپاره در نزدیکی اش به شهادت رسید.❤️