652_44841851875025.mp3
7.33M
یاعلی
#روز_دوازدهم🌸
مطالعه : حکمتهای 134 تا 145
شرح :
حکمت ۱۰۷ _ تحقق دستورات الهی
حکمت ۱۰۸ _ عاشق علی علیهالسلام
🩷تا غدیر اندکی مانده ای شیعه ...:)
عمل کنیم .!
#کلاسِ_درسِ_مولا 🩵
حضرت نبی ایستاده بود به انتظار!
شاید کسی برخیزد و داوطلب مبارزه شود...
اما دریغ!
عبدود رجز میخواند و میخندید،
با اسبش قامت نشان میداد و فریاد میزد.
علی همان اول میخواست به مبارزه رود،
اما نبی بیقرارش بود،
نگذاشت و از دیگر سپاهیان خواست اما هیچکدام جرئتش را نداشتند.
عبدود مبارز میطلبید
و نبی منتظر بود تا شاید کسی برخیزد.
اما اهل سپاه سر به زیر انداخته و خود را به آن طرف میزدند.
بار دیگر علی برخاست،
نبی بالاخره اذن جنگ را به علی داد.
نزدیک علی شد، با دست موهای علی را نوازش و مرتب کرد
امامه از سر برداشت و بر سر علی گذاشت.
شمشیر را از کمر باز کرد و به دست علی داد،
برایش وجعلنا خواند و انیکاد...
با نگاهش او را در آغوش کشید و زمزمه کرد
خدا نگهدار تو باشد علیجانم.
علی با بسمالله به میدان رفت.
در مقابلش عبدود ایستاده بود که سراپایش را غرور گرفته بود.
همیشه پشت سرش گفته بودند نیروی یک سپاه جنگ را دارد
همیشه میگفتند خیلی قدرتمند است و همتایی ندارد.
مردم همیشه میگفتند و از او میترسیدند.
حالا اما علی، بدون هیچ نگرانی و ترسی
هیبت برافراشته بود و مثل کوهی، استوار و صبور در مقابل عبدود ایستاده بود،
عبدود نگاه در چشم علی نمیگذاشت،
طفره میرفت از نگاه مستقیم به چهرهی علی!
چشمان علی شکوه داشت و قدرت، جرئت نداشت به نگاهش چشم بدوزد.
با امامهی نبی آمده بود و بیشباهت به رسول نبود.
زبان باز کرد و عبدود در خودش لرزید.
علی دو راه برایش باز کرد،
گفت بیا و همین حالا اسلام را بپذیر
یا از مبارزه منصرف شو و بازگرد...
عبدود قامتی صاف کرد و هیچ کدام را نپذیرفت...
گفت میخواهد مبارزه کند، میخواهد بجنگد.
پیامبر در کنارهی میدان فرمود
حالا تمام کفر، در مقابل تمام اسلام ایستاده است...
جنگ شروع شد،
هر دو مبارز به قدرت و مهارت معروف بودند
و هر دو بلد بودند پیروز شدن را.
جنگ آنقدر بالا گرفت که تمامیِ میدان را گرد و خاک برداشته بود.
جز صدای چکاچک شمشیر، چیزی از مبارزه پیدا نبود.
سپاهیان چهرههایشان را نمیدیدند و از نحوهی مبارزهشان بیخبر!
پیامبر با نگاهش دنبال علی بود و در دل برایش دعا میکرد.
علی اما میانهی میدان مثال شیر میغرید و لبش باز بود به بسمالله
امامهی نبی از عرق پیشانی علی خیس شده بود و گرد جنگ به رویش نشسته بود.
اما هرچه هم عبدود در مبارزه تعریفی بوده باشد.
علی چند سر و گردن از او بالاتر بود.
تعللی نداشت برای جدا کردن سر عبدود!
همین که علی برخاست به پیروزی و عبدود کار را بر خود تمام دید،
آخرین بیحرمتی را هم که بلد بود انجام داد و آب دهان به سیمای خاکی شده و غرق در نور علی انداخت.
علی اما بی درنگ عبدود را رها کرد و رفت،
چند قدمی در میدان زد، با آستینش صورتش را پاک کرد و نفس تازه کرد،
لحظاتی بعد بازگشت، این بار استوار تر از قبل.
دوباره عبدود را به خاک کوبید،
عبدود پرسید چرا همان لحظه مرا نکشتی علی؟
علی نگاه در نگاه عبدود دوخت و گفت
اگر آن لحظه تو را میکشتم پای خشم خودم حساب میکردند، اما من تو را میکشم برای رضای خدا.
از لحن علی عبدود فروریخت و لرزه بر تنش افتاد.
عبدود با صدایی خسته و آرام، سریعاً پرسید
تو را غیر علی، به چه نام دیگر صدا میزنند؟
علی نگاهی به چهرهی وحشتزدهی عبدود انداخت...
و او باز زمزمه کرد، مادرم گفته بود آنکه مرا میکشد
نامش حیدر است!
علی، با یک دست شمشیر به آسمان برد و گفت،
آری، نام دیگر من حیدر است، حیدر کرار!
و شمشیر را به فرق عبدود کوبید
شمشیر نبی، در دستان علی، کلاهخود عبدود را شکافت و تا بناگوشش را چاک داد.
هنوز میانهی میدان گرد و خاک بلند بود
و سپاه هر دو طرف بیخبر بودند از مبارزانشان.
صدای شمشیر هم دیگر نمیآمد،
و خبر از این داشت کسی بر دیگری پیروز شده.
تمام نگاه ها به میدان دوخته بود،
ناگهان علی را دیدند که گام برمیدارد به سوی نبی.
سراپایش خاک خورده بود و سر و رویش عرق کرده!
موهای خیسش از زیر امامهی پیامبر به پیشانی اش چسبیده بود و چشمانش...
امان از چشمانش!
در دل مدام زمزمه میکرد، هرآنچه علی کرده است، فقط برای رضای خداست...
سر عبدود را به دست گرفته بود و سمت نبی میآمد.
حضرت رسول لبخندی به قامت عزیزترینش زد و خدارا شکر گفت.
سپرده بودند که حاضران و غایبان بدانند
که هیچکسی توان مقابله با حیدر کرار را ندارد!
#دوروزتاغدیر
1_12030053677.mp3
8.16M
یاعلی ...🍃
#روز_سیزدهم🌸
مطالعه : حکمتهای 122 تا 133
شرح :
حکمت ۱۰۱ _ دعای غیر مستجاب👀
حکمت ۱۰۲ _ دین را سخت و ناگوار مکن ☝️🏻
حکمت ۱۰۳ _ دینی که خرج دنیا شد...
اندکی مانده تا غدیر ...🎉!
من فقط ذره ای از مدح علی را گفتم؛
شیخ این شهر به من تهمت کافر زده است!🩷
#کلاسِ_درسِ_مولا
هدف دشمن از شرکت نکردن تو انتخابات چیه!؟
حضرت آقا بهمون گفتن ☺️🌹
علی_زین_العابدین_پور
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
آمده بود برای وداع
آمده بود برای طوافِ آخر
پا برهنه و سینهاش مالامال عشق!
امامه از سر برداشته بود و قبا را تن نکرده بود.
پیراهنی بلند و یکدست سفید...
نبی کنار خانهی خدا چقدر ماهتر شده بود!
زیارتش با تمام حاجیان فرق داشت...
هفت دور را شروع کرد و به تقلید از او جماعتی پشت سرش راه افتادند
آمده بودند طواف را از نبی بیاموزند
و حالا طواف آخر بود.
علی هم بود...
پیراهن بلند عربیاش تا پشت پاهایش افتاده بود
و چقدر رنگ سفید به صورتش میآمد!
آرام بود و آشوب...
علی به کعبه خیره بود و کعبه خیرهی او...
آفتاب آن روز حجاز که بر فرق کعبه تاخته بود عجیب داغ بود و حاجیان را خسته کرده بود.
علی اما میان صحن، زیر آفتاب
بی اعتنا و شاداب، مدام لب تر میکرد و مدام ذکر میگفت.
دست به روی شکاف کعبه گذاشت و اشک چشمانش باز راه افتاد!
انگار که آیینهای به کعبه آویخته باشند که تماما او را نشان میداد!
کعبه نشانگر علی بود یا علی نشانگر او...؟
نبی اما حالی دگر داشت
خبر داشت که این آخرین زیارت است و آخرین دیدار.
نگاهی به کعبه انداخت و تمامش را مرور کرد.
یاد روزی افتاد که کعبه عاشق شد و این جماعت به او تهمت زدند.
یاد روزی که این بنای سنگی، سراپا دِل شد و علی را در آغوشش حل کرد.
یاد روزی که این خانهی مقدس دیوار شکافت
و به فاطمهبنتاسد، سایه تعارف کرد.
یاد اولین زیارتی افتاد که با علی آمده بود...
آن زمان که علی نوزادی بیش نبود و در آغوشش آرام گرفته بود!
آنقدر لطیف و کوچک بود، که نبی میتوانست تمام قامتش را بر دست بگیرد و از او محافظت کند.
حالا اما مرد بلند هیبتی شده بود!
و حالا نبی نگرانش بود.
دیگر نمیتوانست در آغوش پنهانش کند از چشم بدخواهان.
از دست همین جماعتی که گرد مقام ولایت علی میگردند و در دل از او کینه دارند!
سر بر کعبه گذاشت و با چشم دنبال علی گشت.
پیدایش کرد!
میان این همه ملت که آمده بودند برای طواف
تنهای تنها قدم برمیداشت و کسی با او نبود.
از ابتدای سفر، حواسش به تمام مسافران بود.
هم راهنمایشان بود هم خدمتگزارشان
برایشان آب میآورد، بهشان غذا میداد، مراقبشان بود و احوالشان را میگرفت.
آنها هم خاطرجمع بودند از بودن علی،
اما به روی خود نمیآوردند
و گره خود را به او محکم تر نمیکردند.
نبی نگران بعد از این بود...
خبر داشت چه میکنند این جماعت کینهای با عزیزدردانهاش.
علی نزدیک نبی شد و نبی به رویش لبخند زد!
رو به روی شکاف کعبه ایستاده بودند، شانه به شانهی یکدیگر
کعبه این قاب را خوب به یاد داشت
همان روزی که نبی جوان تر بود
و علی کوچک تر
آنقدر کوچک که رسول او را سفت در آغوش چسبانده بود.
نبی به علی میاندیشید
کعبه به علی میاندیشید
و علی، خود به خویشتن میاندیشید!
سپرده بودند به حاجیان، رخت خود از مکه جمع کنند و آمادهی حرکت شوند
باید بازمیگشتند سوی مدینه...
خبری بزرگ در راه بود...!
#یکروزتاغدیر
766_44907923600646.mp3
9.12M
یاعلی !🩵
#روز_چهاردهم🌸
مطالعه : حکمتهای 146 تا 157
شرح :
حکمت ۱۲۲ _ درمان غم
حکمت ۱۲۳ _ راز بهار و پاییز 🍂🌱
حکمت ۱۲۴ _ نگاه مردان راه
حکمت ۱۲۵ _ سخنی با اهل قبور
با نـور علــی دل به سـیاهـی نـدهم
جـــز او بــه ولایـتـی گـواهــی نـدهم
#کلاسِ_درسِ_مولا💚📜
از حج باز میگشت،
از طواف خانهی خدا!
با کاروانی که به بلندای دامن بیابانی زمین کشیده شده بود.
کاروانی که تا انتهای خط افق، طولانی بود!
و نگاه نمیتوانست آخرش را ببیند...
و همگیشان در دل ذوق همسفری با پیامبر را داشتند.
گونههایش سرخ شده بود...
و دانه دانه عرق از گوشهی پیشانیاش روان بود!
آفتاب بیابان حجاز و ریگ های گرم آن روز، حاجیان را از نفس انداخته بود.
نبی اما، در قامت شصت و سه سالگیاش،
شبیه جوانی هایش استوار بود و بانشاط!
انگار نه انگار که آفتاب است و از سفر بازگشته!
پا به پای علی پیش میرفت و نوای زیبای قرآنش
تا چند کاروان اطراف بلند بود.
علی اما با تمام استواریاش جا پای رسول میگذاشت و پای منبر ذکر های نبی، شاگردی میکرد.
لحظهای از او غافل نبود.
محافظِ نبی بود و عاشقِ او...
هرم نفس هایش از پشت سر به گردن رسول میخورد،
انگار نسیمی آمده بود به عبادت
صدای انت المولی می آمد
صدای اشک و انا العبد...
نبی بازمیگشت و با تمام لبخندی که در یک نگاه می گنجید نگاهش میکرد
جان میگرفت و دوباره حرکت میکرد.
برمیگشت و انیکاد فوت میکرد برایش...
بر میگشت و لحظه به لحظهاش را به خاطر می سپرد
نمی خواست لحظه ای از علی را از دست بدهد!
نبی بیخبر نبود
اما جبرئیل اختصاصی بر نبی وارد شد.
نزدیک گودالی میان بیابان!
سال یازدهم هجری،
هجدهم بود، هجدهم بود...
ماموریتی را به نبی سپرد و گفت اگر کوتاهی کند پیامبریاش را نصفه گذاشته است.
جبرئیل گفت و تاکید کرد که همین حالا وقتش رسیده.
در میان گرمای این بیابان،
در میان این جمعیت، وقت به امانت گذاشتن عشق است!
وقت تمام کردن نعمت.
وقت تعارف کردن چشمهای از برکات علی.
جبرئیل گفت و خاطر جمع بود از امانت داری محمد امین.
جبرئیل گفت اما نگرانی نبی را ندید
کم نبودند بدخواهان و حسودان
کسانی که کینه داشتند از علی،
همین علی که کوه عشق است پا به پایش میآید!
نگران علی جانش بود.
علی، همسفر نبی نبود، جانش بود، تمام وجودش بود.
به علی نگاه کرد
که در کنارش میآمد و نسیم شال عربیاش را تکان میداد وموهایش را نوازش میکرد.
یاد شب های دلتنگی و شب های حرا افتاد
شب هایی که به دور از چشم همه،
در دل کوه، فقط خودش مانده بود و خدا
و تنها یک جفت چشم زیبا که به او خیره میماند!
علی بود، علی جانش....
حالا هم میبایست علی را بسپرد به اهل جهان!
نبی از اسب فرود آمد، حیدر را مامور کرد که فرمان ایست دهد.
همه میگفتند نبی این همه پیر و جوانِ از حج بازگشته را
زیر این آفتاب سوزان نگه داشته که چه بگوید؟
پایین منبر رسول، علی ایستاده بود
و چه زیبا شده بود، چه خواستنی و دلربا شده بود سیمایش!
سر به زیر داشت و لبخندی به لب!
گاهی سر بلند میکرد و نبی را از نظر میگذراند و تصدقش میرفت
و باز سر به زیر میشد.
علی منتظر ایستاده بود و جهان منتظر بود.
پایین پای رسول تمام ذرات عالم منتظر بودند.
نبی آغاز کرد،
از خدا گفت و از خویش.
از عشق گفت و از نور...
سخنرانیاش داشت به درازا میکشید.
یک جماعتی خسته اما سرشار از ذوق به او چشم دوخته بودند.
بعضی ها میگفتند نبی میتوانست این ها را جای دیگری هم بگوید
او چه میخواست بگوید که این زمان را انتخاب کرده بود به تصنیف اسلام؟!
گویا خبری بزرگ در راه بود...
#غدیر
حالا دست علی را بالا برده بود.
دست عزیزترینش را.
بعد از اتمام حجت با مردمان
سپرد به آنها که خوب یادشان بیاید،
که او نبی است و خدایش، خدای آنها.
و بعد علی را دعوت کرد که بالا بیاید.
حیدر را در آغوش کشید و مثال عادت، دستی به موهایش کشید.
تمام جهان چشم شده بود و به آنها خیره بودند.
علی را به خود چسباند
و حالا میتوانست به چشم دید علاقهی نبی را به علی.
نبی عطر حیدر را به سینه کشید و او را سفت تر در آغوش فشرد.
نگران علی جانش بود، اما امر امر خداوند بود.
باید معرفی میکرد حیدر را!
باید اعلام میکرد امیر کیست.
باید تکلیف مردم را مشخص میکرد.
باید نشان میداد اوج استقامت و عشق علی را به تمام جهان.
باید خودش تمامقامت دور حیدرش میگشت.
و نشانش میداد به چشم های منتظر و میگفت این علی،
نه هر علی دیگری
همین علی، که من در آغوشش کشیدم، تنها امیرمومنان جهان است.
دست حیدر را محکم گرفت و با تمام قدرت بالا برد،
دست در دست هم، دست به آسمان برده بودند،
و زمین و زمان و اهل آسمان قربانصدقهیشان میرفت.
علی آرام بود و لبخند داشت.
حالا لبخند این مرد استوار و قدرتمند را تمام جهان میدید.
نبی اعلام کرد، هرکس من مولای او هستم
این علی...
هذه...
همین علی، مولای اوست.
حالا دست علی را بالا برده بود...
دست عزیزترینش را!
سپرده بودند تن به تن، میان همان آفتاب گرم،
تمام آدمیان برای بیعت جلو بیایند.
گفتند حالا میشود که علی را سفت در آغوش کشید و او را بوسید.
سپرده بودند تنها علی، امیرمومنان تمام جهان است.
#غدیر
پادکست انتخاب .mp3
1.84M
پادکست انتخاب ✅
.
.
راوی: علی زین العابدین پور
#علی_زین_العابدین_پور
#انتخابات
#عید_غدیر
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
1_12068081217.mp3
8.11M
یاعلی🩵
#روز_پانزدهم🌸
مطالعه : حکمتهای 170 تا 181
شرح :
حکمت ۱۳۶ _ صبر و مقاومت در مشکلات💪🏻
حکمت ۱۳۷ _ نماز بی ولایت 👀
حکمت ۱۳۸ _ جذب برکات و دفع خطرات 😉
چون عید امیرالمومنین است
تبریک به صاحب الزمان باید گفت:))🩷
#عید_غدیر
#امیرالمؤمنین
#کلاسِ_درسِ_مولا😍...
عمل کنیم شیعه جان ...🙏🏻🩵عیدتون مبارک...
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تنها به مرگ نیست شهادت
در قلب زندگیست شهادت»
.
.
#شهید_جمهور
#علی_زین_العابدین_پور
#روایتگری
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فیلم / روایتگری کربلایی علی زین العابدین پور در وصف شهید سرافراز ، غلامحسین حسن زاده
. 👇👇👇👇👇
https://www.aparat.com/v/xqk29zw
. 🎦 با کلیک برروی درگاه اینترنتی بالا 👆، میتوانید این ویدئو را با حجم و کیفیت تصویری اصلی در گنجینه تصویری و آنلاین علی زین العابدین پور (آپارات) مشاهده و یا دانلود نمایید.
تهیه شده در »» مرکز فرهنگی گلزار شهدای جوادیه فلاح (نوق_رفسنجان)
به همت »» آقای کاظم رفسنجانی
باشهداما همراه باشید
28.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتظرتون هستیم پای صندوق های رأی...
امروز به نیابت از رفقای شهیدمون و شهدای دست بسته،که نذاشتن کشور به دست نااهلان بیافتد رأی بدهیم....
#پیشنهاددانلود
#انتخابات
#مشارکتحداکثری
#علیزینالعابدینپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم عزیز...
.
.
راوی علی زین العابدین پور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#علی_زین_العابدین_پور
#عزیز_ملت
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
بیاید یک انتخاب درست داشته باشیم_مثل شهید رئیسی.m4a
5.07M
بیاید یک انتخاب درست داشته باشیم_مثل شهید رئیسی
.
.
راوی علی زین العابدین پور
#علی_زین_العابدین_پور
#انتخابات
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
#یکدقیقهمطالعه
📝کتاب راز انگشتر روایت هایی از سبک زندگی شهید سعید بیاضی زاده می باشد شهیدی که امروز یک الگوی زیبا برای جوانان و طلاب علوم دینی است. سعید مانند نامش خوش بخت بود و با توفیق شهادت.
زندگینامه شهید سعید بیاضی زاده:
شهید سعید بیاضی زاده سال ۱۳۷۳ در روستای حجت آباد از توابع شهرستان انار، استان کرمان- و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. عمو و پسر عمویش جزء شهدای دفاع مقدس بودند و به همین دلیل از کودکی با فرهنگ جهاد و شهادت آشنا بود. دوره ابتدایی خود را در همین روستا به اتمام رساند و برای دوره راهنمایی به مدرسه نمونه دولتی در شهرستان انار رفت و از یازده سالگی دوری از خانواده و زندگی در خوابگاه را تجربه کرد.
شهید بیاضی زاده جزء نخبگان حوزه بود و همزمان با تحصیل و تدریس در حوزه، در فعالیت های تبلیغی و فرهنگی نیز حضور فعال داشت. دوره روایتگری مؤسسه روایت سیره شهدا، حضور فعال در بخش سیاسی بسیج و راه اندازی اردوهای تبلیغی و فرهنگی نمونه ای از این فعالیتهاست. در سن ۲۲ سالگی به همراه تعدادی از دوستان و طلاب مدرسه علمیه فاطمی تصمیم به حضور در جبهه مقاومت اسلامی گرفت.ابتدا از طریق گروه بسیج مردمی عراق (حشدالشعبی) به عنوان نیروی عقیدتی وارد میدان مبارزه شد و با شهید سید محمد موسوی ناجی شروع به فعالیت کرد. پس از آن با گذراندن دوره های آموزشی به عنوان نیروی رزمی-تبلیغی وارد جبهه مقاومت سوریه شد و در لشکر فاطمیون مشغول به فعالیت شد. سرانجام سعید بیاضی زاده در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۲ مصادف با ۱۱ محرم الحرام در منطقه حمات سوریه براثر اصابت گلوله خمپاره در نزدیکی اش به شهادت رسید.❤️
May 11
#مناسبتی🗓
.
.
اندکـیازتــۅبسیـٰاریستازهمـهچیز...
سالروز تولد شهدا
#انتخابات
#شهید_آرمان_علی_وردی
#علی_زین_العابدین_پور
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor
با_شهدا_هَمــــراه_باشیـــد💫
شهادت نامه ...
.
.
رفیق زیاد دارم ولی شهدا یه چیز دیگه ن...
#سالروزشهادتشهیدرضارفسنجانی
#علیزینالعابدینپور
#شهادتنامه
•۰•۰•۰•۰•🥀✨۰•۰•۰•۰•۰•
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor