دعوا شده بود👊
آقا امیرالمومنین(ع)💫 رسید
گفت:آقای قصاب بذار بره!
قصاب گفت به تو ربطی نداره ودستشو برد بالا محکم گذاشت تو صورت حضرت علی(ع)😱
آقا سرشو انداخت پایین و رفت
(زمان خلافت)🍃
مردم ریختند و گفتند فهمیدی کیو زدی؟!
قصاب گفت نه فضولی میکرد زدمش
گفتند زدی تو گوش حضرت علی(ع)خلیفه مسلمین💪👑
قصاب ساتور رو برداشت ودستشو قطع کرد🔪
گفت دستی که بخوره توی صورت حضرت علی (ع) مال من نیست...
جیگرشو داری یه چیزی بهت بگم؟؟؟
امام زمان(ع)فرمودند:
باهرگناهی که میکنی یه سیلی تو صورت من !!!😭😫💔
🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛
عضویت در کانال ♡الله♡
@allaahhhh
سلام علیکم🌱😍
دوستان عزیز🌸 بریم سراغ تولید ثروت در اسلام قبل شروع جلسه برای سلامتی و ظهور امام زمان (ع) و گشایش کار های مسلمانان صلوات بفرستید🌹🌱
🌹اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
💛اسلام خیلی توصیه کرده که در تولید ثروت تا میتونید تولید ثروت کنید ؛ تجارت ، زراعت ، کاسبی و...
#استاد_عالی
⭕️به پیغمبر اکرم گفتن یک جوونی کار نداره آدم خیلی خوبیه ولی شغل نداره ، کار نداره ، بیکاره پیامبر فرمود : از چشمم افتاد
⭕️پیامبر (ص) فرمودند :گناهانیست که هیچ چیزی اون گناهانو پاک نمیکنه مگر هم و غم در شغل اونها گناهاشو پاک میکنه
⭕️امام علی (ع) بیشترین ثروت را تولید می کرد اما کمترین بهره رو از زندگی میبرد تو مصرف کم مصرف بود
پیامبر اکرم (ص) : دانش و دارایی هر عیبی را می پوشاند و فقر و نادانی هر عیبی را آشکار می کند.
خب دوستان پایان بحثمون دوباره برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (ع) و گشایش کار های مسلمانان صلوات بفرستید.
🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛
🌹اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🌸لینک عضویت در کانال ♡الله♡👇
@allaahhhh
'~🇮🇷عشاق المهدی🇵🇸♡
https://harfeto.timefriend.net/16742122410658 گفتگو ناشناس🦋
به نظرتون درباره چی صحبت کنیم؟😉 اینجا بگید👆
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار
آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ...
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ...
با آزادی علی همراه شده بود ...😊
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣
چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان...😢
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕
علی با اون حالش ...
بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ...
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛
عضویت در کانال ♡الله♡
@allaahhhh
همین افتخار مرا بس که بنده تو باشم❤️
#پروفایل
عضویت در کانال ♡الله♡
@allaahhhh
اگر بخواهی ، بیدارت می کنن!
#آیت_الله_بهجت
عضویت در کانال ♡الله♡
@allaahhhh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خسته جانی بگو
#یاعلی
🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛
عضویت در کانال ♡الله♡
@allaahhhh