eitaa logo
راه رضوان🇵🇸🇵🇸
249 دنبال‌کننده
5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
72 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهزاده ای در خدمت صد و دوازدهم🎬: انس یا الله گویان وارد خانه شد ، تقه ای به درب اتاق زد، مولا علی علیه السلام اجازه ورود داد. انس داخل شد ، ابوتراب مشغول تلاوت قرآن بود ، با نشستن انس، درب قران را بست و فرمود : چه پیش آمده؟ انس احساس می کرد علی علیه السلام با اینکه در مسجد نبوده اما از اتفاقات خبر دارد ، اخر او وصی پیامبر است و علم غیب می داند ، هر چند که مردم او را خانه نشین نمودند اما مقام وصایت از او با رأی مردم که ساقط نمی شود ، چون این مقام الهیست و منتسب به خواست و درگاه خداوند است. انس سینه اش را صاف نمود و گفت : یک یهودی وارد مسجد شده، به دنبال خلیفه رسول خدا بود و می گفت سوالاتی دارد که اگر جواب درست را بگیرد ، به خلیفه رسول، ایمان می آورد و با او بیعت می کند و به دین خدا در می آید . او سوالاتش را پرسید ، اما ابوبکر در جواب دادن عاجز ماند و اینک مرا فرستاده اند تا اگر شما در منزل بودید و اجازه فرمودید با آن یهودی به خدمت برسند تا سوالاتش را بپرسد. مولا ، سری تکان داد و فرمود : بگویید بیایند . با این حرف علی علیه السلام ، انس از جا جست و با عجله به سمت درب خانه رفت تا خبر را به ابوبکر و همراهانش در مسجد بدهد.. فضه که شاهد گفتگوی آنان بود ، بار دیگر آهی کشید و گفت : اگر ادعای خلافت می کنید ،چرا در این کار درماندید و مدام دست به دامان مولای ما هستید؟! و آرام تر ادامه داد به خداوندی خدا قسم ، همهٔ انصار و مهاجر می دانند که در این زمان جز علی علیه اسلام ولی و سرپرست و امامی وجود ندارد...آنها خوب می دانند که حق مولایم را ضایع کردند و به حب دنیا دست از حب علی علیه السلام کشیدند و او را خانه نشین کردند و اسلام را پاره پاره نمودند و خدا می داند که با این عملشان چه تعداد از مسلمانان و آیندگان اسلام را به گمراهی و ضلالت بکشانند.... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت صد و سیزدهم🎬: چند دقیقه از رفتن انس نگذشته بود که باز درب خانه را زدند و از سرو صدای پشت درب مشخص بود که ابوبکر و آن فرد یهودی به همراه جمعی از مهاجرین و انصار پشت درب هستند. درب باز شد و جمع وارد اتاق علی علیه السلام شدند. پس از عرض سلام ، انس بن مالک از جا بلند شد و با اشاره به آن مرد یهودی گفت: ایشان اینک داخل مسجد شدند و گفتند: وصی حضرت محمد (صلوات الله علیه و آله)کجاست؟ مردم اشاره به ابوبکر کردند این مرد یهودی به ابوبکر گفت: می خواهم از تو سوالی بپرسم که غیر از پیامبر یا وصی پیامبری آن را نمی داند! ابوبکر گفت: سوالت را بپرس! این مرد جواب داد : خبر بده به من از آنچه خداوند نمی داند و از آنچه برای خدا نیست و از آنچه نزد خدای عزوجل نیست!!! در این هنگام ابوبکر گفت: ای یهودی این سخن زنادقه ( که اصلا خدا را قبول ندارند) هست! و سپس ابوبکر و این مسلمان های حاضر ، این شخص را هو و مسخره کردند! و سپس عبدالله بن عباس از جا برخواست و گفت:با این مرد به انصاف برخورد نکردید اگر جوابش را می دانید که بگوییدش و اگر نمی دانید ببرید نزد کسی که جواب سوالش را می داند!که من از رسول خدا (صلوات الله علیه و آله)شنیدم که در حق علی (علیه السلام) فرمود :پروردگارا به قلب علی (علیه السلام) قوت و نیرو ببخش و بر زبانش ثبات و قِوام بده. و این شد که ابوبکر و حاضرین نزد شما آمدند تا ابوتراب جواب سوالات را بگوید که بی شک اگر جوابی باشد در نزد شماست و لاغیر و... در این هنگام انس ساکت شد و ابوبکر به سخن در آمد و گفت: ای ابا الحسن این یهودی از من سوالات زنادقه را پرسید! علی علیه السلام نگاهی به جمع انداختند و فرمودند: چه می گویی ای یهودی؟ ابوبکر نگذاشت آن یهودی حرفی بزند و زودتر گفت:میگوید ازتو سوالی دارم که جوابش را فقط پیامبر یا وصی پیامبر می داند! علی علیه السلام رو به آن شخص یهودی گفت: سوالت را بپرس . یهودی سوالات را برای حضرت گفت. حضرت علی (علیه السلام) بدون تعلل فرمودند: اما آنچه را که خداوند متعال نمی داند؛خودِ شما یهود هستید که می گویید «ان عزير ابن الله، والله لا يعلم أن له ولدا» عُزَیرِ پیامبر پسر خداست و حال آنکه خداوند عزوجل نمی داند که پسری دارد!! و اما آنچه که نزد خداوند سبحان نیست ؛ ظلم و عجز نزد خدای متعال نیست. و اما آنچه که برای خدای منان نیست ؛ برای خدای متعال شریکی نیست. با تمام شدن سخن مولا علی علیه السلام ، جمع در بهت و سکوتی عجیب فرو رفت ، گرچه همگان می دانستند که براستی علی همان حق و حق همان علیست اما انگار این مسأله هر روز و هر روز باید خود را به رخ این جمع پیمان شکن می کشید که حق را به حال خود گذاشتند و باطل را چسپیدند و سکوت جمع با صدای ان یهودی شکست. یهودی با شنیدن جواب سه سوال خود ،با صدای بلند گفت :«اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله وأنك وصى رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم» شهادت می دهم که خدا یکی هست و محمد [صلوات الله علیه و آله] رسول خداست و مُسَلَّماً تو (علی بن ابی طالب [علیهما السلام] وصی رسول الله [صلوات الله علیه و آله] هستی. در این هنگام ابوبکر و مسلمان ها رو به علی علیه السلام گفتند : ای برطرف ‏كننده ‏ى غم ها. ابوبکر از جا برخواست و به تبع او مهاجرین و جمع پیش رو هم بلند شدند و سر مبارک علی علیه السلام را بوسیدند و گفتند ای زداینده غم ها..... فضه که از پشت درب شاهد گفتگوی آنها بود ، با دیدن این صحنه ، اشکی را که گوشه چشمش لانه کرده بود گرفت و آرام زمزمه کرد: وای بر شما، وای برشما که نام مسلمان برخود نهادید و از اسلام واقعی بویی نبردید ، وای برشما که وصی رسول الله را در بین خود دارید و او را تنها گذاشتید ، وای بر شما که حق را خانه نشین کردید و ناحق را بر مسند نشاندید و اگر این کار نمی کردید و در پی علم واقعی بودید ، اینک معدن علوم یکی یکی علم این جهان خلقت را برایتان آشکار می کرد و زندگیتان چنان پیشرفت می کرد که در فهم و درکتان نمی گنجید اما حیف و صد حیف که.... ادامه دارد... 📝ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
شاهزاده ای در خدمت صد و‌چهاردهم🎬: ثعلبه کودکی نوپا شده بود و با قدم های کوچکش در حالیکه مادرش فضه را همراهی می کرد ،کوچه های خاکی و غم آلود مدینه را طی می کرد تا به مأمن و پناهگاه امن مادر برسد و با فرزندان مولایشان علی علیه السلام گرم بازی شود. فضه از جلوی درب مسجد می گذشت ،او با دیدن این مسجد ، یاد حبیب و عشق الهی اش ، پیامبرصلی الله علیه واله و بانویش زهرا سلام الله علیها می افتاد و در خاطرش صحنه ها شکل میگرفت و مردی را میدید بسان خورشید با دستانی بسته که عده ای شیطان انسان نما، کشان کشان او را به سمت مسجد می کشاندند. فضه چون همیشه بغض گلویش را فرو خورد ،می خواست با سرعت از جلوی درب مسجد بگذرد ، چون می دانست احتمالا خلیفه خودخوانده و غاصب با ایادی اش اینک در آنجا جمع است ، اما سرو صدایی از مسجد بلند بود ، فضه کنجکاو شد و از سرعت قدم هایش کم کرد. خم شد و کودکش را از زمین بلند کرد و به بغل گرفت ، در این هنگام زنی با عبا و روبنده در حالیکه با خود حرف میزد از مسجد خارج شد . فضه جلو رفت و گفت : خواهر جان ،در مسجد چه خبر است که ما بی خبریم؟؟ آن زن که گویی گوشی برای شنیدن پیدا کرده با صدای بلند گفت :چه خبر می خواهی باشد ؟! اصلا بعد از عروج پیغمبر به جز خبر ظلم و بی عدالتی و بی کفایتی ، خبری هم از این مسجد بیرون میزند؟ بازهم ظلم ....باز هم قتل در قالب فرمان دین خدا...آخر کجا؟! خدا در کجای دینش گفته که مسلمان، خون مسلمانی دیگر بریزد ، آن هم به بهانهٔ خراج و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد : کجای احکام خدا آمده که مردی را بکشی و همان دم با زن آن مرد ، ازدواج کنی و همبستر شوی؟! آیا این غیر ظلم است ؟ آیا این عمل شنیع غیر از زنا هست که ایادی خیلفه انجام دادند و به اسم دین به آن سرپوش گذاشتند؟ فضه سرش را نزدیک سر زن کرد وگفت :چه کسی را کشتند و به چه علت و که او را کشته؟ زن آهی کشید و‌گفت : مالک بن نویره سرپرست قبیله بنی یربوع ، گویا خلافت ابوبکر را برنتافته وگفته او را وصی به حق پیامبر نمی داند و از دادن زکات به کارگزاران ابوبکر امتناع کرده و خالد بن ولید او را می کشد ودر همان مجلس با زن زیبا و‌جوان او..... زن به اینجای حرفش که رسید آهش به آسمان رفت... فضه با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت: ابوبکر...ابوبکر به مجازات این کارش چه برای خالد ملعون در نظر گرفته؟ زن سری با تاسف تکان داد و گفت : ابوبکر می گوید او اجتهاد کرده و نباید مجازات شود ...هیچ قصاصی برای او‌ در نظر نگرفته و حتی همچنان او را بر جایگاهش پابرجا گذاشته و.... فضه کودکش را در آغوش سخت فشرد و همان طور که زیر لب می گفت : فقط نام اسلام....هیچ از اسلام نمانده ...واویلا یا رسول الله....به طرف خانه مولایش علی علیه السلام راه افتاد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 داستان کوتاه در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.» ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.» ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ https://eitaa.com/almahdie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک وقت‌هایی فقط باید به خودت استراحت بدی و از همه چیز دور بشی ، این زمانیه که بیشتر از همیشه نیاز به توجه و حمایت داری تا بتونی دوباره به آرامش برسی و روحِ خودت رو لمس کنی. پس با خودت خلوت کن و اون نوازش‌هایی که لازم داری رو به روانِ خودت تقدیم کن! تو بهترین کسی هستی که میتونی انرژی‌های از دست رفته رو دوباره به درونت برگردونی، پس به خودت فرصت بده....👌🏽 🌸🍃 https://eitaa.com/almahdie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد با یکی مهربان باشی دوستش بداری وَ برایش چای بریزی ... گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد یکی را صدا کنی بگویی سلام، قدم بزنیم؟ گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد یکی را ببینی بروی خانه بنشینی فکر کنی وَ برایش بنویسی گاهی وقت‌ها آدم چه چیزهایِ ساده ای را ندارد... 🌸🍃 https://eitaa.com/almahdie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ببینید قبل از وضع مملکت چقدر داغون بوده که ملت تور تفریحی هفت روزه میرفتن ...!!! ولی هنوز بعضیا گاهی دلشون برای حقارت اون زمان تنگ میشه🤦‍♂ https://eitaa.com/almahdie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱حکایت خشت های طلا عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟ 📚 بحار ج 14، ص 280 ⚫️⚫️⚫️⚫️ https://eitaa.com/almahdie
عینک سیاه در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از كلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت كه مسیر خلوت بود. اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود كه فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از پنجره بیرون را نگاه می كرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فك استخونی. سه تیغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبویی هم زده... چقدر عینك آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟ آدم كه اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فكر می كنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)... می دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار میذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛ میرن پارتی، كافی شاپ، اسكی... چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهكار است. احساس بدبختی كرد. كاش پسر زودتر پیاده می شد... ایستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد... یك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند ... از آن به بعد دیگر هرگز عینك آفتابی را با عینك سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی كه داشت خدا را شكر كرد... ⚫️⚫️⚫️⚫️ https://eitaa.com/almahdie