eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
494 فایل
فعلا مادر شش فرزند، مشاور، حافظ نیم قرآن، مربی نویسنده، مسیول خوابگاه دختران، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. https://harfeto.timefriend.net/173774543300 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلامم عصر داغ انتخاباتی‌تون بخیر🖐🌈 ما که حسابی درگیریم🏃‍♂ بیشتر بخاطر غدیر و یکمم بخاطر انتخابات🗓 محنا، مهنایتان👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما تا حالا از دیدن قرآن، ذوق زده شدین؟؟؟ ببینید باقی مردم دنیا، چه قدر با حسرت بهش نگاه میکنن؟!! محنا، مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یا این صوت خیلی سوالاتم حل شد. زیاد نبود مستند بود خسته کننده هم نبود جواب چند تهمتی که زده بودند رو هم داد. هرکی هم میخواد  بین  جلیلی و قالیباف  یکی رو انتخاب  کنه  حتما  این  کلیپ  رو ببینه انتشار حداکثری
3.45M
📎 صوت استاد حسین امیدیان درباره آقای قالیباف و جلیلی... 📎 آبروی ما پیش رهبری رفت تمام شد بی آبرو شدیم.. 📎 دعوای‌ جلیلی_قالیباف محنا؛ مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چی بود من دیدم میگه حالا ولم کن بابا جدا اینطوری اگر بخواد رئیس جمهور بشه درسته نابودیمون قطعیه ولی کلی سوژه برا خنده گیر میاد😁😁😁 محنا؛ مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خواهشا ببینید و انتشار بدید شاهکار ظریف مشاور پزشکیان 🔹در کتاب خاطرات خانم کلینتون وزير امور خارجه آمریکا در بازار فراوان هست نوشته با انتخاب روحانی ایران را ۲۰ سال عقب راندیم بدون اینکه یک تیر شلیک کنیم....!! محنا؛ مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
✅ داستان قهرمانان تولید -یک از سه- «قدم اول» در آن لحظه انگار دستی داشت صفحه زندگی‌اش را ورق می‌زد. باید به صفحه بعد می‌رفت. دیگر وقتش بود. جوان ۲۰ ساله با خودش کلی کلنجار رفت تا تصمیم رفتنش جان گرفت. در آن لحظات حالش شبیه حال پدرش شده بود وقتی می‌خواست تصمیم کوچ از نیشابور به تهران را بگیرد. صدای چرخ‌ها و دستگاه‌های بُرش کارگاه را مال خود کرده بودند. سیدحسین وسط آن هیاهو و بوی نخ، به ۶ سال گذشته‌اش فکر می‌کرد. به روزی که ۱۴ ساله بود و خود را غریبه‌ترین آدم پایتخت می‌دید. به روزهایی که دلگرمی‌اش وسط تهرانِ دهه ۷۰ شده بود شاگردی در بازار. آن روزها جوری شاگردی می‌کرد که انگار قسم خورده بود بشود نفر شماره یک تولید چمدان ایران. سیدحسین آخرین چمدان را که آماده کرد وسط کارگاه ایستاد. بعد جوری که همه بشنوند گفت: «من دیگه می‌خوام برای خودم کار کنم». کارگاه در آن لحظه لال شد. سرپرست کارگاه که موی سفیدش اولین چیزی بود که به چشم می‌آمد جوری نگاه کرد که گویی خبر مرگ بچه‌اش را بهش داده‌اند. بعد با قدم‌های سنگینی که انگار وزن دنیا را تحمل می‌کردند خودش را به سید رساند و گفت: «سید چی میگی؟!» همه کارگاه ماتشان برده بود. سید باصلابت به چشم‌های سرپرست خیره شد و گفت: «دیگه اینجا چیزی نمونده که یاد بگیرم». سرپرست گفت: «تو چند سالته؟» سیدحسین گفت: «۲۰ سال.» سرپرست برگشت و گفت: «پس خیلی چیزها مونده یاد بگیری» بعد به طرف اتاقش به راه افتاد و ادامه داد: «اینجا ایرانه، هر کسی پا نمی‌گیره» سیدحسین کیف کوچکش را برداشت و گفت: «پا می‌گیرم. توی همین خاک». قهقهه سرپرست پیچید توی کارگاه. سید میان بهت همکارانش بیرون زد و راه افتاد به طرف خانه. جوانِ یاغی حالا باید به فکر اجاره چرخ و جا می‌بود... 📌ادامه دارد... محنا؛ مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
✅ داستان قهرمانان تولید -دو از سه- «گذر از طوفان» هنوز فنجان چای را به لبش نرسانده بود که صدای باد و طوفان از حیاط بلند شد. چیزی شبیه به طوفان‌های نیشابور. سیدحسین مثل یک ناجی خبره از جا پرید و خودش را به حیاط رساند. باد برای ویرانی به جان کارگاه خاصش افتاده بود. سیدحسین پولی برای اجاره کردن جا نداشت. او با تنها چرخی که توانسته بود اجاره کند گوشه حیاط خانه پدر کارگاه به راه انداخته بود. سقف کارگاهش چادر بود. چادری که از آن آسمان پیدا بود. روز طوفان سید اولین چمدان کارگاه خودش را تولید کرده بود. او چمدان را برداشت و انداخت توی خانه. جوری که انگار ارزشمندترین جواهر دنیا را نجات می‌دهد. بعد بادیگارد چرخ در برابر طوفان تهران شد. برادرش به کمکش آمد. سیدحسین وسط آن آشوبی که باد به پا کرده بود یاد روزی افتاد که گاری اجاره کرده بود و در بازار کارتون جمع می‌کرد. آن روزی که باد زد و همه کارتون‌هایش را در چهارراه مولوی پخش کرد. با اینکه کارگاه را ساعت ۵ می‌بستند، اما پسرک ۱۴ ساله تازه شغل دومش شروع می‌شد. او گاری اجاره کرده بود تا مَردی کند برای خانواده‌اش و کمک باشد. خستگی سرش نمی‌شد. طوفان انگار سماجت سیدحسین را دید که نسیم شد و رفت. لباس‌های دو برادر شبیه لباس خاکی رزمنده‌ها شده بود. سید خودش را تکاند و برادرش را بغل کرد و دستی به چرخ کشید و لبخند زد. فردایش چمدان اولش را برداشت و رفت برای بازاریابی... 📌 ادامه دارد... محنا؛ مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
✅ داستان قهرمانان - سه از سه - «قله» در باز شد و مردی حدودا ۵۰ ساله با کیفی در دست وارد اتاق شد. سیدحسین از او استقبال کرد. مرد گفت: «ماشالله به این کارگاه. چند نفر اینجا کار میکنن؟ من که نتونستم با یه نگاه بشمارمشون» سیدحسین لبخند زد و گفت: «لطف دارید. تازگی‌ها چندتا از بچه‌های بهزیستی و کمیته امداد بهمون اضافه شدن. با اونها شدیم ۱۴۰ نفر.» بعد ناخودآگاه یاد روزهایی افتاد که توی حیاط خانه‌ی پدرش تنهایی و با یک چرخ تولید می‌کرد. مرد از کیفش کاغذی بیرون آورد و پرسید: «چند وقته اومدین ورامین؟» سید گفت: «از سال ۸۷ اینجا هستیم. اطراف بازار تهران یه جای کوچیک داشتیم که دیگه توش جا نمی‌شدیم». هردو خندیدند. مرد پرسید: «ظرفیت تولیدتون چقدره آقای موسوی؟» با این سوال سید یاد همان یک چمدانی افتاد که از دست طوفان نجات داده بود. سیدحسین گفت: «رسیدیم به ۱۳۰۰ تا در روز. البته به لطف خدا.» مرد انگار حالا مطمئن شده بود و با قوت قلب کاغذ را روی میز گذاشت و گفت: «بیخود نیست ما از هرکی پرسیدیم چمدون ساز خوب آدرس شما رو دادن. جناب موسوی با ما قرارداد می‌بندید؟» سیدحسین کاغذ را برداشت و شروع به مطالعه کرد. مرد گفت: «من از طرف سازمان حج و زیارت خدمت رسیدم. برای حجاج چمدون آماده می‌کنید؟». سیدحسین قرارداد امضا شده را دستش گرفته بود و از پنجره اتاقش به کارگاه نگاه می‌کرد. پشت سرش روی دیوار اتاق، لوح تقدیر کارآفرین نمونه سال و عکس با رییس جمهور دیده می‌شدند. نیروهایش هر کدام کاری می‌کردند. به برادرش نگاه کرد که حالا سرپرست تولیدی شده بود. با دیدن کارگاه، جمله سرپرست قدیم به یادش آمد: «اینجا ایرانه، هر کسی پا نمی‌گیره» بعد لبخندی زد و برادرش را صدا کرد تا برای قرارداد جدید برنامه‌ریزی کنند. 📍پ.ن؛ داستان حاضر اقتباسی از زندگی سید حسین موسوی از کارآفرینان نمونه کشور می باشد. 📌 محنا؛ مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741