هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_ششم
رفتم کليد آمبوالنس رو برداشتم... يکي از بچه هاي سپاه فهميد... دويد
دنبالم...
خواهر... خواهر...جواب ندادم
پرستار... با توئم پرستار...دويد جلوي آمبوالنس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد.
کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش ميکنن؟
رسما قاطي کردم...
آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم حلوا خورون
مجروح ها...
فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشين ها و جنازه سوخته بچه ها
هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت...
اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... تانک هم ببرن اون طرف،
توي اين آتيش سالم نميرسن...
بيت المال اون بچه هاي تکه تکه شده ان، من هم مالک نيستم...
من کسي ام که مالک جلوش زانو زدن و
پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی
جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم...
حق با اون بود، جاده پر بود از لاشه ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه
شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از
جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه مالئک هم جرات نزديک شدن به خط
رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط
وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي
همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. ديگه هيچي نمي
فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده که هنوز مي
زدن... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال علي خودم
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c