فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه گناهیه که خداوند به هیچ عنوان نمی بخشه؟
حتی اگه رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) برای فردگناهکار هفتاد بار از خداوند درخواست بخشش کنه خداوند نمیخشه؟!؟
🌺 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
May 11
یاران امام زمان (عج)
🔴زندگینامه شیطان (قسمت اول) 🔴شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ نام اصلی وی
#زندگینامه_شیطان😈
هرشب بعد از مبحث شبانه رأس ساعت 21/۱۵✔️
یاران امام زمان (عج)
سپاس باد شما را که در اندوه ما شریک شدید.
از خداوند برای جنابعالی و خانواده محترم
آرزوی سلامت و خوشبختی میکنیم.
ان شاءالله بتونیم در شادیهاتون جبران کنیم
یاران امام زمان (عج)
👇#ادامه_قسمت_بیست_و_دوم 👇 _بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_بیست_و_سوم
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم...
تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن،
یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود
حتی اونا من رو قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
اینقدر یه مساله برای افرادمتفاوت باشه؟؟
🍃برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام
🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود...
خدایا!... خدایا!... خیلی تنها هستم...
نکنه باباجونم تو این وضعیت....
تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
_سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....
اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین...
نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ...
-باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...
-امر بفرما باباجون...
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟
-آخه با این حالتون؟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید...
زیارت!...
آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود...
اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
_بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...
نتونست حرفش رو تموم کنه... بغض گلوش رو گرفت.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...
_یا امام رضای غریب.. ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم... با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...
گریه امانش رو برید..
اصلا نمیفهمیدم چی میگه...
من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟...
نتونستم بغضم رو کنترل کنم...
خوب شد چفیه رو بهم داد...
یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن....
یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...
گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم...
شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...
نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه
انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد...
اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...
فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...
سرم رو بزحمت بالا گرفتم...
تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...
تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...
یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
یاران امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم
_ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی...
_چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش
_آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...
_خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...
تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...
صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود...
با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...
بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...
گریه امانم نداد...
از خیسی، دستش کمی جمع شد...
سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد... با صدای من بیدار شد...
با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...
_یا ... زهرا... یا... زهرا..
_باباجون! ...خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...
ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. غریب... نیست..
پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن
_یا امام رضا... یا امام رضا... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم... خواهش میکنم... یا امام رضا...
_ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم...
صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد...
دلم خالی شد...
اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...
با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون
اتاق 110 رو ترک کردم...
کلافه و دل نگران....
مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...
ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...
این غبار داشت جذب گنبد میشد..
با حالتی پریشان و غصه دار...
با غربت تمام به سمت حرم رفتم...
یاد گذشته هام افتادم...
از خودم به شدت متنفر شدم....
فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...
پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...
بهشون حق میدادم...
چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون...
پیاده خیلی راه بود...
اما...
گنبد رو نشونه گرفته بودم که #گم نشم...
فقط و فقط تند میرفتم...
بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...
صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم...
نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...
اصلا تو حال خودم نبودم....
فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد...
یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه
«هی پسر داری کجا میری؟»
سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...
شوق رسیدن به حرم...
فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد
نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...
پاهام سست شد...
🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟..
🕊پس تا حالا کجا بودی.؟..
🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!..
بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...
نشستم جلو در ورودی حیاط...
تکیه دادم به یه ستون،
چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...
از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم.......
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛